داستان اینکه برای من آوردی ببر برای خاله ات
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9969
بازدید دیروز : 1059
بازدید هفته : 343826
بازدید ماه : 666107
بازدید کل : 11057862
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 6 / 3 / 1399

در گذشته مردی جوان به همراه پدر و مادرش زندگی می کرد. مرد جوان بی کار بود و هنوز نتوانسته بود کار خوبی دست و پا کند و از این بابت بسیار پریشان بود.

مدتی گذشت و مرد جوان در میدان شهر نشسته بود که عمه اش نزد او آمد. جوان که از دیدن عمه اش بسیار خرسند شده بود از جایش برخاست و عمه اش را بر جای خود نشاند.

عمه تا او را دید بادقت نگاهی به چهره ی محزون و ناراحت مرد جوان کرد و علت آن همه پریشانی را از وی جویا شد. جوان هم درد دل را برای عمه اش بازگو کرد.

پس از چند روز عمه نزد جوان آمد و به وی گفت:در بازار زرگران نزد آشنای شوهرم کاری درخور و شایسته ی تو پیدا کرده ام.

مرد جوان تا این را شنید بسیار خوشحال شد و همراه عمه اش به آن دکان رفت. پس از مدتی که جوان کارگری توانا و کارآزموده شده بود و از زرگر هم مزد خوبی می گرفت، تصمیم گرفت به دیدار عمه اش برود و برایش کاری انجام دهد

اما پیش از آنکه به آنجا برود بسیار اندیشید که چیزی برای عمه اش به ارمغان ببرد به همین جهت به سوی خانه اش به راه افتاد اما پیش از آنکه به خانه برسد در میان راه دسته گلی یافت؛ جوان هم بدون آنکه توجهی به آن بکند سریع دسته گل را برداشت و راهش را به سوی خانه ی عمه کج کرد.

او که انسانی خسیس بود و نمی خواست در این راه پولی خرج کند، همان گل را هدیه ای نیکو دانست و به راهش ادامه داد. پس از مدتی او به در خانه ی عمه رسید و وارد خانه شد.

جوان با دیدن عمه گل را در مقابلش گرفت و آنگاه لبخندی بر لبانش نشست اما هنگامی که در چهره ی عمه ی خود خوب نگریست متوجه شد وی رویش را از گل برگردانده و رخسارش حالتی عجیب یافته است.

جوان که چنین دید نگاهی به دسته گل انداخت فهمید که در آن موجودات ریز و بسیار زشتی در حال دست و پا زدن هستند و گل های آن به حالتی آشفته و پژمرده درآمده اند.جوان که بسیار شرمنده شده بود به گوشه ای رفت و همان جا نشست و خواست تا سخنی بگوید تا خودش را از شرمندگی درآورد

پس بی درنگ گفت:« عمه جان؛ راستش من پیش از آنکه به خانه ی شما بیایم خیال داشتم نخست سری به خاله ی خود بزنم و به آنجا بروم اما شوق دیدار شما راه را بر من بست و این شد که نخست به دیدار شما شتافتم».

عمه که بسیار تیزهوش و زیرک بود در حالی که با دسته گل به سمت درب حیاط می رفت رو به جوان کرد و گفت:«خوب بود این را که برای من آوردی برای خاله ات ببری» سپس دسته گل را به بیرون از خانه پرتاب کرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی