ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

از دیار حبیب

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

از دیار حبیب

از دیار حبیب

« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم »


سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب ، در هم مى شكند...


دو سايه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوى كوچه به هم نزديك مى شوند.
از آسمان ، حرارت مى بارد و از زمين آتش مى رويد. سايه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى كنند و در آغوش كاهگلى ديوارها فروتر مى روند.

در كمركش كوچه ، عده اى در پناه سايه بانى خود را يله كرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمين تكيه داده اند
تا رسيدن اولين نسيم خنك غروب ، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سايه هاى دو اسب ، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر مى شوند.

نه تنها دو سوار ، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب مى شناسند .


آن مرد كه چهره اى گلگون دارد و دو گيسوى كم و بيش سپيد، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است ، دهانه اسب را مى كشد
و او را به كنار كوچه مى كشاند.
آن سوار ديگر كه پيشانى بلند، شكمى برآمده و چهره اى مليح دارد، اسبش ‍ را به سمت سوار ديگر مى كشاند تا آنجا كه چهار گوش دو اسب
به موازات هم قرار مى گيرد و نفس دو اسب در هم مى پيچد .

نشستگان در زير سايه بان ، مبهوت ، نظاره گر اين دو سوارند كه چه مى خواهند بكنند.


پيش از آنكه پيرمرد، لب به سخن باز كند، آن ديگرى در سلام پيشى مى گيرد :

سلام اى حبيب مظاهر! در چه حالى پيرمرد؟


تبسمى شيرين بر لبهاى پيرمرد مى نشيند:

سلام ميثم ! كجا اين وقت روز؟


حبيب ، اسبش را قدمى به پيش مى راند تا زانو به زانوى سوار ديگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه ميثم مى گذارد و بى مقدمه مى گويد:

من مردى را مى شناسم با پيشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد...

ميثم به خنده مى گويد:

خب ؟ خب ؟


حبيب ادامه مى دهد:

آرى اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و على است ، سرش در كوچه هاى همين كوفه بر دار مى رود و شكمش در بالاى دار،

دريده مى شود... خب ؟ باز هم بگويم ؟


سايه نشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا، حيرت مى كنند، آرنجها را از زمين مى كنند و سرها را بلند مى كنند و نزديك مى گردانند
تا عكس العمل حيرت و وحشت را در چهره ميثم ببينند، اما ميثم ، آرام لبخند مى زند و دست حبيب را بر شانه خويش مى فشارد و مى گويد:

بگذار من بگويم
.

چروك تعجب بر پيشانى حبيب مى نشيند:

تو بگويى ؟
آرى ، من نيز پيرمردى گلگون چهره را مى شناسم ، با گيسوانى بلند و آويخته بر دو سوى شانه كه به يارى فرزند پيامبر از كوفه بيرون مى زند،

سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پيكر، در كوچه پس كوچه هاى كوفه ، مى گردد.


انگار چشم و چهره حبيب از شادى و لبخند، لبريز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هيچ كلام ديگر وداع مى كنند.

طنين گامهاى دو اسب ، بر ذهن و دل سايه نشينان چنگ مى زند .يكى براى خلاص از اينهمه حيرت ، مى گويد:

دروغ است ، چه كسى مى تواند آينده را به اين روشنى ببيند.
ديگرى نيز شانه از زير بار وحشت خالى مى كند و سعى مى كند بى خيال بگويد :
من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديده ام ؛ ميثم تمار و حبيب بن مظاهر
هرم حيرت و وحشت قدرى فروكش مى كند اما صداى پاى اسبى ديگر بر ذهن كوچه خراش مى اندازد.
سايه اسب ، نزديك و نزديكتر مى شود.

سوار، رشيد هجرى است :

حبيب را نديديد؟ يا ميثم را ؟

ديديم ، هردو را ديديم ، آمدند،در اينجا ايستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
مگر چه گفتند؟
يكى از سايه نشينان بر سكوى انكار تكيه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مى كند.
رشيد؛ آرام و بى خيال ، اسب را، هى مى كند اما پيش از رفتن ، نگاهش را بر روى سايه نشينان مى گرداند و مى گويد:

خدا رحمت كند ميثم را، يادش رفت بگويد:
 
به آنكه سر حبيب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جايزه افزونتر مى دهند !
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستانها

تاريخ : دو شنبه 17 / 12 / 1399 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.