تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14542
بازدید دیروز : 1059
بازدید هفته : 348399
بازدید ماه : 670680
بازدید کل : 11062435
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 28 / 4 / 1395

 

گواهي كبك

روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.

مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟

گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.

او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...

اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.

ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!

آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!
يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود

تضعیف حق به جرم شیعه بودن فردوسی 

روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش کرد که وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت کرد که چه انعامي به فردوسي دهد . 
بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش كرد كه وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت كرد كه چه انعامي به فردوسي دهد . 
بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند : 
چو گفت آن خداوند تنزيل وحي
خداوند امر و خداوند نهي
كه من شهر علمم عليم در است
درست اين سخن قول پيغمبر است
منم بنده اهل بيت نبي
ستاينده خاك و پاي وصي
اگر چشم داري به ديگر سراي
به نزد نبي و وصس گير جاي
بدين زادم و هم بدين بگذرم
چنان داد كه خاك ره حيدرم
سلطان محمود با شنيدن اين اشعار عوض يك مثقال طلا در مقابل هر بيت يك درهم داد و در واقع شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بيت 
فردوسي از اين عمل فهميد كه به جرم شيعه بودن حقش را از بين برده اند براي همين چند بيتي را به آخر شاهنامه اضافه كرد :‌

ايا شاه محمود كشور گشاي 
زمن گز نترسي بترس از خداي 
نترسم كه دارم زروشن دلي 
به دل مهر آل نبي و ولي 
اگر در كف پاي پيلم كني 
تن ناتوان همچو نيلم كني 
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم 
ثنا گوي پيغمبر و حيدرم 
منم بنده هر دو تا رستخيز 
اگر شه كند پيكرم ريز ريز 
بسي سال بردم بشهنامه رنج 
كه تا شاه بخشد مرا تاج و زر 
اگر شاه را شاه بودي پدر 
مرا بر نهادي بر سر تاج و زر 
و گر مادر شاه بانو بدي 
مرا سيم و زر تا به زانو بدي
التماس دعا

ارزش تجربه

يك روز دانشمندي در خانه اش نشسته بود، و سرگرم كارهاي علمي خودش بود. ناگهان شنيد كسي در مي زند. بلند شد و در را باز كرد. دختر بچه اي پشت در بود گفت:

مادرم مرا فرستاده تا كمي آتش از شما بگيرم.

مرد دانشمند گفت: ولي من ظرفي همراه تو نمي بينم كه بخواهي با آن ، آتش به خانه ببري. با چه وسيله اي مي خواهي اين كار را بكني؟

دخترك گفت: خيلي ساده ! اين كه كاري ندارد.

آن وقت دستش را گشود و مشتي خاكستر سرد برداشت و آتش را روي آن گذاشت. سپس در حالي كه خداحافظي مي كرد و به طرف خانه شان مي رفت، با خنده گفت:

تجربه بالاتر از علم است!!

و خدايي كه در اين نزديكي است 

يك‌ نفر دنبال‌ خدا مي‌گشت، 

شنيده‌ بود كه‌ خدا آن‌ بالاست‌ و عمري‌ ديده‌ بود كه‌ دست‌ها رو به‌ آسمان‌ قد مي‌كشد.

پس‌ هر شب‌ از پله‌هاي‌ آسمان‌ بالا مي‌رفت،

ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌ آسمان‌ را مي‌تكاند.

ماه‌ را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.

او مي‌گفت: خدا حتماً‌ يك‌ جايي‌ همين‌ جاهاست.

و دنبال‌ تخت‌ بزرگي‌ مي‌گشت‌ به‌ نام‌ عرش؛ كه‌ كسي‌ بر آن‌ تكيه‌ زده‌ باشد.

او همه‌ آسمان‌ را گشت‌ اما نه‌ تختي‌ بود و نه‌ كسي.

نه‌ رد پايي‌ روي‌ ماه‌ بود و نه‌ نشانه‌اي‌ لاي‌ ستاره‌ها.

از آسمان‌ دست‌ كشيد، از جست‌وجوي‌ آن‌ آبي‌ بزرگ‌ هم.

آن‌ وقت‌ نگاهش‌ به‌ زمين‌ زير پايش‌ افتاد.

زمين‌ پهناور بود و عميق. پس‌ جا داشت‌ كه‌ خدا را در خود پنهان‌ كند.

زمين‌ را كند، ذره‌ذره‌ و لايه‌لايه‌ و هر روز فروتر رفت‌ و فروتر.

خاك‌ سرد بود و تاريك‌ و نهايت‌ آن‌ جز يك‌ سياهي‌ بزرگ‌ چيز ديگري‌ نبود.

نه‌ پايين‌ و نه‌ بالا، نه‌ زمين‌ و نه‌ آسمان. خدا را پيدا نكرد.

اما هنوز كوه‌ها مانده‌ بود. درياها و دشت‌ها هم.

پس‌ گشت‌ و گشت‌ و گشت.

پشت‌ كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌ به‌ وجب‌ دشت‌ را.

زير تك‌تك‌ همه‌ ريگ‌ها را.

لاي‌ همه‌ قلوه‌ سنگ‌ها و قطره‌قطره‌ آب‌ها را.

اما خبري‌ نبود، از خدا خبري‌ نبود.

نااميد شد از هر چه‌ گشتن‌ بود و هر چه‌ جست‌وجو.

آن‌ وقت‌ نسيمي‌ وزيدن‌ گرفت.

شايد نسيم‌ فرشته‌ بود كه‌ مي‌گفت‌ خسته‌ نباش‌ كه‌ خستگي‌ مرگ‌ است.

هنوز مانده‌ است، وسيع‌ترين‌ و زيباترين‌ و عجيب‌ترين‌ سرزمين‌ هنوز مانده‌ است.

سرزمين‌ گمشده‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ روي‌ هيچ‌ نقشه‌اي‌ نيست.

نسيم‌ دور او گشت‌ و گفت: اينجا مانده‌ است، اينجا كه‌ نامش‌ تويي.

و تازه‌ او خودش‌ را ديد، سرزمين‌ گمشده‌ را ديد.

نسيم‌ دريچه‌ كوچكي‌ را گشود، راه‌ ورود تنها همين‌ بود.

و او پا بر دلش‌ گذاشت‌ و وارد شد.

خدا آنجا بود.

بر عرش‌ تكيه‌ زده‌ بود و او تازه‌ دانست‌ عرشي‌ كه‌ در پي‌ اش‌ بود.

همين‌جاست.

سال‌ها بعد وقتي‌ كه‌ او به‌ چشم‌هاي‌ خود برگشت.

خدا همه‌ جا بود؛ هم‌ در آسمان‌ و هم‌ در زمين.

هم‌ زير ريگ‌هاي‌ دشت‌ و هم‌ پشت‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ كوه،

هم‌ لاي‌ ستاره‌ها و هم‌ روي‌ ماه.

عرفان نظر آهاري

 

دخترک ورعد و برق 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 


بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.


مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. 


اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد!


زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ 


دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد! 


باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!!!

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. 
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :
آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم 
مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : 
ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. 
خواربار فروش با اکراه گفت : 
لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ 
زن گفت : اینجاست.
مغازه دار از روی تمسخر گفت : 
فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. 
زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. 
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. 
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. 
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : 
ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. 
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. 
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که :
فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.

 

 

 

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 4 / 1 / 1395


قالیچه 

بدهکارشد...فقط یک قالیچه داشت... گوشه قالیچه سوخته شده بود... هر مغازه ای میرفت میگفتند:"این قالیچه اگر سالم بود 500هزار تومن می ارزید... اما حالا که سوخته ما100 یا 150 تومن بیشتر نمیخریم"

گرفتار بود...به امید اینکه بیشتربخرند هی از این مغازه به آن مغازه میرفت،در یکی از مغازه ها،مغازه دار پرسید : "چه شده؟ چرا قالی به این خوبی را مراقبت نکردی؟"

گفت: "ما منزلمان روضه خوانی داشتیم منقل چایی روی این قالی بود زیر منقل پوسیده بود ذغالها ریخت روی قالی و سوخت" 

مغازه دار گفت: " این قالی اگر سالم بود500هزار تومن می ارزید اما حالا که برای اربابم سوخته من یک میلیون این را از تو میخرم...







معروف است که حسن بصري و شفيق بلخي و مالک دينار به عيادت رابعه‌ي عدويه رفتند.

حسن گفت:
هر کس در شرايط محبت چيزي بگويد.

سپس گفت: 
راستگو نيست در محبت کسي که از معشوق خود چون ضربتي ببيند بر آن صبر نکند. 

رابعه گفت:
بهتر از اين بايد گفت.

-صادق نيست محبي که چون از محبوب اَلَمي ببيند بر آن شکر نکند. 

رابعه گفت:
باز هم بهتر از اين بايد گفت. 

مالک گفت:
مستقيم نيست در طريق عاشقي کسي که چون از معشوق خود ضربتي ببيند لذت نبرد. 

رابعه گفت :
باز هم بهتر از اين بايد گفت. 

رابعه گفت:
در طريق عاشقي کسي صادق است که اساساً با ديدار معشوق اَلَمي نبيند. 



حکایت زنی که جز به زبان قرآن سخن نمی گفت 

گويند: شخصى زنى را در باديه تنها ديد، گفت: کيستى؟ 


جواب داد:«وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ.»«بگو سلام بزودى ميدانيد!»

از قرائت اين آيه فهميدم که مي گويد: اوّل سلام کن، سپس سئوال! که سلام دادن علامت و وظفيه شخصى است که بر ديگرى وارد ميشود.

به او سلام کردم و گفتم: در اين بيابان آن هم تنها چه ميکنى؟ 

پاسخ داد:«مَنْ يَهْدِ اللهُ فَمالَهُ مِنْ مُضِلٍّ.»«کسى را که خدا هدايت کند گمراه کنندهاى براى او نيست.»از اين آيه شريف دانستم که راه را گم کرده ولى براى يافتن مقصد به حضرت حقّ اميدوار است.

گفتم: از جنّى يا آدم؟ جواب داد:يابَنى آدم خُذُوا زينَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِد.»«اى فرزندان آدم زينتتان را نزد هر مسجد برداريد.»از قرائت اين آيه فهميدم که از آدميان است.

گفتم: از کجا ميآيى؟ پاسخ داد:«يُنادَونَ مِنْ مَکان بِعيد»«از جايى دور ندا داده ميشوند.»فهميدم از راه دور ميآيد.

گفتم: کجا ميروى؟ جواب داد:«ولِلّهِ عَلى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَيْهِ.»«بر مردم است که براى خداوند حج به جاى آورند، البته کسى که استطاعت به سوى آن پيدا کند.»فهميدم قصد خانه خدا دارد.

گفتم: چند روز است حرکت کرده اى؟ گفت :«وَ لَقَدْ خَلَقْنا السَّمواتِ وَالا ْ َ رْضَ وَ ما بَيْنَهُما فى سِتَّةِ اَيّام.»«ما آسمانها و زمين و هر چه را بين اين دو است در شش روز خلق کرديم.»فهميدم شش روز است از شهرش حرکت کرده و به سوى مکه مى رود

.پرسيدم غذا خورده اى؟ جواب داد:«وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَاْکُلُونَ الطَّعامَ.»«ما پيامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار نداديم تا غذا نخورند.»فهميدم چند روزى است غذا نخورده است.

گفتم: عجله کن تا تو را به قافله رسانم.جواب داد:«لايُکَلِّفُ اللهُ نَفْساً اِلاّ وُسْعَها.»«خداوند هيچ کسى را بيشتر از طاقتش تکليف نمى کند.»فهميدم که مثل من در حرکت تندرو نيست و طاقت ندارد.

به او گفتم: بر مرکب من در رديف من سوار شو تا به مقصد برويم.پاسخ داد:«لَوْ کانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلاّالله لَفَسَدَتا.»«اگر در آسمان و زمين چند خدا غير از خداى يگانه بود فاسد مى شدند.»آگاه شدم که تماس بدن زن و مرد در يک مرکب يا يک خانه و يک محل موجب فساد است.

به همين علّت از مرکب پياده شدم و به او گفتم: شما به تنهايى سوار شويد.وقتى سوار شد گفت:«سُبْحْانَ الَّذى سَخَّرَ لَنا هَذا وَ ما کُنّا لَهُ مُقْرِنينَ.»«منزه است خداوندى که براى ما اين (کشتيها) را مسخر گردانيد و ما هرگز قادر به تسخير آن نبوديم.»

وقتى به قافله رسيديم گفتم: در اين قافله آشنايى دارى؟جواب داد:«وَ ما مُحَمَّدٌ الاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الّرُسُلُ.»«محمد نيست مگر رسولى و قبل از او رسولانى ديگر بوده اند.»
«يا يَحْيى خُذِالْکِتابَ بِقَّوة.»«اى يحيى کتاب را باقوّت بگير.»
«يا مُوسى اِنّى اَنااللهُ..»«اى موسى منم خداوند.»
«يا داوُودُ اِنّا جَعَلْناکَ خَليفَةً فى الا ْ َرْضِ.»«اى داوود ما تو را در زمين جانشين و خليفه قرار داديم.»

از قرائت اين چهار آيه دانستم که چهار نفر آشنا به نام محمد و داوود و يحيى و موسى دارد.چون آن چهار نفر نزديک آمدند اين آيه را خواند: 

«اَلْمالُ وَ الْبَنُونُ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنْيا.»«مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند.»فهميدم اين چهار نفر فرزندان او هستند.

به آنها گفت:«يا أَبَتِ اسْتاجِرْهُ إنَّ خَيْرَ مِنْاسْتَاْجَرْتَ الْقَوِىُّ الاَْمينَ.»«اى پدر، موسى را به خدمت گير بهترين کسى که بايد به خدمت برگزينى کسى است که امين و توانا باشد.»فهميدم به آنها گفت: به اين مرد امين که زحمت کشيده و مرا تا اينجا آورده مزد دهيد.
آنها هم به من مقدارى درهم و دينار دادند و او حسّ کرد کم است .

گفت:«واللهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ.»«خداوند براى کسى که بخواهد، پاداش را دوچندان گرداند.»فهميدم مى گويد به مزد او اضافه کنيد.

از رفتار آن زن سخت به تعجب آمده بودم و به فرزندانش گفتم: اين زنِ با کمال که نمونه او را نديده بودم کيست؟ 
جواب دادند: اين زن، فضّه خادم حضرت زهرا(س) است که بيست سال است جز با قرآن سخن نگفته است.


 



تو را در دره پرت می‌کنم!

علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی در کتاب لب الالباب در سیر سلوک (صاحبان عقل)، نقل می‌کند: حاج امام قلی نخجوانی که استاد معارف مرحوم آقا سید حسین قاضی پدر مرحوم میرزا علی آقا قاضی‌(ره) بود و در نزد مرحوم آقا سید قریش قزوینی‌(ره) در اخلاقیات و معارف الهیه مراتب استکمال را طی می‌نمود، گفت: پس از آن که به سن پیری رسیدم، دیدم با شیطان در بالای کوهی ایستاده‌ایم، من دست خود را بر محاسن گذارده و به او گفتم: مرا سن پیری و کهولت فرا گرفته، ‌اگر ممکن است از من بگذر. شیطان گفت: این طرف را نگاه کن، وقتی نظر کردم دره‌ای بسیار عمیق دیدم که از شدت خوف و ترس عقل انسان مبهوت می‌ماند.

شیطان گفت: در دل من رحم و مروت و مهر و عطوفت قرار نگرفته اگر چنگال من بر تو گیر کند و دستم به تو رسد جای تو در ته این دره خواهد بود که تماشا می‌کنی و چنان تو را در آن سرنگون کنم که بند از بندت جدا شده و پیکرت قطعه قطعه شود.

حضرت‌علی‌ علیه السلام فرمودند: مَنِ اعْتَصَمَ بِاللَّهِ لَمْ یضُرَّهُ شَیطَان، 
هرکس به خدا متوسل شود، شیطان به او ضرر نمی‌رساند. 

(تصنیف غررالحکم ودررالکلم)




سه عملی که باعث چیره‌شدن شیطان بر انسان می‌شود


حضرت موسی علیه السلام در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی علیه السلام آمد، وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی علیه السلام ایستاد. 

حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم. موسی (علیه السلام) پرسید: تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. 

ابلیس گفت: من آمده ام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری بر تو سلام کنم. 

موسی پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری ؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگها و زرق و برق های) این کلاه، دل انسان ها را می‌ربایم

موسی پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد ، تو بر او پیروز می شوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا می کشی. 

ابلیس گفت: «اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِی عَینِهِ ذَنبُهُ؛ 
سه حالت گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره می گردم،‌هنگامی که او خودبین شود و از خودش خوشش آید،‌هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد، هنگامی که گناه در نظرش کوچک گردد



خدمت شیطان به حضرت نوح


پس از پایان گرفتن طوفان و هلاکت تمام مشرکان و بت پرستان، روزى شیطان خدمت حضرت نوح(علیه السلام) رسید و عرض کرد: تو به من خدمت کرده اى، من نیز مى خواهم به پاس آن کار، به تو خدمتى کنم!

حضرت نوح(علیه السلام) با تعجّب پرسید: چه خدمتى؟

گفت: این جمعیّتى که نفرین کردى و نابود شدند و همچنین نسل آنها را، شب و روز مى بایست وسوسه مى کردم و زحمت مى کشیدم تا هدایت نشوند. اکنون که هلاک شدند تا مدّتى آسوده ام!

حضرت نوح(علیه السلام) (گویا اطمینان نداشت غذاى معنوى که شیطان مى خواهد به او بدهد غذاى مناسبى باشد و لذا آماده شنیدن سخنان او نبود. لذا، خطاب آمد نصایحش را بشنو!،(2))

فرمود: چه خدمتى مى خواهى به من بکنى؟

شیطان گفت: در سه جا به یاد من باش که در آن سه حالت خیلى به بندگان خدا نزدیکم:

1. 
«اُذْکُرْنى اِذا غَضِبْتَ; به هنگام خشم و غضب به یاد من باش (که بسیار به تو نزدیکم)». 
بسیارى از قهرها، نزاع ها، طلاق ها، گناهان و مانند آن، به هنگام خشم و عصبانیّت پایه ریزى مى شود.(3) و لذا، توصیه شده که به هنگام عصبانیّت و غضب هیچ تصمیمى نگیرید و سخن نگویید، و از آن مکان خارج شوید و حالتتان را تغییر دهید. یعنى مثلا اگر نشسته اید بایستید و اگر ایستاده اید بنشینید، تا عصبانیّت فروکش کند.(4)
خشم و غضب آنقدر نکوهیده است که نوعى جنون محسوب مى شود. حضرت على(علیه السلام) در این زمینه مى فرماید:
«اَلْحِدَّةُ ضَرْبٌ مِنَ الْجُنُونِ لِاَنَّ صاحِبَها یَنْدُمُ، فَاِنْ لَمْ یَنْدُمْ فَجُنُونُهُ مُسْتَحْکَمُ;(5) تندخویى و عصبانیّت نوعى جنون است; چرا که صاحبش پشیمان مى شود و اگر پشیمان نشود دلیل بر آن است که جنونش مستحکم و دائمى است!».
بنابراین، به هنگام غضب باید مراقب وسوسه هاى شیطان بود. 

2. 
«وَاذْکُرْنى إِذا حَکَمْتَ بَیْنَ اثْنَیْنِ; به هنگام قضاوت بین دو نفر (نیز) به یاد من باش».
هر چند قضاوت در عصر و زمان ما واجب کفایى است و کسانى که واجد شرایط لازم هستند باید متصدّى این امر شوند; امّا باید مراقب خطرات آن از جمله وسوسه هاى شیطان باشند. که در چنین حالتى به انسان بسیار نزدیک است و ممکن است وى را از مرز عدالت خارج کند. امورى همچون خویشاوندى و رفاقت و همکار بودن و هم حزب بودن و مانند آن، یا خداى ناکرده رشوه و امتیازات ویژه و شبیه آن، باعث نشود که قاضى به ناحق قضاوت کند.

3. 
«وَاذْکُرْنى إِذا کُنْتَ مَعَ امْرَأَة خالیاً لَیْسَ مَعَکُما اَحَدٌ;(6) و به هنگامى که با زن تنهایى خلوت کرده اى و هیچ کس غیر از شما دو نفر در آن جا نیست (نیز) به یاد من باش».
ارتباطات تلفنى با جنس مخالف، چت کردن با نامحرم و خلاصه هرگونه خلوت با نامحرم، مشمول این روایت مى شود.


پی نوشت :
(1). روایات در مورد مطالب و مضامینى که ابلیس لعین به عنوان نصیحت به حضرت نوح(علیه السلام) گفت، مختلف است. و آنچه ذکر شد یک نمونه از آن روایات است. سایر روایات را مى توانید در بحار الانوار، ج11، صفحات 288 و 293 و مختصر تاریخ (مشق،ج26 ص210 مطالعه فرمایید.
(2). مختصر تاریخ دمشق، ج26، ص210.
(3). میزان الحکمة، ج 7، ص 3002، باب 3070، ح 14983. 
(4). به میزان الحکمة، ج7، ص3009، باب 3079 (دواء الغضب) مراجعه فرمایید.
(5). نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 255.
(6). بحارلانوار، ج 11، ص 318، ح 20.

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی