اين کار را انجام دادم تا عزيز مصر بداند من در پنهان به زني خيانت نکردم.
بديهي است اين امانت داري راجع به ناموس بود در موارد ديگري از قرآن درباره ي همسر نوح و لوط پيامبر آمده که آن دو نسبت به مقام نبوت و پيامبري همسرانشان خيانت روا دانسته افشا گري کرده اطلاعات و اخبار را در اختيار دشمنان قرار مي دادند.
خداوند مي فرمايد:
«کانتا تَحتَ عَبدَينِ مِن عبادِنا صالحينِ فَخانتا هُما».[2]
يعني: «دو تن از بندگان ما که صالح و شايسته بودند، همسرانشان به آن دو خيانت روا مي داشتند».
مسأله ي خيانت گاه آن چنان زيرکانه و با مهارت انجام مي گيرد که بسياري از مردم از انجام آن غفلت مي ورزند ولي خداوند که به اعماق دلها و نيت هاي افراد آگاهي دارد از آنچه که چشمان خائن انجام مي دهند با اطلاع است.
خداوند در سوره غافر مي فرمايد:
«يَعلمُ خائنهَ الأعينِ و ما تُخفِي الصدورُ».[3]
«خداوند به آن چه که در سينه ها پنهان است و به چشمان خيانت کار آگاه است».
ايمان راستين
از فرمايش رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ که فرموده:
«لا ايمانَ لِمَن لا أمانهَ لهُ»؛
آن که امانت دار نيست ايمان ندارد.
چنين استفاده مي شود که اساساً خائن ايمان ندارد چه ايمان با خيانت سازگار نمي باشد در برخي از روايات معيار و ملاک سنجش و ارزيابي شخصيت ايماني افراد هيچ گاه بر محور نماز و روزه و حج قرار داده نشده است و گفته شده که نماز و روزه پس از مدتي جزء عادات شده و ممکن است اصلا ارتباطي با ايمان واقعي نداشته باشند در شناخت ايمان راستين بايد به راستگويي و امانت داري افراد تکيه کرد.
قال الباقر ـ عليه السلام ـ : «لا تنظرُوا إلي کثرهِ صلواتِهم و صومِهم و کثرهِ الحجِ و لکن اُنظُروا إلي صدقِ الحديثِ و أداءِ الأمانهِ».[4]
امام باقر ـ عليه السلام ـ فرمود: «به نمازهاي زياد و حج و روزه ننگريد بلکه به راستگويي و امانت داري توجه کنيد».
عده از دانشمندان اظهار عقيده کرده اند که منظور از نفي ايمان اساس ايمان نيست بلکه نفي ايمان کامل است ولي با همه اينها باز درجه و مرتبتي از ايمان در اثر خيانتکاري نفي مي گردد.
قال الصادق ـ عليه السلام ـ : «إنّ اللهَ لم يَبعث نبياً إلا بصدقِ الحديثِ و أداءِ الأمانهِ إلي البرِ و الفاجرِ».[5]
امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «امانت داري آنچنان اهميت دارد که خداوند تمام پيامبراني که مبعوث فرمود دو صفت اساسي را دارا بودند اول راستگويي، دوم امانت داري».
لذا در قرآن کريم توأماً کلمه رسول با کلمه امين آورده شده است. نکته جالبي که از ذيل اين روايت استفاده مي شود اين است که در امانت داري چيزي که اصلا مطرح نيست، اين است که صاحب امانت چه کسي است، پس به طور مطلق بايد امانت ها را به صاحبان آن رد کرد خواه صاحب امانت قاتل و جنايتکار باشد. بنابر اين نمي توان در اموال و اعراض مردم به عنوان اين که افراد زشت کار و ناجوري هستند خيانت کرد.
مشرکين مکه قصد اذيت، آزار و ترور پيامبر اسلام را داشتند و رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ بر امانتهاي آنان خيانت نکرده، توسط علي ـ عليه السلام ـ اموالشان را به آنان مسترد داشته، از امام زين العابدين ـ عليه السلام ـ روايت شده که فرمود:
«فَو الذينَ بَعَثَ محمداً بالحقِ نبياً لو أنَّ قاتلَ الحسينِ بنِ عليٍ ـ عليه السلام ـ ائتمنَنَي عَلَي السيفِ الذي قَتلهُ به لأديتَهُ إليهِ».[6]
«به خدا قسم اگر قاتل امام حسين ـ عليه السلام ـ شمشيرش را به من امانت بسپارد هر آينه به او پس خواهم داد».
از اين روايات به خوبي آشکار مي گردد که اسلام درباره امانت داري حساسيت فوق العاده داشته و حاضر نيست به امانت شرور ترين فرد خيانت شود.
از محتواي برخي از روايات استفاده مي شود که سخنان محرمانه و بگو و نگويي که ميان چند نفر صورت مي گيرد جزء امانت محسوب شده افراد هيچ يک حق ندارند بدون اجازه ديگران آنها را افشا سازند.
قال الصادق ـ عليه السلام ـ : «المجالسُ بالأمانهِ و ليسَ لأَحدٍ أن يُحدّثَ بِحديثٍ يَکتُمهُ صاحبُهُ إلا بإذنِهِ».[7]
يعني: «سخناني که فيما بين افراد رد و بدل مي شود بدون اجازه ديگران نمي توان آنها را افشا کرد».
پرورش کودکان
پدران و مادران و مربيان بايد توجه داشته باشند که هدف اساسي از امانت داري تنها نگه داشتن آنها در همه موارد نمي باشد در مواردي که امانت موجود زنده و جان داري است، روح امانت داري ايجاب مي کند که بايد در تربيت آنان تلاش و کوشش کرد.
معلمان بايد بدانند که اوليا، فرزندان خود را به منظور امانت به آنان سپرده اند هدف نگه داشتن جسم آنان نيست بلکه تربيت و پرورش همه جانبه آنان است.
مربيان و معلمان بايد توجه داشته باشند تربيت صحيح ايجاب مي کند که کودکان را آنچنان که هستند پرورش دهند نه آن طور که خود تمايل دارند. برخي از پدران و مادران و مربيان در اين راه دچار اشتباه شده زمينه هاي فطري کودکان را دست کاري کرده در آن تغيير و تبديلي مي دهند و اين خيانت بزرگي است که نابخشودني است.
فراموش نکنيم که رسول خدا فرمود: هر کودکي با زمينه هاي فطري و خدا داد متولد مي گردد و اين پدران و مادران و مربيان هستند که آنان را در مسير هاي خاص ديني و تربيتي قرا مي دهند.
«ما مِن مولودٍ يُولدُ إلا عَلَي الفطرهِ فأبواهُ اللَّذانِ يُهوِّدانِهِ و يُنَصِّرانِهِ و يُمَجِّسانِهِ»؛[8]
«هر کودکي با فطرت سالم آفريده مي شود و اين پدران و مادران هستند که آنان را يهودي يا نصراني يا مجوسي مي کنند».
با توجه به مطالب مذکور بايد بدانيم امانت داري درباره فرزندان تنها به انحصار بهداشت و تغذيه جسماني آنان نمي باشد ضمنا بايد بدانيم که کودکان معصوم ما با زمينه هاي فطري سالم بدست ما سپرده شده اند آيا ما در پرورش اين زمينه هاي خدادادي دچار خيانت نشده ايم؟
حکايت
آورده اند که بزرگي براي رفتن به حمام سحرگاه از خيمه بيرون آمد در راه دوستي را ملاقات کرده گفت ما را تا درب حمام همراهي کن آن دوست با او آمده مقداري راه رفتند تا بر سر دو راهي رسيدند دوست بدون آنکه رفيق خود را خبر کند به راه ديگر رفت. اتفاقا دزدي بدنبال رفيق آمد چون بدر حمام رسيدند رفيق برگشت و آن دزد را مشاهده کرد و خيال کرد که دوست او است و با اين رفيق کيسه اي بود که دو هزار دينار در آن بود آن را بيرون آورده باو داد و گفت اي برادر اين امانت را نگهدار تا من از حمام بيرون بيايم.
دزد کيسه را گرفت و همان جا ايستاد تا آن شخص از حمام بيرون آمد و هوا روشن شده بود خواست برود گفت من مردي شبگرد هستم و بسبب امانت تو از شغل خود بازمانده ام.
آن شخص گفت تو کيستي؟ گفت من مردي سارقم پس کيسه را به آن شخص داد.
گفت: پس چرا طلاهاي مرا نبردي؟
دزد گفت چون امانت بمن سپرده بودي در امانت خيانت کردن روا ندانستم و از مروت دور است و نجات از آتش جهنم بعلت امانت داري است.
طمع
در يکي از شب ها حجاج بن يوسف ثقفي والي عراق، با جمعي از نديمان و نزديکان خود شب نشيني داشت چون پاسي از شب گذشت و کم کم مجلس از رونق اتفاد، حجاج به يکي از نزديکان خود «خالد بن عرفطه» گفت: اي خالد! سري به مسجد بزن و اگر کسي از اهل اطلاع را يافتي که بتواند نقل وقايع شنيدني ما را سرگرم بدارد با خود بياور.
در آن موقع رسم بود که بعضي از مردم شبها را در مساجد بسر مي بردند خادم وارد مسجد شد و در ميان کساني که در مسجد بسر ميبردند، بيک جواني برخورد نمود که ايستاده بود و نماز مي خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام کرده سپس جلو رفت و گفت امير تو را مي طلبد جوان گفت: يعني امير تو را فقط براي بردن شخص من فرستاده است؟ گفت آري جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به دار الاماره رسيدند.
در آنجا خالد ازجوان که او را با خواسته حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردي مطلع مي دانست پرسيد. راستي حالا چگونه مي خواهي امير را سرگرم نگاهداري؟ جوان گفت: ناراحت مباش چنان که امير مي خواهد هستم، و چون وارد شد، حجاج پرسيد: قرآن خوانده اي؟ گفت: آري. تمام قرآن را از بر دارم.
پرسيد: مي تواني چيزي از شعر شاعران و ادبا را براي ما بازگو کني؟ گفت: از هر شاعري که امير بخواهد شعري و قصيده اي با شرح و تفصيل نقل خواهم کرد، پرسيد از انساب و تاريخ عرب چه مي داني؟ گفت: در اين باره چيزي کم ندارم.
[1]. سوره يوسف، آيه 52.
[2]. سوره تحريم، آيه 10.
[3]. سوره غافر، آيه 19.
[4]. امالي صدوق، ص 379.
[5]. کافي، ج2، ص 104.
[6]. امالي صدوق، ص 319.
[7]. کافي، ج2، ص 660.
[8]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص 49.
@#@
آنگاه جوان از هر موضوعي که حجاج مي خواست سخن گفت تا اين که وقت به آخر رسيد و حجاج برخاست که برود، ولي قبل از رفتن گفت: اي خالد! سفارش کن يک اسب و يک غلام و يک کنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.
سپس حجاج عازم رفتن شد، ولي جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت: خداوند سايه امير را پاينده بدارد، نکته اي لطيف تر و سخني عجيبتر از آنچه گفتم مانده است که دريغم مي آيد امير آن را نشنود. حجاج برگشت و در جاي خود نشست و گفت: خوب آن را هم نقل کن.
گفت: اي امير زماني که من هنوز طفلي صغير بودم، پدرم مرحوم شد. از آن موقع من در سايه تربيت عمويم پرورش يافتم. عمويم دختري داشت که هم سن من بود و ما نيز با هم بزرگ شديم هر چه از سن دختر عمويم مي گذشت بر زيبائيش مي افزود. بطوري که مردم حسن و جمال او را با ديده اعجاب مي نگريستند.
زماني که هر دو بالغ شديم، من او را از عمويم خواستگاري نمودم. ولي عمو و زن عمويم بعلت اين که من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتي در راه وصال او صرف کنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند. وقتي بي اعتنايي آنها را نسبت به خود ديدم، از کثرت اندوه بيمار شدم و اندکي بعد بستري گرديدم.
بعد از مدتي که به کلي از طرف آنها نا اميد شدم نقشه اي کشيدم و آن را عملي ساختم.
نقشه اين بود که: خمره بزرگي را پر از شن و قلوه سنگ نمودم، سپس سر آن را پوشاندم و در زير بسترم دفن کردم.
چند روز بعد همان طور که در بستر بيماري افتاده بودم، عمويم را خواستم و گفتم: اي عمو. چند وقت پيش بسفري رفتم. در آن سفر گنج عظيمي يافتم آن را با خود آوردم و فعلا در جايي پنهان کرده ام.
چون مي بينم بيماري ام طولاني شده و بيم آن دارم که رخت به سراي ديگر کشم، خواستم به شما وصيت کنم که اگر من مردم، آن را بيرون آورده و با صرف آن، ده نفر بنده زر خريد را در راه خدا آزاد گرداني و کسي را اجير کن که ده سال برايم حج کند، ده نفر مجاهدي را نيز با ساز و برگ استخدام کن که به نيت من بجهاد بروند. هزار دينار آن را هم در راه خدا صدقه بده. از اين همه مصارف انديشه مکن که محتواي گنج خيلي بيش از اين ها است. ان شاء الله بعد هم جاي آن را نشان خواهم داد.
وقتي عمويم سخن من را شنيد فورا رفت و بزنش هم اطلاع داد چيزي نگذشت که ديدم زن عمويم با کنيزانش وارد اتاق من شد و کنار بسترم نشست و دست روي سرم گذاشت و گفت: عزيزم بخدا من از بيمار و گرفتاري تو بي خبر بودم، تا اين که امروز عمويت من را آگاه ساخت.
سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستاري و درمان من شد، و از خانه اش غذاهاي مطبوع و لذيذ برايم فرستاد.
چند روز بعد هم دخترش را که با ديگري عقد بسته بود طلاق گرفت. من هم که چنين ديدم از فرصت استفاده نمودم فرستادم دنبال عمويم و چون او آمد گفتم: خداوند مرا شفا داد و از بيماري خطرناک نجات يافتم. اکنون از شما تقاضا دارم دختري زيبا که داراي کمال و معرفت باشد از يک خانواده نجيبي براي من خواستگاري کنيد و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائيد که خداوند وسيله آن را در اختيار من گذاشته است.
وقتي عمويم اين مطلب را شنيد گفت: برادر زاده عزيز! چرا دختر عمويت را رها کرده و به سراغ ديگري مي روي؟ گفتم: عمو جان دختر عمويم از هر کس ديگر نزد من عزيزتر است، چيزي که هست چون قبلا از وي خواستگاري نمودم و شما جواب منفي بمن دادي، نخواستم ديگر مزاحم شما شوم. گفت نه. من حرفي نداشتم، آن موقع مادرش حاضر نبود، ولي او هم امروز حتما راضي به اين وصلت با ميمنت است. گفتم: خوب اگر اينطور است بسته به نظر شما است.
عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود را به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويم براي اين که مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم، با عجله بستگانش را دعوت کرد و بساط عروسي را فراهم ساخت و دخترش را براي من عقد بست.
من هم گفتم هر چه زودتر وسيله عروسي ما را فراهم کنيد تا حال که چنين است بدون فوت وقت گنج را يک جا تحويل شما بدهم. زن عمويم دست به کار شد و آنچه لازمه عروسي زنان اعيان بود، تهيه ديد و چيزي فرو نگذاشت. سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضاي خاطر من بعمل آورده و ذره اي کوتاهي نکرد.
از آن طرف عمويم مبلغ ده هزار درهم از يکي از تجار وام گرفت و با آن قسمتي از لوازم خانه خريد و براي من آورد. بعد از عروسي نيز عمويم و زن عمو هر روز هدايا و اشياي نفيس و غذاهاي لذيذ براي ما مي فرستادند.
چند روزي از عروسي ما نگذشته بود که عمويم آمد و گفت: برادر زاده من قسمتي از لوازم خانه شما را بملغ ده هزار درهم ازفلان تاجر خريده ام، او هم نمي تواند صبر کند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم فعلا ديگر مانعي نيست! اين شما و اين هم گنج! سپس جاي آن را نشان دادم.
عمويم فورا رفت و با اتفاق چند نفر عمله با بيل و کلنگ برگشت، آنگاه زمين را کند و خمره اي را در آورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتي در منزل خمره را مي گشايد، بر خلاف همه انتظاري که داشت، جز مقداري شن و ماسه و قلوه سنگ چيزي در آن نمي بيند. ديري نگذشت که زن عمويم با کنيزانش آمدند و مرا به دشنام گرفتند، سپس هر چه در خانه ما بود از اندک تا بسيار همه را جمع کردند و بردند. من و زنم مانديم و زمين خالي.
ازآن روز فوق العاده بر من سخت گذشت چون خيلي از اين پيش آمد دلتنگ و شرمنده بودم، ديشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اي در آن جا بياسايم و گذشته دردناک را فراموش کنم. اين است حال و روزگار من.
وقتي حجاج سرگذشت دردناک جوان را شنيد، پيشکار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت: اي خالد يک دست لباس ديبا و يک رأس اسب ارمني و يک کنيز و يک غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده، سپس به جوان گفت: فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وي بگير.
آخر هاي شب بود که جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين که به در خانه خود رسيد، شنيد که دختر عمويش گريه و زاري مي کند و با صداي بلند مي گويد: کاش مي دانستم چه به سر او آمده! کجا رفته؟ چرا دير کرده؟ نمي دانم کسي او را کشته يا درنده اي دريده است؟
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت: دختر عموي عزيز به تو مژده مي دهم چشمت روشن سپس داستان يک لحظه پيش خود را با امير شهر حجاج و جايزه و هدايايي که باو داده است شرح داد و گفت: فردا مي روم و تمام اين هدايا را گرفته مي آورم، و از اين فقر و تنگدستي، به کلي راحت مي شويم.
وقتي زن آن حرف هاي باور نکردني را از شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيده و با صداي بلند داد و بيداد راه انداخت. از سر و صداي او پدر و مادر و خواهرانش با خبر شده يکي پس از ديگري با ناراحتي وارد خانه آنها شدند و پرسيدند چه خبر است؟
دختر رو کرد به پدرش و با عصبانيت گفت: خدا از سر تقصيرت نگذرد کاري به سر برادر زاده ات آوردي که عقلش را از دست داده و به کلي ديوانه شده است بشنو چه مي گويد پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر حالت چطور است؟
گفت: حالم خوب است، طوري نشده ام، جز اين که امير مرا خواسته ... سپس ماجراي ملاقات خود را با حجاج نقل کرد و گفت فرا هم بايد بروم و هدايا را از دارالاماره بياورم.
چون پدر عروس باور نمي کرد، داماد گمنام او اين طور مورد توجه امير مقتدري چون حجاج واقع شود و آن همه هدايا بوي تعلق گيرد، وقتي جريان را شنيد گفت: اين حالت که اين بيچاره پيدا کرده نتيجه تلخي صفرا است که طغيان کرده و حال او را به هم زده است. آن شب همگي در خانه جوان بسر بردند و براي اين که داماد بدبخت، ديوانگي بيشتري پيدا نکند او را بزنجير کشيدند و خود به مواظبت او پرداختند. فردا صبح يک نفر جن گير آوردند تا او را معالجه کند. جن گير هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنيدن سخنان او، براي اين که حالش جا بيايد دواهاي لازمه تجويز کرد گاهي دوا در بيني اش مي چکانيد تا به هوش آيد، وزماني مسهل بوي مي داد تا اگر پرخوري کرده معده اش خالي شود و بخار آن از کله اش بيرون رود.
جوان نگون بخت هر چه فرياد مي زد و مي گفت: والله، بالله، من راست مي گويم: ديشب مرا پيش امير، حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام، امروز هم بايد بروم و هداياي او را بگيرم، از وي نمي شنيدند، بلکه هر بار نام حجاج بر زبان مي آورد، بيشتر به وي ظنين مي شدند و يقين به جنونش پيدا مي کردند.
او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا بسرش آمده از همين اسم شوم حجاج است که هر کس نام او را مي شنود فرسنگها ميان وي و حجاج فاصله مي بيند، از اين رو تصميم گرفت که اصلا اسمي از حجاج نبرد.
جن گير نيز هر لحظه که دوايي باو مي داد يا اورادي بر وي مي خواند، براي اين که بداند تأثير بخشيده يا نه،مي پرسيد با حجاج چطوري؟ جوان بينوا هم قسم مي خورد که آنچه مي گويد راست است، ولي وقتي ديد که سودي ندارد، در آخر گفت: من اصلا او را نديده ام و ابدا او را نمي شناسم.
تا جن گير جمله آخر را از وي شنيد رو کرد به اهل خانه و گفت: الحمد الله تا حدي حالش جا آمده و شيطان موذي از او دور شده است. من فعلا مي روم ولي شما عجله نکنيد و به اين زودي او را رها نسازيد و زنجير از دست و پايش در نياوريد.@#@ جوان فلک زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجير بسر برد که فردا چه بازي کند روزگار.
مدتي از اين پيش آمد گذشت روزي حجاج بياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستي با آن جوان چه کردي؟ خالد گفت: از آن شب که از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام، حجاج گفت: عجب بفرست از او سراغي بگيرند. خالد يک نفر پاسبان فرستاد بخانه عموي جوان تا از او خبري بياورد.
پاسبان هم آمد و از عموي جوان پرسيد: فلاني، برادر زاده ات کجاست و چه مي کند؟ امير او را مي خواهد زود او را خبر کن بيايد، عموي جوان گفت: فرزند برادرم از بس در فکر حجاج است و از امير ياد مي کند عقلش زائل شده پاسبان که انتظار چنين سخني را نداشت با عصبانيت گفت: مرد نا حسابي چرا مزخرف مي گويي زود باش بايد همين حالا بروي و هر کجا هست او را بياوري. مگر هر کسي در فکر امير باشد، عقلش زايل مي شود، عموي جوان وقتي هوا را پس ديد رفت و به او گفت: برادر زاده حجاج فرستاده است دنبال تو حالا با همين وضع تو را ببريم، يا زنجير از دست و پايت درآوريم؟
گفت نه، با همين وضع ببريد سپس همان طور که در غل و زنجير بود، چند نفر او را بدوش گرفته نزد حجاج بردند همين که حجاج از دور او را ديد گفت: به، خوش آمدي و چون نزديک بردند دستور داد فورا زنجير از دست و پايش در آورند. در اين هنگام جوان گفت: خدا سايه امير را پاينده دارد. پايان کار من از آغاز آن شنيدني تر است آنگاه ماجرا را شرح داد که چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امير دليل بر ديوانگي او دانسته، به قيد و زنجيرش کشيدند و جن گير برايش آوردند.
حجاج از بدشانسي او در شگفت ماند و به خالد دستور داد که دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زود تر به وي تسليم کند. جوان هم براي اين که بلاي ديگري بسرش نيايد تأخير را جاير نداست و في المجلس هدايا را گرفت و به خانه برگشت و با آسايش و گشايش به زندگي ادامه داد.[1]
امانت کتاب و عترت
پيشواي گرامي اسلام در طول ايام رسالت خود درباره مقام شامخ اهل بيت ـ عليهم السلام ـ و رهبري آنان در هدايت مردم، مطالب بسياري فرموده، که در کتب عامه و خاصه آمده است.
افراد فهيم و منصف مي توانند با مطالعه و دقت در آن روايات تا اندازه اي به ارزش واقعي اهل بيت واقف گردند و ضمنا متوجه شوند که چرا خداوند، مودت و دوستي آنان را از جمله فرائض و تکاليف مسلمين قرار داده است.
قال رسول الله ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ : «إنّي تارکٌ فيکُم ما إن تمسَّکتُم به لَن تضلُّوا بعدي أحدُهما أعظمُ من الاخرِ کتابُ اللهِ حبلٌ ممدودٌ من السماءِ إلي الأرضِ و عترتي أهلُ بيتي و لَن يتفرَّقا حتي يردا عَلَيَّ الحوضَ فانظُرُوا کيف تَخلُفوني فيهما»؛[2]
جلال الدين سيوطي حديثي را از دو نفر از علماي عامه به نقل از زيد بن ارقم نقل مي کند که پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «من چيزي را بين شما امانت مي گذارم که اگر تمسک نماييد هرگز گمراه نخواهيد شد. آن امانت داراي دو جزء است و يک جزء آن عظيم تر از جزء ديگري است. کتاب خدا و آن ريسمان ممتدي است که از آسمان بر زمين کشيده شده و عترت من (اهل بيت من) و اين دو از هم جدا نمي گردند تا در قيامت در کنار حوض بر من وارد شوند. ببينيد پس از من رفتار شما با دو گزيده من چگونه خواهد بود».
در اين حديث و احاديث ديگري نظاير اين رسول گرامي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ اهل بيت را عدل قرآن خوانده و مصونيت آنان را از انحراف و گناه تضمين نموده، مودتشان را به امر حضرت حق فريضه مسلمين قرار داده و با صراحت خاطرشان ساخته که قرآن و اهل بيت، هرگز از هم جدا نمي شوند، يعني گفتار و رفتار آنان همواره بر وفق تعاليم قرآن شريف است و اگر مردم به قرآن و اهل بيت تمسک يابند و به راستي از اين دو پيروي کنند هيچ وقت دچار گمراهي و ضلالت نمي شوند.
طرح يک سؤال
ممکن است کسي سؤال کند مودت و عداوت يا دوست داشتن و دشمن داشتن، دو حالت رواني و دو امر غير اختياري هستند چطور خداوند مردم را به دو چيزي امر فرموده و از چيزي نهي نموده که در اختيارشان نيست و از آنان خواسته است که اهل بيت را در دل دوست بدارند و ضميرشان را از دشمني آنان منزه نگاه دارند. جالب آن که حالت رواني در تعاليم ديني آنقدر مهم تلقي شده و مورد توجه قرار دارد که به فرموده رسول گرامي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روز جزا، مردم را در موقف نگاه مي دارند و از آنان درباره مودت اهل بيت ـ عليهم السلام ـ سؤال مي کنند.
پاسخ اين سؤال آن است که اگر چيزي في نفسه در اختيار ما نيست ولي شرايط و مقدماتي که موجب تحقق آن امر غير اختياري مي گردد در دست ما و تحت اراده و اختيار ما است.
عقلاي جهان غير اختياري را به کسي منتسب مي نمايند که شرايط و مقدمات تحققش را فراهم آورده است و عموماً کارهايي که بر اساس نظام تکوين و قوانين اجتناب ناپذير آفرينش انجام مي شود از اين قبيل است.
مثال: اگر کسي بالاي عمارت شش طبقه اي برود و آگاهانه با اراده و عمد، خويشتن را از روي بام به فضا بيفکند، در خيابان سقوط کند و مغزش متلاشي گردد تمام عقلاي جهان مي گويند اين شخص خودکشي کرده است.
مي دانيم عملي را که او به اختيار خود انجام داده، جدا شدن از بام و قرار گرفتن در فضا بوده و اين کار علت اصلي مرگش نيست. بلکه مرگ وي از نيروي جاذبه زمين ناشي شده که او را از فضاي آزاد به طرف خود کشيده، با شدت به زمين کوبيده و به حياتش خاتمه داده است. قوه جاذبه زمين از قوانين تکويني نظام آفرينش است که به جبر اجرا مي شود و در اختيار انسان ها نيست ولي انتحار کننده شرايط و مقدمات تحقق يافتن اين امر غير اختياري را با خواست و اختيار خويش فراهم آورده و از روي عمد، خود را به فضا افکنده و با اين عمل، خويشتن را در اختيار نيروي جاذبه قرار داده و منجر به مرگش شده است. از اين رو مردم مي گويند او خودکشي کرد و با تصميمي که آگاهانه اتخاذ نمود به حيات خويشتن پايان بخشيد.
مودت از پي معرفت
مودت از اهل بيت گرچه از نظر رواني در اختيار ما نيست ولي معرفت و آگاهي به حق آنان که شرط تحقق مودت است در اختيار ما است. يعني اگر کسي اهل بيت را آن طور که پيغمبر اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ معرفي فرموده بشناسد، عارف به حقشان گردد و ارزش واقعي آنان را درک نمايد قطعا به انگيزه خود دوستي، دوستدار آنها خواهد شد و به کشش حب ذات، به مودتشان گرايش خواهد يافت.
زيرا مي داند با هدايت و راهنمايي اهل بيت ـ عليهم السلام ـ از اسلام راستين برخوردار مي شود، راه سعادت ابدي خود را مي يابد و به کمال انساني نائل مي گردد و با سرپيچي و تخلف از هدايتشان از اسلام واقعي باز مي ماند، به گمراهي و ضلالت کشيده مي شود و سرانجام دچار سقوط و تباهي مي گردد، به گمان انسان مسلماني که اين چنين اهل بيت را بشناسد و به حقشان معرفت پيدا کند بطور حتم دوستدار آنان مي شود و نمي تواند نسبت به کسي که مايه سعادت ابدي او است بي تفاوت باشد.
در سخنان رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ راجع به اهل بيت ـ عليهم السلام ـ و تمسک مسلمين به آنان مثالي آمده است که روشنگر رابطه معرفت و محبت است. براي آن که بيان رهبر اسلام براي خوانندگان به خوبي واضح گردد و هر چه بهتر و بيشتر به مطالب مورد بحث توجه نمايند لازم است قبلا مقدمه اي ذکر شود.
شخصي را در نظر بگيريد که ساکن يک شهر ساحلي است و اغلب اوقات مي بيند کشتي هاي بزرگ و کوچک از باري و مسافري در اسکله پهلو گرفته مشغول تخليه يا بارگيري هستند و يا مسافر پياده و سوار مي کنند ولي او که هيچ گونه وابستگي و علاقه اي به کشتي ها ندارد همه روزه از کنار آنها بي تفاوت مي گذرد نه به بود و نبود کشتي ها مي انديشد و نه به سود و زيان صاحبانش فکر مي کند.
همين شخص اگر روزي به عزم سفر دريا به يکي از آن کشتي ها سوار شود و راه اقيانوس را در پيش گيرد طبعا به آن کشتي علاقه مند خواهد شد بطوري که اگر در وسط دريا براي کشتي سانحه اي پيش آيد يا بر اثر نقص فني در معرض خطر قرار گيرد سخت نگران و ناراحت مي شود، زيرا مي داند بقاي او منوط به بقاي کشتي است و حيات و سلامتيش وابسته به سالم ماندن آن است و چون خويشتن را دوست دارد، بايد کشتي را هم که جسم و جان او را محافظت مي کند دوست بدارد.
اگر در وسط دريا کساني به او گويند از کشتي دل برگير و از آن قطع علاقه کن مي خواهيم تو را از آن جدا سازيم و به دريا بيفکنيم شنيدن چنين سخني او را به شدت خشمگين مي کند نه تنها به اين کار تن نمي دهد و از کشتي جدا نمي شود بلکه با تمام قدرت و نيرو تلاش مي کند که آنان را از خود براند و همچنان در کشتي بماند تا دستخوش امواج دريا نشود و دچار هلاکت و نابودي نگردد، چه مي داند در اين درياي بي کران تنها کشتي، وسيله نجات او است. کشتي است که مي تواند او را از ورطه هاي مخوف برهاند و به ساحل نجاتش برساند.
رسول گرامي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در بعضي از سخنان خود موقع اهل بيت ـ عليهم السلام ـ را براي نجات مسلمين به کشتي تنظير نموده است.
قال النبي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ : «مثلُ أهلِ بيتي کمثلِ سفينهِ نوحٍ من رَکبها نَجي و من تَخَلَّفَ عنها زُخَّ في النارِ»؛[3]
پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «مثل اهل بيت من مثل کشتي نوح است، هر کس بر آن سوار شود نجات پيدا مي کند و هر کس از آن تخلف نمايد به آتش افکنده مي شود».
[1]. اعلام الناس، ص 30، بنقل دواني، ص 28 داستان هاي آموزنده.
[2]. تفسير در المنثور، ج6، ص 7.
[3]. سفينه البحار، ج1، ص 630.
@#@
خلاصه مودتي را که خداوند اجر رسالت پيامبر گرامي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ خوانده و آن را از فرايض ديني مردم قرار داده براي نجات مسلمين و به منظور هدايت و رستگاري آنان است و در واقع سود محبت اهل بيت ـ عليهم السلام ـ عايد خود مردم مي گردد و اين مطلب در قرآن شريف و روايات خاطر نشان گرديده است.
«قل ما سَئَلتُکم مِن أجرٍ فهوُ لَکُم إن أجرِيَ إلا علي اللهِ و هو عَلي کُلِ شيءٍ شهيدٌ»[1]
«پيامبر گرامي به مردم بگو: آن را که به عنوان اجر رسالت از شما خواستم به نفع خود شما است و اجر من فقط با خداوند است و او است که بر هر چيز وقوف و آگاهي دارد و صدق سخن و خلوص نيت مرا مي داند».
مردم و اهل بيت ـ عليهم السلام ـ
مسلمانان در مورد اهل بيت ـ عليهم السلام ـ سه گروهند: گروهي از پي سخنان رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ رفته، کتب عامه و خاصه را مطالعه نموده به ارزش اهل بيت ـ عليهم السلام ـ واقف شده و نجات و سعادت خويش را در مودت و محبت آنان شناخته اند.
گروه دوم کساني هستند که در سخنان پيامبر اسلام، تحقيق نکرده، مقام شامخ اهل بيت را نشناخته، از توصيه هاي مؤکد آن حضرت درباره آنان آگاهي نيافته و در نتيجه، نسبت به اهل بيت بي تفاوت مانده اند. اين گروه جاهل و بي خبر، خواه قاصر باشند خواه مقصر، در هر صورت از محبت اهل بيت طهارت، بي نصيبند و در روز جزا، حکم حضرت باري تعالي سرنوشتشان را تعيين خواهد نمود.
گروه سوم معاندين و دشمنان اهل بيتند. بسياري از افراد اين گروه در صدر اسلام از مقام رفيع عترت آگاه بودند، به سخنان نبي اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ درباره آنان وقوف داشته اند اما هواي نفس و خودخواهي، تفوق طلبي و برتري جويي و خلاصه حب جاه و افکار شيطاني موجب انحرافشان گرديد، از حق روي گرداندند و بغض و کينه عترت را در دل گرفتند.
اينان همان گروهي هستند که از نزديک معجزات حضرت موسي بن عمران را ديدند و در باطن يقين پيدا کردند که او فرستاده خداوند است و اعمالي که انجام داده آيات الهي است اما بظاهر، معجزاتش را سحر خواندند رسالتش را انکار نمودند. خداود درباره اين گروه فرموده است:
«فَلَمَّا جائتهُم آياتُنا مُبصرهً قالوا هذا سحرٌ مبينٌ و جَحدُوا بها و استَيقنتها أنفسُهُم ظُلماً و عُلواً...»[2]
«پس از آن که آيات ما بر آنها مشهود گرديد گفتند: اين ها سحر آشکار است. آيات ما را که معجزات حضرت موسي بود انکار نمودند با آن که ضميرشان به معجزيت آيات و نبوت موسي ـ عليه السلام ـ يقين قطعي داشت. اين افکار ظالمانه و خلاف حق را به انگيزه برتري طلبي و تفوق جويي انجام دادند».
رواياتي را که علما و محدثين بزرگ خاصه و عامه از حضرت رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ درباره دوستي و محبت اهل بيت ـ عليهم السلام ـ و ثمرات آن و همچنين درباره دشمني اهل بيت ـ عليهم السلام ـ و زيان هاي آنها نقل نموده اند و در کتب معتبره آمده بسيار است.
زمخشري در تفسير کشاف ذيل آيه «قل لا أسئلکم عليه أجرا إلا الموده في القربي»[3] نقل نموده از پيغمبر اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ که حضرت فرمودند:
«مَن ماتَ علي حُب آل محمدٍ ماتَ شهيداً، ألا و مَن ماتَ عَلي حُبِّ آل محمدٍ مات مغفوراً لَه، ألا و مَن ماتَ علي حب آل محمدٍ ماتَ تائباً، ألا و مَن ماتَ عَلي حُبّ آل محمدٍ ماتَ مؤمناً مُستکملَ الايمان ... ألا و مَن ماتَ علي بُغض آل محمدٍ جاءَ يومَ القيامهِ مکتبٌ بينَ عينيهِ آئسٌ من رحمهِ اللهِ. ألا و مَن ماتَ علي بغضِ آلِ محمدٍ لم يَشُمَّ رائحهَ الجنهِ»؛[4]
رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «هر کس با دوستي آل محمد بميرد، شهيد از دنيا رفته است. آگاه باشيد هر کس با دوستي آل محمد بميرد آمرزيده از دنيا رفته است. آگاه باشيد هر کس با دوستي آل محمد بميرد تائب از دنيا رفته است. آن هم مومني که داراي ايمان کامل باشد. آگاه باشيد هر کس با دشمني آل محمد بميرد قيامت به محشر مي آيد و بين دو چشمش نوشته شده نا اميد است از رحمت خداوند. آگاه باشيد هر کس با دشمني آل محمد بميرد کافر از دنيا رفته است. آگاه باشيد هر کس با دشمني آل محمد بميرد بوي بهشت به مشامش نمي رسد».
سؤال پس از مرگ
امام صادق ـ عليه السلام ـ از پدرانش از علي ـ عليه السلام ـ حديث نموده که رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «اي علي! اولين سؤالي که پس از مرگ از بنده مي شود شهادت توحيد و نبوت است و اين که تو ولي مؤمنين هستي چه اين مقام به حکم الهي براي تو مقرر گرديده و من به امر حق، براي تو قرار دادم. پس کسي که به اين امر اقرار کند و به آن معتقد باشد به نعيم زوال ناپذير بهشت جاودان دست مي يابد».
قال رسولُ اللهِ ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ : «فو الَّذي بَعَثني بالحقِ نبياً لو جاءَ أحدُ کُم يومَ القيامهِ بأعمالٍ کأمثالِ الجبالِ و لم يَجي بولايهِ عليِّ بنِ أبي طالبٍ لأکبّهُ اللهُ عزوجل في النارِ»؛[5]
رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «قسم به خدايي که مرا به حق مبعوث نموده اگر يکي از شما در عرصه قيامت بيايد و اعمال خوب همانند کوه ها با خود بياورد اما فاقد ولايت علي بن ابي طالب باشد خداوند او را به رو در آتش دوزخ مي افکند».
مرحوم فرهاد ميرزا
مرحوم فرهاد ميرزا که از شاهزادگان خوشنام قاجار است قسمت عمده ثروتش را در حرمين کاظمين ـ عليهما السلام ـ صرف کرده و آثار گرانقدري از خود باقي گذاشته است.
فرهاد ميرزا در خاطراتش آورده است که مورد ملامت و سرزنش بني اعمام و ساير شاهزادگان قرار مي گرفتم، آنها مي گفتند ما ثروت و نقدينه هايمان را در بانکها مي گذاريم و عند اللزوم در اختيارمان قرار مي گيرد ولي تو در کاظمين صرف مي کني! من هم استدلالاتي داشتم و معتقد بودم که راه و کار من درست تر است و معقول تر و نزد خدا پسنديده تر.
مرحوم فرهاد ميرزا وصيت کرده بود، وقتي که مردم، جنازه ام را به کاظمين حمل کنيد، در داخل مملکت و در مسير حرکت مانع ابراز احساسات و اظهار علاقه مردم نشويد، مردم براي خاندان سلطنتي احترام قائل مي شوند ولي به محض اين که به مرز عراق رسيديد، با تأسي به حضرت موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ جنازه ام را روي تخته در بگذاريد و وسيله چهار نفر حمال حرکت دهيد، و از تشريفات و تجملات خودداري کنيد.
آن مرحوم وقتي که فوت کرد، چون از افراد متدين دربار قاجار بود، چند روز در شهرهاي ايران اعلام عزاداري کردند، جنازه او را حسب الوصيه اش را طريق شهرهاي غربي ايران، استقبال و بدرقه کردند و مراسم احترام به جا مي آوردند تا اين که به مرز عراق رسيدند، حسب الوصيه اش جنازه را روي تخته در گذاشته و وسيله چهار نفر حمال حرکت دادند.
ناگاه ديدند از سمت عراق جمعيت زيادي با علم و کتل و پارچه هاي مشکي سرزنان و سينه کوبان رسيدند، و در حالي که توليت آستان قدس کاظمين پيشاپيش آنها در حرکت بود، با شاهزاده هاي قاجار که صاحب عزا بودند ملاقات و توليت اظهار داشت حضرت موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ به خواب من آمده و فرمود: از جنازه فرهاد ميرزا استقبال و اداي احترام کنيد، زيرا به من علاقه زيادي داشت و آثاري هم از خود در حرم من باقي گذاشته است، اين شاهزاده جليل القدر را در قرب جوار من دفن کنيد، که اين کار هم شد، در مقبره خانوادگي قاجار به خاک سپرده شد.[6]
[1]. سوره سبأ، آيه 47.
[2]. سوره نمل، آيه 13 و 14.
[3]. سوره شوري، آيه 23.
[4]. تفسير کشاف، ج3، ص 467.
[5]. امالي شيخ طوسي، ج1، ص 314.
[6]. مراحل کمال نوشته موسي بروجردي، ص 164، چاپ اول.
نظرات شما عزیزان: