ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

ناگفته هایی از روزهای اول جنگ

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

ناگفته هایی از روزهای اول جنگ

اگفته هایی از روزهای اول جنگ

ناگفته هایی از روزهای اول جنگ
تقریباً سه روز از جنگ گذشته بود که وارد خرمشهر شدیم. آن زمان دشمن در حوالی پادگان دژ بود. بعثی ‌ها یک بار به دروازه های شهر آمده و رزمندگان آن‌ها را عقب رانده بودند، ما که آمدیم شکل جنگ طوری بود که شب ‌ها درگیری تعطیل می‌ شد و مدافعان خرمشهری به خانه هایشان می ‌رفتند و ما هم در همان سنگر‌ها و محل اسکانمان می ‌ماندیم. صبح بچه ها جمع می‌ شدند، به اتفاق حمله و عراقی‌ ها را بیدار می‌ کردیم.

خبر بمباران فرودگاه های کشورمان در ظهر روز ۳۱ شهریورماه ۱۳۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی، برای بسیاری از مردم کشورمان غافلگیرکننده بود. «آن روز کجا بودید؟ و چه کردید؟» موضوع مطلب پیش رو است که ذیل خاطرات تعدادی از رزمندگان و چهره های حاضر در دفاع مقدس، وقایع اولین روز جنگ را با هم مرور می‌ کنیم.

سردار نبی‌الله رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر شیراز در دفاع مقدس

آن روز من به اتفاق چهار نفر از دوستان همرزمم تازه از شیراز به تهران رسیده بودیم و می‌ خواستیم برای کمک به مجاهدان افغانستانی راهی آن کشور شویم که فرودگاه مهرآباد بمباران شد. ظهر ۳۱ شهریورماه ۵۹ بود. با دوستان که بعد‌ها همگی شهید شدند در یک مسجد در خیابان جیحون نماز می‌ خواندیم که صدای چند انفجار شنیدیم. بیرون آمدیم و از اخبار متوجه شدیم با حمله جنگنده های عراقی جنگ آغاز شده است. از رفتن به افغانستان منصرف شدیم و دوباره به شیراز برگشتیم. اوایل مهرماه به طرف منطقه ایلام حرکت کردم و تا انتهای جنگ در جبهه ها ماندم. آن چهار نفر همرزم یکی حاج مهدی زارع بود که در دفاع مقدس از فرماندهان گردان ‌های لشکر ۱۹ فجر شد. ایشان در کربلای ۴ به شهادت رسید. دیگری عباس مهتابی بود. او یک سال اول جنگ در آبادان همراه مان بود. ایشان در یک تصادف مشکوک در شیراز به شهادت رسید. می‌ گفتند منافقین تصادف ساختگی ترتیب داده و به جلوی موتور او کوبیده اند. شهید حسن معینی دیگر همرزمم بچه تهران بود که او هم در جبهه شهید شد. آخرین نفر هم شهید حسن پاکیاری از همشهری ‌های شیرازی بود که در جبهه جنگ تحمیلی به شهادت رسید.

سردار مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دفاع مقدس

۳۱ شهریور سال ۵۹ وقتی عراق فرودگاه های کشور را بمباران کرد و جنگ رسماً آغاز شد، در اصفهان بودم. سریع یک گروه ۷۲ نفری از بچه های اصفهانی را جمع کردیم و به سرپرستی بنده راهی اهواز شدیم. تقریباً سه روز از جنگ گذشته بود که وارد خرمشهر شدیم. آن زمان دشمن در حوالی پادگان دژ بود. بعثی ‌ها یک بار به دروازه های شهر آمده و رزمندگان آن‌ها را عقب رانده بودند، ما که آمدیم شکل جنگ طوری بود که شب ‌ها درگیری تعطیل می‌ شد و مدافعان خرمشهری به خانه هایشان می ‌رفتند و ما هم در همان سنگر‌ها و محل اسکانمان می ‌ماندیم. صبح بچه ها جمع می‌ شدند، به اتفاق حمله و عراقی‌ ها را بیدار می‌ کردیم. وگرنه تا ۱۰- ۹ صبح می‌ خوابیدند. بعد از سقوط خرمشهر به آبادان رفتیم و در مقطع محاصره این شهر آنجا بودم. بعد از عملیات ثامن‌ الائمه (ع) که سپاه برای نخستین بار سه تیپ امام حسین (ع)، عاشورا و کربلا را ایجاد کرد، حکم تشکیل تیپ کربلا به نام بنده زده شد. این تیپ بعد‌ها به لشکر ۲۵ کربلا تبدیل شد و بنده نیز تا پایان دفاع مقدس فرماندهی این لشکر را برعهده داشتم.

امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی، فرمانده نیروی زمینی ارتش در دفاع ‌مقدس

ظـهـر روز ۳۱ شهریورماه ۵۹ بعد از نماز همراه شهید نامجو از نمازخانه دانشگاه افسری به اتاق های مان برمی‌ گشتیم که صدای غرش هواپیما و سپس چند انفجار را شنیدیم. نمی ‌دانستیم چه خبر شده است. من به اتاقم رفتم و شهید نامجو هم به اتاق خودش. ایشان ارتباطات خوبی داشت. در تماس با سایر یگان ‌ها متوجه شده بود که عراق به کشورمان حمله کرده است. چند دقیقه بعد مرا به اتاقش خواست و گفت باید سریع آماده بشویم و به خوزستان برویم. من فرماندهان گردانِ تیپ دانشجویان افسری را جمع کردم. سه گردان داشتیم. دو گردان سال سومی که قرار بود به ‌زودی افسر شوند و یک گردان سال دومی که یک سال تحصیلی دیگر در پیش داشتند. این سه گردان را تبدیل به پنج گردان سبک کردم. هر گردان ۲۰۰ و خرده ‌ای نفر داشت. خلاصه ستاد تیپ را با ستاد دانشگاه ترکیب کردیم و یک ستاد پشتیبانی تشکیل دادیم و ظرف ۴۸ ساعت نیرو‌ها آماده اعزام شدند. روز دوم مهرماه به فرودگاه مهرآباد رفتیم و با حدود ۱۲ فروند هواپیمای سی- ۱۳۰ به اهواز پرواز کردیم. تعدادی از دانشجو‌ها به خرمشهر رفتند و آنجا مقاومت جانانه‌ ای انجام دادند. من از همان دوم مهرماه تا آخرین روز جنگ در جبهه ها ماندم و خدمت کردم.

امیر مسعود اقدام از خلبان‌های جنگنده f. ۴ در دفاع مقدس

ساعت ۲ بعدازظهر ۳۱ شهریورماه بود که صدای چند انفجار در پایگاه به گوش رسید. کسی دقیقاً نمی ‌دانست چه اتفاقی افتاده است. یک عده این طرف و آن طرف می‌ دویدند و یک عده ایستاده بودند و با هم بحث می‌ کردند. کسی درک درستی از ماجرا نداشت. یک نفر می‌ گفت امریکا حمله کرده است. دیگری می‌ گفت کودتایی رخ داد و هرکسی حرفی می ‌زد. نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را به گردان پروازی رساندم. وقتی به پایگاه رسیدم دیدم تعدادی از خلبان ‌ها کف اتاقی در گردان نشسته ‌اند و مشغول بررسی نقشه برای عملیات هستند. پرسیدم چه خبر شده است. شهید یاسینی گفت: «عراقی ‌ها حمله کرده ‌اند. آماده ‌باش اعلام شده باید جواب گستاخی‌ شان را بدهیم.» همان روز طرح عملیات انتقام به سرعت ریخته شد. عراقی‌ ها خیال شان راحت بود که فرودگاه ها و پایگاه های هوایی ما را زده ‌اند و نمی‌ توانیم علیه ‌شان کاری انجام بدهیم. در حالی که ما تنها چند ساعت بعد از حمله جنگنده های آنها، عملیات را آغاز کردیم. چون دشمن خیالش از بابت ما راحت بود، بدون کمترین مزاحمتی به اهدافمان رسیدیم و آن‌ها را بمباران کردیم. بعد بدون آنکه حتی یک گلوله به طرفمان شلیک شود برگشتیم و همگی سالم در پایگاه فرود آمدیم. اولین روز جنگ، تنها چند ساعت بعد از حمله دشمن، ضرب شست خوبی به او نشان دادیم.

رضا خدری، روزنامه ‌نگار پیشکسوت آبادانی

نوشته های روی بلیت نشان می ‌داد که پروازم از اهواز به خارک شماره ۲۲۸ است. حوالی ظهر ۳۱ شهریورماه بود و از سالن ترانزیت فرودگاه اهواز باند آفتاب گرفته فرودگاه را تماشا می‌ کردم که ناگهان صدای غرش مهیبی آمد. متعاقب آن چند شیء به باند فرودگاه اهواز برخورد کرد و انفجار شدیدی صورت گرفت. چند ترکش به سوی سالن ترانزیت فرودگاه پرتاب شد. همه مسافران و خدمه فرودگاه غافل گیر شده بودند. هیچ‌کس باور نمی‌ کرد یک هواپیمای بیگانه بیاید و به این راحتی فرودگاه را بمباران کند. پرواز‌ها همگی لغو شدند. من بلافاصله به آبادان برگشتم. خانواده ‌ام آنجا بودند. در همان زمان اخباری پخش شد که خبر می‌داد عراقی ‌ها دارند به طرف خرمشهر پیشروی می‌ کنند. اخباری که باورکردنی نبود. آخر چطور ممکن بود از طرف یک کشور بیگانه تهدید شده باشیم، ولی اقدام نظامی برای جلوگیری از آن به عمل نیامده باشد؟ من بلافاصله دوربین عکاسی‌ ام را برداشتم و به طرف جاده خرمشهر- شلمچه رفتم. همه مردم غافل گیر و نگران شده بودند. خبر رسید که پاسگاه مؤمنی خرمشهر مورد تهاجم قرار گرفته است. ژاندارم ‌های پاسگاه قادر نبودند با سلاح‌ های سبک جواب گوی توپخانه سنگین دشمن باشند. صدای شوم پا‌های مزدوران دشمن شنیده می‌ شد. خرمشهر حدود یک ماه بعد سقوط کرد و همگی به آن طرف کارون رفتیم و در آبادان مستقر شدیم. نباید اجازه می ‌دادیم این شهر هم سرنوشت خرمشهر را داشته باشد. آبادان مقاومت کرد و خرمشهر نیز سوم خردادماه ۶۱ آزاد شد.

سردار امین شریعتی، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا در دفاع مقدس

۳۱ شهریورماه ۵۹ در پادگان کرخه غرب دزفول بودیم که جنگنده های عراقی از بالای سرمان عبور کردند و تعدادی از فرودگاه های کشور را بمباران کردند. ما در منطقه بودیم و خیلی زود وارد میدان کارزار با دشمن شدیم. همان اوایل جنگ سوسنگرد محاصره شد و به اتفاق شهید دقایقی به این شهر رفتیم. تعدادی از رزمنده های آذربایجانی در ماجرای محاصره سوسنگرد همراه شهید تجلایی در این شهر مقاومت جانانه ‌ای انجام دادند که همین جمع باعث ایجاد هسته اولین تیپ عاشورا شد. بعد از عملیات ثامن‌الائمه (ع)، تیپ عاشورا به فرماندهی سردار عزیز جعفری تشکیل شد. بعد از ایشان من فرمانده تیپ عاشورا شدم. تا الی بیت ‌المقدس فرمانده این تیپ بودم و بعد شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا شد. پس از شهادت ایشان دوباره فرماندهی لشکر را برعهده بنده گذاشتند که تا انتهای جنگ به عنوان فرمانده این لشکر در خدمت رزمندگان بودم.

محمد نخستین، از نیرو‌های ستاد جنگ‌ های نامنظم

ظهر روز ۳۱ شهریور ماه، چون در شرق تهران بودیم صدای انفجار بمباران فرودگاه مهرآباد را به وضوح نشنیدیم. اما خیلی زود خبر رسید که هواپیما‌های عراقی مهرآباد را زده ‌اند. همان روز اعلام کردند هرکسی می‌ خواهد به جبهه برود در مسجد امام بازار ثبت‌نام می‌ کنند. حدوداً با ۳۰ نفر از بچه های محله‌ مان از خیابان ثارالله میدان امام حسین (ع) به آنجا رفتیم. جمعیت انبوهی موج می‌زد که از حد و شمار خارج بود. منتها کسی نبود تا آن‌ها را مدیریت کند. مرتب می‌ گفتند کسانی که در کردستان جنگیده ‌اند بمانند یا آن‌ها که سربازی نرفته اند بروند. همینطور از تعداد جمعیت کم شد تا نزدیکی‌های صبح که کلاً ۴۰۰ نفر باقی مانده بودند. بین ما هم تعدادی سلاح ام-‌یک بدون فشنگ تقسیم کردند و سوار بر اتوبوس به سمت پادگان قزوین رفتیم. آنجا به ما فشنگ دادند، اما هنگام خروج از پادگان، فرمانده پادگان آمد و گفت مسئول تأمین مهمات شما که به ایلام می ‌روید ما نیستیم! بنابراین همه فشنگ‌ ها را از ما گرفتند و خیلی از بچه ها نیز همانجا برگشتند. کلاً ۱۰۵ نفر باقی ماندیم که خودمان را به ایلام رساندیم. چون آنجا هم نتوانستند اسلحه های لازم را تأمین کنند، تعدادمان به ۷۰ نفر رسید و طی ماجرا‌هایی همین نفرات هم نصف شدند. چند روز بعد از شروع جنگ به اهواز رفتیم. آنجا شهید چمران با ایجاد ستاد جنگ ‌های نامنظم در اهواز، یک تشکیلات واقعاً منظم و کارآمد به وجود آورده بود. در ستاد ماندیم و جنگ با دشمن را در مناطقی، چون دهلاویه و سوسنگرد ادامه دادیم.

منبع : farsnews.com

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: جهاد و دفاع مقدس، جنگ تحمیلی ،خاطرات فرمانده عملیات

تاريخ : جمعه 4 / 9 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.