و باز در آيه هاي سپسين همان سوره، گويي خدا به حسين(ع) ميگويد:
ـ «و اتموا الحج و العمرة لله فان احصرتم فما استيسر من الهدي ...»(5)
ـ (و به انجام رسانيد حج و عمره را براي خدا پس اگر بازداشته شديد، آنچه كه ميسر شود از قرباني ...)
و او كه نميتواند حج را به پايان برد، قرباني ميكند. چه چيز را؟ هر چه داشته باشد! گوسفند؟ شتر؟ نه! اسماعيلش را، يك ابراهيم و هفتاد اسماعيل را! يك «امام» را!
چه تفاوت دارد؟ اينجا بايد بر گونه سنگ سياه بوسه زد، و آنجا بر لب سرخ شمشير!
اينجا بايد از لباس تن عاري شد و آنجا از لباس جان! اينجا بايد ... و آنجا بايد ...
و باز، گويي در چند آيه پس از آنها خدا تصميم نهايي حسين(ع) را باز ميگويد:
ـ «و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات اللّه ...»(6)
ـ (و از مردم كسي است كه ميفروشد جان خود را براي خشنودي خدا ...)
و آنگاه حسين(ع) به راه ميافتد.
آن روز آب فرات را بر حسين(ع) و يارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهاي جهان را بر ما ببندند. ما آموخته ايم كه تشنه و گرسنه بجنگيم، اما چه شكوهمند است اينكه بدانيم تاريخمان را خود مينويسيم، و نه تنها خود آن را ورق ميزنيم، كه خود، برگ برگ تاريخيم. كلمه به كلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ ميگيرد و صفحات آن از التهاب نفس هاي اسبمان به شماره مي افتد.
آن روز حسين(ع) گفت: «خواب ديدم كه ما ميرويم و مرگ مي آيد.»
مرگ جبر است. و حسين(ع) زره مرگ را برداشت، پوشيد و رويين شد. چه، آنسان زندگي را مرگ ميدانست و اينسان مرگ را زندگي!
چرا كه او از پدرش آموخته بود كه ميگفت: «محبوب ترين چيزي كه من آن را ملاقات ميكنم، مرگ است.»
و هم از او آموخته بود كه ميگفت: «همانند كسي كه در شب تاريك، در جستجوي آب در بياباني بي پايان، ناگاه چشمهاي بيابد، شهادت برايم دوست داشتني است.»
آن روز كه حسين(ع) قصد ميدان داشت. به ياران خود چنين گفت: «من بيعت خود را از گردنتان برداشتم، شما ميتوانيد بر مركب شب سوار شويد و برويد.»
آنان كه خدا را هم بيعتي بر گردن داشتند، ماندند. و آن سياهي لشكر، آن لشكر سياه، آن شب در تاريكي، جان شب زده خود را برگرفتند و رفتند. و به شب پيوستند؛ كه خفاشان تاب آفتاب ندارند!
و «منطق پرواز» اين چنين است. كه آنجا از آن همه مرغ، تنها «سي مرغ» به «سيمرغ» رسيد.
و اينجا از آن همه مرد، تنها هفتاد و دو «مرد» به ديدار «مرگ» رفتند!
و مرغان ديگر حرم كه به ديدار مرگ آمده بودند، و هر يك برگ پيغامي را به منقار خونين خود داشتند، برگشتند، تا سفري ديگر را بياغازند.
حسين(ع) ميرفت و تمام راه هاي برگشت را ميبست. و پله اي پشت سر را ويران ميكرد. كه راه حسينيان برگشت ندارد. اين راز را من از زبان زره علي(ع) شنيدم، كه هيچ گاه پشت نداشت!
آن روز كه خبر رسيد «مسلم» شهيد شده، «هاني» شهيد شده، امام ياران را فراخواند و پيامي را اين چنين بر آنان خواند:
ـ «ياران، اخبار غريبي از كوفه ميرسد، اگر مردم كوفه هم خيانت كنند، من بايد اين راه را بروم، هر كس از شما تا اين لحظه به اميد نان و نام با من آمده، راهش را بگيرد و برود.» و امروز حتي اگر مسلم كشته شود، هاني كشته شود، باز اندكي نا اميدي به خود راه نخواهيم داد.»
و اما اين بار، ديگر تنها هفتاد تن با ما نخواهد ماند! اين را هزاران شهيد با خون خود، بر پيشاني صبح نوشته اند!
و ما اين همه را از عاشوار داريم. و عاشورا را از حسين(ع) داريم. و حسين(ع) را از زينب(ع) و زينبيان!
حسين(ع)، خوب ميدانست چه كسي را بايد با خود ببرد، و چه كساني را! كدام مورخي ميتوانست بهتر از زينب(ع) بنويسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زباني بايد كه با زر بسته نشود؟ و چه دهاني بايد كه با زور شكسته نشود؟
حسين(ع) همچنان كه از ديروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ ديده بود؛ از امروز هم فردا را ديده بود! و زينب(ع) را براي فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براي فردا ميخواست!
حسين(ع) دست زينب(ع) را گرفت و او را با خود به نمايشگاهي برد تا خدا را تماشا كند!
و حسين(ع) زينب(ع) را با خود به آزمايشگاهي برد تا آزمايش خدا را تجربه كند!
و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معيار بود! معيار ايثار! و عاشورا نهايت صبر است. و حسين(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختيار انسان! و زينب(ع) پايان شكيبايي!
عاشورا فرهنگي است كه هر كلمه اي در آن معني ديگري دارد، در قاموس عاشورا، مرگ يعني زندگي، اسارت يعني آزادي، شكست
يعني پيروزي، در آنجا ديگر زن به معني ضعيفه نيست، كه زن يعني آموزگار مردانگي! چرا كه اين بار، بار تاريخ بر شانه هاي يك زن افتاه است. و چه ميگويم؟ كه تاريخ خود،
گنجايش و ظرفيت چنين زني را ندارد! كه اگر او نبود و ديگران نبودند، شايد عاشورا هم نبود و حسين(ع) نبود ...
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي ميتوانست بگويد، كه در «نتوانستن» نيز «بايستني» هست؟ و چه كسي ميتوانست بگويد: مسؤوليت در «آگاهي» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانايي» نيست «آگاهي» نيز خود نوعي «توانايي» است.
چرا كه اگر به «توانايي هاي» خود «آگاه» نباشي، مسؤوليت را احساس نميكني، ولي همين كه آگاه شدي كه مسؤولي، هيچ هم كه نداشته باشي، جان كه داري! و هيچ كه نباشد، خون كه هست! ايمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!
اما سخن از «داشتن توانايي»، مَفرّي است كه هميشه امكان گريز از آن هست. آيا چه هنگام، توانايي كافي خواهي داشت؟
و تازه هنگامي كه توانايي كافي نيست، احساس مسؤوليت و انجام آن اهميت دارد، وگرنه انجام مسؤوليت در حالي كه توانايي كافي هست، حماسه نيست!
حسين(ع) خود ميگويد: «من آن چنان مرگ را طالبم كه يعقوب، يوسف را!»
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي ميتوانست اينها را بگويد، هر چند كه هنوز هم گروهي حسين(ع) را كسي ميدانند كه در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن ميخواهد!
شگفتا! كسي كه شب به ياران خود ميگويد: «همه شما برويد، دشمن تنها مرا ميخواهد.» روز اين چنين بگويد!
و نيز اينكه اين همه ميگويند: «امام حسين(ع) ميدانست كه شهيد ميشود يا نميدانست؟ ميتوانست يا نميتوانست؟»
اينجا سخن از دانستن و ندانستن نيست، و سخن از توانستن و نتوانستن نيست!
حديث عاشورا بسي فراتر از اينهاست!
اينجا سخن از «خواستن» است و «بايستن»!
سخن از «توكل» است به معني راستين آن!
آنها كه درگير آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانسته اند، يا درست نداسته اند!
چرا كه توكل، تعهد به انجام وظيفه است؛ نه تضمين سرانجام آن!
توكل، يعني كه «انجام» وظيفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاريم!
و حسين(ع)، تنها اين چنين كرد!
و شايد اين براي ما شگفت باشد، اما براي حسين(ع) شگفت نيست!
اين عجيب نيست كه حسين(ع) اين چنين بود؛ اگر حسين(ع) اين چنين نبود، عجيب بود!
اگر حسين(ع) نبود، اينها همه نبود! و اگر زينب(ع) نبود، زنانمان و حتي مردانمان، از چه كس پيامبري مي آموختند؟
آن روز ظهر همه چيز پايان يافت. نه، آن روز همه چيز آغاز شد. كار حسين(ع) تمام شده بود و كار زينب(ع) آغاز ميشد.
و عاشورا، نه يك آغاز بود و نه يك پايان! عاشورا «يك ادامه» بود!
يك امتداد! برشي از يك امتداد!
و زينب(ع)، ادامه دهنده اين امتداد بود، كار حسين(ع) پايان يافت. و كاروان خون حسين(ع) به راه افتاد. از پيچ و خم جاده هاي تاريخ گذشت و هنوز هم همچنان پيش ميرود.
كاروان سالار اين كاروان، نه يك زن، و نه يك شخص، كه يك مفهوم بود!
يك مفهوم مجرد، كاروان را به پيش ميراند!
و زينب(ع) آن مفهوم بود!
و زينب(ع) را از همان كودكي آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفيت چنين حماسه اي را داشته باشد. و چشم هايش را آن چنان گشوده بودند كه تاب ديدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تيز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!
و اينك زينب(ع) را به ياد بياور، در شام غريبان!
و زينبيان را، اين غريبان آشنا را در ميان آشنايان غريب!
و زينب(ع) را كه وقتي خورشيد بر آسمان بود، همه چيز بود: خواهر، مادر ... و همه چيز داشت: برادر، پسر، تكيه گاه ...
اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هيچ نداشت، هيچ، حتي تشنگي! هيچ، حتي اشك! تنها يك چيز داشت، عشق! و اين تنها دارايي و يارايي زينب بود!
به راستي كه آزمايش خدا چه توان فرساست! مرگ، تنها يك لحظه است، اما اينكه كسي، آن هم زني، هفتاد بار بميرد، و به جاي هفتاد نفر زخم تير و نيزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اينك زينب(ع) بايد همه چيز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازيانه ها را سپر باشد.
اما كسي كه بتواند مرگ يك محمد(ص) را تاب بياورد. و مرگ يك مادر، آن هم يك فاطمه(ع) را ببيند و نميرد. و شكاف پيشاني يك علي(ع) را ببيند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجيب نيست اگر بتواند، و عجيب است اگر نتواند آخرين يادگار عزيزانش را تاب وداع داشته باشد.
كه او دختر فاطمه(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او دختر علي(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خواهر حسين(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خود، زينب(ع) است و همين بس كه بتواند!
و اينك زينب(ع) يك دريا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصيت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكايت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»
آن شب، زينب(ع) با كودكان و زنان در ميان قطعات پراكنده ميگشتند؛ آن طرف دست پسري، اين طرف بازوي شوهري، پاي برادري، بدن بيسري!
و اينها همه پيامبر ميخواست، آن همه خون اگر در همان جا ميخفت، ما چه ميكرديم؟
و به راستي كه زينب(ع) پيامبري امين بود!
و من، اينها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زينب(ع) كه بود؟ و حسين(ع) كه؟
و نميدانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقويم تاريخ ميگنجد؟
كدامين خاك، ياراي در بر گرفتن تن حسين(ع) را دارد؟ كه خاك هم تا سه شبانه روز، از پذيرفتن او عاجز بود!
و كدامين آب، آيا شايستگي شستن تن او را دارد؟ آنكه آب از وضوي دست او تطهير ميشود!
و كدامين شمشير، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بريدن داشت؟ و درياي سينه او را كدام شمشير شكافت؟ خدايا چگونه شمشير، دريا را ميشكافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ كدامين نيزه بر سر كرد؟ بيشك همان نيزه كه قرآن را!
و سر او را ـ آن درياي پرشور عشق را ـ چگونه بر نيزه كردند؟ خدايا مگر ميشود دريايي را بر نيزه اي نشاند؟ و چگونه آن شانه را كه انبان كش نيمه شب نان يتيمان بود، از تن او جدا كردند؟
و چگونه آن لبها را كه بوسه گاه پيامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاكي» را به خون آلودند؟ و «معصوميت» را گلو دريدند؟
و بر آن سينه ها كه در آنها به جز عشق نبود، كدامين سم ستوري آيا توان كوبيدن داشت؟
و شانه هاي كدام زن است كه توان اين همه بار دارد؟
و كدام كوه است كه تكيه گاهش را از او بگيرند و او همچنان استوار بماند؟
و كدام ماه است كه خورشيدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟
و كدام آسمان است كه هفتاد ستارهاش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زينب(ع)! و تنها زينب(ع)!
زينب(ع) تنها! و زينبيان تنها!
قيصر امين پور
____________________________
1 ـ سوره بقره ، آيه 190.
2 ـ سوره بقره، آيه 191.
3 ـ سوره بقره، آيه 195.
4 ـ سوره قصص، آيه 88.
5 ـ سوره بقره، آيه 196.
6 ـ سوره بقره، آيه 207.
نظرات شما عزیزان: