حکایت ها وحکمت ها
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 787
بازدید دیروز : 1059
بازدید هفته : 334644
بازدید ماه : 656925
بازدید کل : 11048680
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 5 / 6 / 1394

حكايت عشق و ديوانگي
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آن ها که از بی کاری خسته و کسل شده بودند، روزی دور هم جمع شدند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیائید بازی کنیم. مثلا قایم باشک
همه از این پیش نهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد: من چشم می گذارم
از آن جا که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد
دیوانگی جلو درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن. همه رفتند تا جائی پنهان شوند
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت میان ابرها مخفی شد
هوس به مرکز زمین رفت
طمع داخل کیسه ئی مخفی شد که خودش دوخته بود
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد ونه...، هشتاد...، هشتاد و یک. همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. جای تعجب هم نبود. چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج...، نود و شش...، نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق پرید و میان بوته ی پنهان شد. دیوانگی فریاد زد: «دارم می یام.» و اولین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود. زیرا تنبلی تنبلی یش آمده بود جائی پنهان شود! لطافت را هم یافت که به شاخ ماه آویزان بود
دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین... و یکی یکی همه را پیدا کرد، به جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد او میان گل سرخ است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته  فرو کرد و دوباره و دوباره این کار را کرد تا با صدای ناله ئی متوقف شد
عشق از بوته بیرون آمد. عشق با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطره های خون بیرون می زد. شاخه های چنگک به چشمان عشق فرو رفته بودند و و نمی توانست جائی را ببیند. او کور شده بود
دیوانگی گفت: من چه کردم؟! من چه کردم؟! چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی. اما اگر می خواهی کاری بکنی، راه نمای من شو

و این گونه بود که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی هم واره کنار او است 





كلاغ لكه اي بود بر دامان آسمان و وصله اي ناجور بر لباس هستي؛صداي نا هموار و نا موزونش خراشي بود بر صورت احساس؛با صدايش نه گلي مي شكفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست؛صدايش اعتراضي بود كه در گوش هستي مي پيچيد.

كلاغ خودش را دوست نداشت،بودنش را هم؛كلاغ از كائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت،نا زیبایی ها،تنها سهم اوست....

کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:"کاش خدا این لکه زشت را از هستی می زدود"...پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند

خدا گفت:عزیز من!صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست،اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند،سیاه کوچکم!بخوان.فرشته ها منتظرند....


ولی کلاغ هیچ نگفت.

خدا گفت:تو سیاهی،سیاه چونان مرکب که زیبایی ها را با آن می نویسند،و زیباییت را بنویس.اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن.

و کلاغ باز خاموش بود....

خدا گفت:بخوان!برای من بخوان،این منم که دوستت دارم،سیاهیت را و خواندنت را....

و کلاغ خواند....

این بار عاشقانه ترین آوازش راخدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.



فرشته ی مسافر

دو فرشته ي مسافر براي گزراندن شب در خانه ي يك خانواده ي ثروت مند فرود آمدند اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ي مجللشان راه ندادند بلكه زيرزمين سرد خانه را در اختيارآنها گذاشتند.فرشته پير درديوار زيرزمين شكافي ديد آن را تعمير كرد.وقتي فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين كاري كرده اوپاسخ داد همه ي امور به آن گونه كه مينمايند نيستند. 
شب بعد اين دو فرشته به منزل يك خانواده فقير ولي بسيار ميهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذاي مختصر زن و مرد فقير رختخواب خود را در ختيار دو فرشته گذاشتند. 
صبح رز بعد فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند.گاو آنها كه تنها وسيله گذراندن زندگيشان بود در مزرعه مرده بود. 
فرشته جوان عصباني شد واز فرشته پير پرسيد چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيافتد؟خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو كمكشان كردي اما اين خانواده دارايي اندكي دارند وتوگذاشتي گاوشان هم بميرد. 
فرشته پير پاسخ داد وقتي در زيرزمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم كه در شكافه ديوار كيسه اي طلا وجود دارد از آنجا كه آنان بسيار حريص و بددل بودند شكاف را بستم وطلاها را از ديدشان مخفي كردم. 
ديشب وقتي در رختخواب زن ومرد فقير خوابيده بوديم فرشته اي گرفتن جان زن فقير آمد ومن به جايش آن گاو را به او دادم.


همه امور بدان گونه كه مي نمايند نيستند وما گاهي اوقات خيلي دير به حكمت آنها پي مي بريم.




طلبه جوان و دختر فراري 


شب طلبه جواني به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که ساکت باشد. 

دختر گفت : شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق خوابيد و محمد به مطالعه خود ادامه داد . 

از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند . 

صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و .... 

محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ 
و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ 
محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسيد طلبه گفت : 
چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيه با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند 

شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگران وي مي توان به ملا صدار اشاره نمود . 

نفس اماره يکي از عواملي است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه مي کند . قران کريم مي فرمايد : 
نفس اماره به سوي بديها امر مي کند مگر در مواردي که پروردگار رحم کند ( سوره يوسف آيه 53) 

انسانهايي که در چنين مواردي به خدا پناه ميبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط مي کند و به جايگاه ارزشمندي مي رساند
وفای سگ 

یک روز عارفی درکوه زندگی میکرد. در پای کوه روستای بود که اهلی ان بی خدا بودند وبه خدا اعتقاد نداشتن.برای مرد عارف ازغیب سفره های می اومد. 

تا اینکه خدا برای امتحان کردن اون مرد چند روزی سفره ای براش نفرستاد.مرد عارف بعد از چند روز گرسنگی بی طاقت شد و نا لان از خدا وشاکی از او به سمت روستا حرکت کرد تا بتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه. 

بعد از رسیدن به روستا در خانه ی یکی از اهلی روستا رو زد. مردی خشمگین از خونه بیرون اومد و تا مرد را دید شروع کرد به ناسزا گفتن مرد هم نا گزیر حرفهای او را شنید وبعد از او درخواست کمی غذا کرد . 

مرد بی خدا هم به مرد عارف و هم به خدا او اهانت کرد وبعد کمی نان به او ن داد.

مرد عارف تا خواست به سمت کوه حرکت کنه سگ مرد بی خدا جلوی اون رو گرفت و به خواست خدا به حرف اومد و به مرد عارف گفت: خجالت نمی کشی. 

مرد عارف گفت چطور. سگ گفت در گاه خداوند رو کنار گذاشتی وبه اینجا اومدی تا این گونه باتو رفتار بشه.

مرد گفت: چطور خب خدا مددم نمیکرد نا گزیر بودم و به اینجا پناه اوردم. 

سگ در جواب مرد عارف گفت: من روزها و شاید ماهااز صاحبم غذای نمی گیرم ولی هنوز از در خانه اش کنار نرفتم حالا تو به خاطر چند روز امتحان اینگونه خدا رو فراموش کردی.




اثر تركه بر رو ي آب 

روزی حضرت عیسی با حواریون خود کنار جوی آبی نشسته بودند. حضرت عیسی چوب بلندی ترکه شکل در دست داشت. به حواریون اشاره کرد که نگاه کنند و با ترکه شکلی روی آب کشید. 

خوب ترکه روی آب اثر خود را گذاشت، روی آب شکلی ظاهر شد ولی کمتر از چشم به هم زدنی از بین رفت. 

حضرت عیسی رو به حواریون خود فرمودند نسبت شما در دنیای فانی به آخرت مانند اثر ترکه بر روی آب است. چه زود شکل و اثرش از بین رفت. در دنیا هر چه شما بسازید به همین سرعت از بین میرود. بعد از شما هم می سازند و دوباره و دوباره از بین میرود. 

به فکر آخرت و سرنوشت ابدی خود باشید.این اثر گذاشتن بر روی آب زمانش اندک است.



عمر را غنيمت شمار

آورده اند كه روزگاران پيشين ، جوانى به سفرى دريايى رفت از قضا طوفانى در گرفت و كشتى راشكست و مسافرانش را غرق كرد اما او به تخته پاره اى چسبيد و خود را به خشكى رسانيدو نجات يافت چون قدرى رفت ناگهان به شهرى رسيد گروهى از اميران و وزيران را ديد كه سواره ايستاده اند چون او را ديدند همه پياده شدند و خلعت پادشاهى بر او پوشانيدندو بر تخت سلطنتش نشانيدند اركان دولت نيز كمر به خدمتش بستند و خزاين كشور را دراختيارش نهادند. 

جوان با خود انديشيد كه چه رازى در اين كار است . چند روزى به كشوردارى پرداخت شبى به فكر فرو رفت كه خداى بزرگ مرا از غرق شدن نجات داده و بى هيچ سختى و رنجى به چنين مملكتى رسانيده است ، اما به هر حال نبايد از فرجام كار خويش غافل گردم . از اين رو، مردى خردمند و دانا از ميان وزيران برگزيد و او را محرم اسرار خود كرد هر رازى كه داشت با او در ميان مى گذاشت روزى در خلوت از او پرسيد اىوزير دانا احوال اين مملكت و سلطنت را به من بگو كه چه سرى در آن نهفته است . 

وزيرپاسخ داد اى جوان خوشبخت راز اين را از من نپرس ، كه اگر اين راز بر تو آشكار شود،عيش و نوش بر تو تباه مى گردد. پادشاه گفت من تو را دست خود مى دانم و از ميان همگان تو را برگزيده ام البته بايد سر اين مطلب را به من بگوئى تا تدبيرى بينديشم كه علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد.

چون وزير دانست كه او جوانى خردمند و هشياراست و به فرجام مى انديشد گفت : بايد رازى مهم را بگويم بدان كه اين مردم را عادت چنان است كه هر سال در روزى معين ، پادشاه خود را از تخت فرود مى آورند و به دريامى اندازند و روز ديگر غريبى را كه از راه مى رسد و از اين راز آگاه نيست مى آورندو بر تخت پادشاهى مى نشانند چنان كه تو را آوردند .

جوان عاقبت انديش گفت اى وزيركاردان اكنون كه اختيار قدرت در دست ماست ، چاره آن روز را بايد كرد، در نظر توچاره در چيست وزير پاسخ داد اى شاه در آن سوى دريا جزيره اى است هميشه سبز و خرم مصلحت آن است كه معماران و كارگران بفرستيم تا در آن ، شهرى بنا كنند و خانه هاى عالى و قصرهاى بلند پايه بسازند و آنچه لازم باشد به آن محل بفرستيم شمارى قايق وافراد شناگر را نيز آماده نگه داريم تا آن روز فرا رسد من پيش تر مى روم وخدمتكاران را با قايق ها بر روى آب پراكنده مى سازم تا چون تو را به دريا مى اندازند، برگيرند و به آن جا برسانند و با خاطر آسوده ، روزگار را به خوشى و آسايش بگذرانى .

سپس به كار مشغول شدند و در اندك زمانى آن شهر را ساختند و از كالاهاىگرانبها آنچه بود پيش فرستادند روزى كه مردم شهر خواستند پادشاه را به دريااندازند، وزير دانا شاه را آگاه ساخت و خود پيش تر رفت و در زمان مقرر قايق ها راآماده ساخت و با غواصان و شناگران ماهر به انتظار نشست ، چون مردم بر سر پادشاه ريختند و او را از شهر بيرون بردند و در دريا انداختند آنان از سوى ديگر وى راگرفتند و در قايق نشاندند و به شهرى رسانيدند كه پيش تر ساخته بود، پادشاه و وزيربه شهر رسيدند در حالى كه همه چيز در آن جا آماده بود.



حكايت شيرين بهلول و دزد

آورده اند كه شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه ديدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست.

از او پرسيدند اينجا چرا نشسته اى ؟ 

گفت : خانه ام را دزد زده است . دنبال او مى گردم و منتظرم تا بيايد چون مى دانم كه آخرش دزد خانه مرا اينجا مى آورند.نشسته ام جلو او را بگيرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه كنم .

گفتند آخر او چيزى همراه خود به قبرستان نمى آورد كه تو از او بگيرى .

پرسيد پس اموالى كه دزديده چه مى كند؟ 

گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گيرند .

بهلول گفت آه مردم شهرى كه دزدها را لخت مى كنند من چگونه در ميان آنها بيايم و زندگى نمايم در اين اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پيدا كردم .

به او گفتند آهسته كه اين جنازه حاج آقاى متولى است كه مى آورند .

گفت مى دانم دزد روز من همين شخص است و همين جا مى نشينم تا اينكه دزد شبم را نيز بياورند زيرا قبرستان بهترين دروازه هاى دزد بگير است.

پرسيدند چه طور اين شخص ثروتمند دزد روز تو است

بهلول گفت :براى اينكه زكات مال ما فقرا است و اين شخص چون زكات مال خود را نداده است پس يك عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزديده است


تعجّب سلمان

امام جعفر صادق (علیه السلام) روایت کرده است که سلمان گفت: تعجب کردم از برای شش چیز که سه تای آن مرا به خنده آورد و سه تای آن مرا به گریه آورد.

امّا آن سه چیز که مرا به گریه آورد:

اول: مفارقت دوستان است که محمّد رسول خدا (صلّ الله علیه و آله وسلّم) و اصحاب اویند.

دوم: هول مرگ و احوال بعد از مرگ.

سوم: باز ایستادن نزد خداوند عالمیان از برای حساب.

و امّا آن سه چیز که مرا به خنده آورد:

اول: آن کسی است که طلب دنیا میکند و مرگ او را طلب می نماید.

دوم: کسی است که غافل است از احوال آخرت و حق تعالی و ملائکه از او غافل نیستند و اعمال او را احصا (شمارش) می نمایند.

سوم: کسی است که دهان را پر از خنده میکند و نمی داند که خدا از او راضی است یا در غضب است.




حكايت شيرين شيطان و عم اوغلي

گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم . 

دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد. 

مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم .

دانيال گفت : بايد توضيح بدهى كه شيطان چه مى كند، ببينم ، آيا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شيطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آيا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شيطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آيا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شيطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شيطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شيطان مى آيد و زوركى از مردم پول زياد مى گيرد و در جيب تو مى ريزد؟ آيا اين كارها را مى كند؟

مرد گفت نه : اين كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگويم كه شيطان در همه كارى دخالت مى كند، يك جورى دخالت مى كند كه تا مى آييم سرمان را بچرخانيم ما را فريب مى دهد، من از دست شيطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شيطان است . 

دانيال گفت : تعجب مى كنم كه تو اينقدر از دست شيطان شكايت دارى ، پس چرا شيطان هيچ وقت نمى تواند مرا فريب بدهد، من هم مثل توام ، شايد تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شيطان مى گذارى .

مرد گفت : نه من خيلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شيطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . 

دانيال گفت : خيلى عجيب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ 

مرد گفت : همين نزديكى ، توى آن محله ، و از دست شيطان مردم هم خيال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم .

دانيال پرسيد: اسم شما چيست ؟ 

مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .

دانيال گفت عجب ، عجب پس اين عم اوغلى تويى .

مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چيزى مى دانيد؟ 

دانيال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا ديروز شيطان آمد اينجا پيش من و از تو شكايت داشت و گفت : امان از دست اين عم اوغلى .

مرد گفت : شيطان از من شكايت داشت چه شكايتى ؟

دانيال گفت : شيطان مى گفت : من از دست اين عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خيلى مرا اذيت مى كند، عم اوغلى در حق من خيلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پيدا كنم و قدرى نصيحتت كنم كه دست از سر شيطان بردارى . 

مرد گفت : خوب شما نپرسيديد كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ 

دانيال گفت : همين را پرسيدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ 

شيطان جواب داد كه هيچى ، آخر من شيطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در اين دنيا بمانم براى كارهايم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختيار من باشد و تمام خوبيها در اختيار دينداران ، ولى اين عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پايش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزايش را به من مى دهد. 

مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگيرد ولى نمى گيرد، پولش را مى تواند در كار خير خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهيز كند ولى پرهيز نمى كند و آن وقت گناه همه اينها را به گردن من مى اندازد.

شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حيله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهايش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و ميخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض اين كه به مسجد برود دايم جايش در خانه من است . 

بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اينها هم ناخنك مى زند. چه بگويم اى دانيال كه اين عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باريك مى كشد مى گويد بر شيطان لعنت . 

وقتى معامله مى كند و مردم را در خريد و فروش فريب مى دهد پولش را در جيبش مى ريزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانيال من چه هيزم ترى به اين عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به اين مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد.

خواهش مى كنم شما كه هميشه مرا نصيحت مى كنيد اين عم اوغلى را احضار كنيد و بگوييد دست از سر من بردارد و... شيطان اين چيزها را گفت و خيلى شكايت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پيدا كنم و بگوييم پايت را از كفش شيطان در بياورى . 

خوب ، وقتى تو در كارهاى شيطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سياه كند. 

اما تو مى گويى كه شيطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در اين صورت تو بايد به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نيك پايبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانيال ، و نه تو از شيطان گله دارى و نه او از تو شكايت دارد. 

وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شيطان لعنت مى كنى شيطان هم حق دارد كه از تو شكايت كند. تو بايد آن قدر خوب باشى كه شيطان نتواند تو را لعنت كند. 

عم اوغلى با شنيدن اين حرفها خيلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصير از خودم بود كه دست به كارهاى شيطان مى زدم ،
بايد خودم خوب باشم و گرنه شيطان گناه مرا به گردن نمى گيرد، اى لعنت بر شيطان



 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمت ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی