عاقبت نفرین پدر
سید ابن طاووس در منهج الدعوات مى نویسد که حضرت سیدالشهداء (علیه السلام ) فرمود من با پدرم در شب تاریکى به طواف خانه خدا مشغول بودیم. در این هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشین شدیم که شخصى دست نیاز به درگاه بى نیاز دراز کرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است . پدرم فرمود اى حسین (علیه السلام ) آیا مى شنوى ناله گناهکارى را که به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاک اشک ندامت و پشیمانى مى ریزد او را پیدا کن و پیش من بیاور.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
توبه جوان هرزه

در کتاب کیفر کردار جلد دوّم آمده است : رابعه عدویه مى گوید:
دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
مسابقه ای که در آن "پیامبر" پیروز نشد

اسلام تمرین كارهایى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است
مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تیراندازى و امثال اینها خیلى علاقه نشان مىدادند، زیرا اسلام تمرین كارهایى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است. بعلاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملا در این گونه مسابقات شركت مىكرد و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصا جوانان براى یاد گرفتن فنون سربازى بود.
تا وقتى كه این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امور تشویق مىكردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
خرید کفش طلایی برای مادر در بهشت!
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من پسر و دختر کوچکی که به نظر میآمد خواهر و برادر باشند ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش میفشرد. لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میکرد که انگار گنجینهای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: «میشه 6 دلار.»
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد. ۳ دلار و ۱۵ سنت بود. رو کرد به خواهرش و گفت: «فکر میکنم باید کفشها رو بگذاری سرجاش.»
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: «نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
پسرک جواب داد: «گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.»
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: «متشکرم خانم… متشکرم خانم.»
به طرفش خم شدم و پرسیدم: «منظورت چی بود که گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
پسرک جواب داد: «مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!»
دخترک ادامه داد: «معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟»
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: «چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه.»
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمتها
وصیت پدر
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم!
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد
پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمتها
دیدار با خدا
زن با تقوائی خدا را در خواب دید و به او گفت : " خدایا ، من خیلی تنهایم آیا تو میهمان خانه من میشوی ؟ " خدا قبول کرد و به او گفت : فردا بدیدنش خواهد آمد.
زن از خواب بیدار شد ، خوشحال و با عجله شروع به تمیز کردن خانه کرد .نان تازه خرید . خوشمزه ترین غذائی را که بلد بود ، پخت . و بیتاب منتظر نشست !
چند دقیقه بعد در خانه بصدا در آمد ، زن با عجله بسوی در رفت و آن را باز کرد !
پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد گرسنه بود . از او خواست تا غذائی به او بدهد.زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست !
ساعتی بعد باز در خانه کوبیده شد ، زن دو باره در را گشود . این بار کودکی که ازسرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ! زن با ناراحتی در را بست وغرغرکنان بخانه برگشت !
نزدیک غروب بار دیگر در خانه را زدند ! این بار زن مطمئن بود که خدا به دیدنش آمده پس با شتاب بسوی در دوید ! در را باز کرد . اما این بار نیز زن فقیری پشت در بود !
زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد ، زن که از نیامدن خدا خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد !
شب شد ، ولی خدا نیامد ! زن نا امید رفت و خوابید ، بار دیگر خدا را در خواب دید !
با ناراحتی و گله مند بخدا گفت : " خدایا ، مگر تو قول نداده بودی که امروز را به دیدنم می آئی ؟ "
خداوند با مهربانی جواب داد : " ولی ، من سه بار بخانه ات آمدم اما تو هر سه باردر به رویم با عصبانیت بستی ! "
نتیجه اخلاقی :
عشق بهترین نغمه بر موسیقی زندگیست ! انسان بدون عشق ،هرگز با همسرائی با شکوه زندگی ، همنوا نخواهد شد !اوست عشق و عشق است خدا. این عشق در نوعدوستی و خدمت به خلق تجلی می یابد

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمتها
شهر ممنوعه
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
جارچیها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”
مردم که دور جارچیها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچیها دوباره اعلام کردند: “میفهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید.”
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم.”
جارچیها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچیها که دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم.”
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمتها
درآمدي بر نجات شناسي هندويي
مرحوم شادروان علي رضا شايق[1]*
اشاره
رسيدن به نجات و رهايي، همواره مطلوب آدميان بوده است. همه اديان از نجات پيروان خويش دم مي زنند و به رستگاري ابدي بشارت مي دهند. درحقيقت، رستگاريچيزينيستجزنامديگريبرايدين،چراكههمهاديان،وسايليبراينيلانسانهابهرستگاريدرسطوحمختلفهستند. هر دينى در باب نجات بايد به سه پرسش پاسخ گويد: نجات از چه؟ نجات به سوى چه؟ نجات به چه؟ پاسخ پرسش اول، ديدگاه دين در باب موقعيت فعلي انسان در جهان و معضل او را بيان مي كند. پاسخِ پرسشِ دوم، تبيين وضعيت مطلوبى است كه بايد به آن دست يافت. و پاسخ پرسش سوم، بيان راه نجات است. مجموعه اين پاسخ ها، نجات شناسي آن دين را شکل مي دهد.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
شصت سالگی: آستانه وارستگی و شادمانی

در یکی از این شبها به این فکر میکردم که من اکنون ۵۸ سالگی خود را میگذرانم و کمکم به آخرین دوره زندگی خود، یعنی سالمندی نزدیک میشوم؛ پس بد نیست در باره این سن و اوضاع و احوال آدمها در آن چیزهایی بدانم. بنابراین، مطالعه در این باره را به صورت تفننی آغاز کردم. در یکی دو تا از نوشتههایی که میخواندم به مطالبی رسیدم که باید بگویم من را بهوجد آورد:
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
احترام به همسر به سبک عالم مشهور
مومن واقعی باید نسبت به همسر خود با عطوفت برخورد کند وخواسته های او را در حد توان تا جایی که از خط قرمز اسلام نگذشته برآورده سازد، زیرا زنان روحیه ای لطیف دارند که ممکن است با اندکی بی مهری خدشه دار گردد و زندگی مشترک را به خطر بیندازد.
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان

آیه:
خداوند متعال در قرآن میفرماید: وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ ) نساء/19 (و با آنان (زنان) به نیکویی رفتار کنید
آینه:
حکایت؛ خانه آیت الله میرزا جواد آقای تهرانی بسیار جالب و دیدنی بود، وسائل و لوازم منزل به طور منظم چیده شده بود، مثلا رنگ پرده ها خیلی ساده بود ولی متناسب با رنگ منزل بود. بقیه وسائل موجود در خانه نیز چنین بود، علت اینها را از مرحوم آقا پرسیدند که مثلا چرا اینقدر مرتب و منظم است؟
ایشان فرمودند: موقعی که من ازدواج کردم همسرم از خانواده آبرومند و نسبتا متمکنی بود و من گفتم که طلبه هستم و چیز زیادی ندارم و آنها بدین صورت قبول نمودند ولی بعدها می دیدم هر وقت اقوام و خویشان همسرم به منزل ما می آمدند، خانه سرو سامان خوبی نداشت و بعضا باعث خجالت و شرمندگی همسرم می شد، لذا بخاطر احترام به همسرم و رضایت او منزل را به این صورت درآوردم که مشاهده می کنید و این موجب رضایت و خشنودی او شد.
زینت منزل فقط به خاطر رضایت او بوده نه برای تمایل خودم به تجملات و زرق و برق دنیوی.(با اقتباس و ویراست از کتاب آینه اخلاق)
منبع : جام نیوز
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
اگر میخواهید تا آخر عمر پشیمان نباشید...
مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت، و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس می کند و پنجه هایش خون آلود است. مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد و او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند...

زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
تصور کنید که مرد چه قدر احساس گناه می کند چه عذاب وجدانی دارد که نزدیک است از حال برود؛ و پشیمانی تا آخر عمر همراهش باقی خواهد
ماند
*چه بسیارند کسانی که با ظلم و ستم، جان داده اند!
*چه عواطف بسیاری به خاطر گمان بد، از بین رفته اند!
*چه رابطه های بسیاری به خاطر دلایل اشتباه، قطع شده اند!
*فقط با چشمانتان نگاه نکنید، با عقلتان بنگرید و حقیقت را دریابید؛
*قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنید تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید.
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْم» (الحجرات آیه12)
ای كسانى كه ایمان آورده اید! از بسیارى گمانها بپرهیزید، چرا كه پاره اى از گمانها گناه هستند
منبع: کانال رسمی آیت الله بهجت (ره)
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
نامه ای واقعی به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، دانش آموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قرآن فرموده اید:
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
یک داستان آموزنده/ پاداش جوانمردان

در زمان خلافت سلیمان بن عبد الملک مروان شخصی سخی الطـبع بـنام خـزیمة بن بشر؛در «جزیره» (زیره مجاور شام واقع در میان نـهر دجـله و فـرات است.) می زیست. «خزیمه»عمری را با بلند نظری و سخاوت و جوانمردی به سر آورده؛ و میان مردم بـدین اوصاف مشهور بود.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
کاسپارف معروف، در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند و او این گونه عنوان کرد: «در بازی با او نمیدانستم که آماتور است. برای همین، با هر حرکت او دنبال نقشهای که در سر داشت میگشتم. گاهی به خیال خود نقشهاش را خوانده و حرکت بعدی را پیشبینی میکردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم. تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آن قدر در پی حرکتهای او بودم و دنبالهرو مسیر او شدم که مهرههای خودم را گم کردم. بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکتهای او از سر مهارتنداشتن بود و فقط مهرهها را حرکت میداد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشهای بودم که وجود نداشت. بازی را باختم اما درس بزرگتری یاد گرفتم که تمام حرکتها از سر حیله نیست. آن قدر فریب دیدهایم و نقشه کشیدهایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم و به دنبال نقشههایش میگردیم آنجاست که مسیر را گم میکنیم و میبازیم.»
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: پدر و خواستگاران

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: محاکمه دزد نان

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: نیش مار و زنبور
اگر میخواهید تا آخر عمر پشیمان نباشید...
مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت، و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس می کند و پنجه هایش خون آلود است. مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد و او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند...

زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
تصور کنید که مرد چه قدر احساس گناه می کند چه عذاب وجدانی دارد که نزدیک است از حال برود؛ و پشیمانی تا آخر عمر همراهش باقی خواهد ماند
*چه بسیارند کسانی که با ظلم و ستم، جان داده اند!
*چه عواطف بسیاری به خاطر گمان بد، از بین رفته اند!
*چه رابطه های بسیاری به خاطر دلایل اشتباه، قطع شده اند!
*فقط با چشمانتان نگاه نکنید، با عقلتان بنگرید و حقیقت را دریابید؛
*قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنید تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید.
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْم» (الحجرات آیه12)
ای كسانى كه ایمان آورده اید! از بسیارى گمانها بپرهیزید، چرا كه پاره اى از گمانها گناه هستند
منبع: کانال رسمی آیت الله بهجت (ره)
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: اگر میخواهید تا آخر عمر پشیمان نباشید