موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: دو ریالی صلواتی

(18 نظر) نظر شما درباره این حکایت چیست؟
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: آیا ما هم معتاد هستیم؟

(35 نظر) نظر شما درباره این حکایت چیست؟
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: دریای عشق و عاشقی
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: چه کشکی چه پشمی؟

پسرک واکسی
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.
گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود.»
در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»
گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
گفت: «یا علی.»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»
گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم!»
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.
گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟»
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.
(19 نظر) نظر شما درباره این حکایت چیست؟
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: پسرک واکسی

اردوی مدرسه با اتوبوس
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
(21 نظر) نظر شما درباره این حکایت چیست؟
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: اردوی مدرسه با اتوبوس
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟
در قبر چه خبر است ؟!
گويند روزى ملانصر الدين از قبرستان عبور مى كرد، پايش به سنگ قبر مى خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتش پر از گرد و غبار مى شود، در اين حال به خاطرش رسيد كه خوب است خود را مرده قلمداد كند، بلكه نكير و منكر بيايند و او آنها ببيند كه چه شكلى هستند!
در اين فكر بود كه از دور صداى پاى قاطرى به گوشش رسيد، تصور كرد صداى پاى نكير و منكر است كه مى آيند، پس از ترس رو به فرار گذاشت ، در ميان قبرى مخفى شد و قاطرها كه نزديك شده بودند و بار آنها هم چينى و شكستنى بود،
ناگاه ملا از ميان قبر بلند شد، قاطرها رم كرده و بارها را به زمين انداختند و فرار كردند قاطرچى ها بسيار ناراحت شده ، ملا را گرفتند و محكم زدند و بدنش را مجروح نمودند.
ملا با صورتى خون آلود، به خانه برگشت ، زنش پيش آمده از او پرسيد كجا بودى كه به اين روزگار افتاده اى ؟
گفت رفته بودم به آن دنيا ببينم چه خبر است ،
زنش پرسيد چه خبر بود؟
گفت :
(( اگر قاطرهاى كسى را رم ندهند خبرى نيست و كسى به كسى كارى ندارد . ))

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: در قبر چه خبر است ؟!
روزی فردی داخل مجلس امیری گردید، ودرحضور امیر یك طبق شیرینی بود.
امیر به خدمتكارش گفت:یك عدد شیرینی به او بدهید.
آن فرد چون شیرینی را خورد گفت:ای امیر، پروردگار متعال در سوره یس فرمود:فارسلنا الیهم اثنین
امیر دستور داد یك عدد دیگر به او دادند.
چون خورد گفت:ای امیر خدا میفرماید :«فعزّزنا بثالث»
امیر گفت: یكی دیگر به او بدهند.
چون خورد گفت:ای امیر خدا میفرماید:«فخذا اربعة منّ الطّیر».
امیر گفت یكی دیگر به او دادند.
امیر گفت: یكی دیگر به او دادند.
یكی دیگر به او دادند.
یكی دیگر به او دادند
یكی دیگر به او دادند.
یكی دیگر به او دادند.
یكی دیگر به او دادند.
باز یكی به او دادند
باز یكی دیگر به او دادند
یكی ديگر به او دادند
عدد دیگر نیز به او دادند.
پس امیر دستور داد شیرینی را با طبقش پیش او گذاشتند.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت شيرين امير و مرد حاضر جواب
حكايت فرشته بيكار
روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي آنها نگاه مي كند .
هنگام ورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند و تند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند ، باز ميكنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند .
مرد از فرشته اي پرسيد : شما داريد چكار مي كنيد ؟
فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد ، گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .
مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي كنند و آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند .
مرد پرسيد شماها چكار مي كنيد ؟
يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .
مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چكار مي كنيد و چرا بيكاريد ؟
فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند .
مرد از فرشته پرسيد :
مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد :
بسيار ساده ، فقط كافيست بگويند : خدايا شكر
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت فرشته بيكار
بنام تو اي شورآفرين هستي

معامله با اهل بيت (عليهم السلام)
ايام حج امام حسن و امام حسين و عبدالله بن جعفر عليهم السلام به همراه قافله اي براي انجام اعمال حج مدينه را ترک کردند. در بين راه قافله را گم کردند لذا تشنه و گرسنه به سراغ خيمه اي که در آن بيابان ديده مي شد رفتند و به پيره زني که در انجا بود گفتند: ما تشنه و گرسنه ايم آيا نوشيدني و خوردني داري ؟زن گفت: فقط گوسفندي دارم که مي توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده کنيد. و ان را سر ببريد تا برايتان غذا بپزم. لذا همين کار را انجام دادند، وقت خداحافظي گفتند: ما از طايفه قريش هستيم، اگر از سفر حج سالم برگشتيم اگر نزد ما بيايي جبران خواهيم کرد
مدتي بعد فقر و تنگدستي آن زن و شوهرش را بسيار آزار مي داد و بالاخره مجبور شدند جهت سرو سامان دادن به زندگي خود به مدينه بروند و در انجا به حفر چاه آب مشغول شدند
روزي امام حسن (عليه السلام ) پيره زن را ديدند و او را شناخت، ولي پيره زن آن حضرت را نشناخت. حضرت شخصي را به دنبال او فرستاند و به او فرمود: آيا مرا مي شناسي ؟ زن گفت: نه! حضرت فرمود: من ميهمان آن روز تو هستم که از گوسفندت براي ما غذا فراهم کردي!. زن گفت: ولي من به ياد نمي آورم. حضرت فرمود: مانعي ندارد، اگر تو مرا نمي شناسي من تو را مي شناسم. آن گاه دستور داد هزار گوسفند براي او خريداري کردند و هزار دينار هم پول نقد به او داد، و او را با شخصي نزد امام حسين (عليه السلام) فرستاد
امام حسين به زن فرمود: برادرم حسن (ع) چقدر به تو کمک کرد؟ زن گفت: هزار دينار و هزار گوسفند. امام حسين (عليه السلام) نيز همان مقدار به او کمک کردند، سپس او را با شخصي به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد
عبدالله گفت: امام حسن و امام حسين عليهما السّلام چقدر به تو کمک کرده اند؟ زن گفت: روي هم دو هزار دينار و دو هزار گوسفند. عبدالله دو هزار دينار و دو هزار گوسفند به او دادند، سپس گفت: اگر اول نزد من آمده بودي آن دو بزرگوار به زحمت نمي افتادند ( و همه ي اين مقدار را من مي دادم)
مبع
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: معامله با اهل بيت (عليهم السلام)
بنام تو اي شور شيدائيم
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت زنده ماندن عشق
حكايت تاجر زرنگ
در زمان های قدیم، تاجری به روستایی كه ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت:
من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم.
مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسيار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.
فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت:
هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم.
این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بكار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساكنان آن روستا داد. او به مردم گفت:
امروز من در شهر کاری را بايد انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند.
معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائيان گفت: این میمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد، ولي غافل از حيله اي كه در آن نهفته است...
بدين ترتيب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر ميمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري كردند.
بله. چشمتان روز بد نبيند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسيد! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساكن شدند...
نتیجه اخلاقی را كه ميتوان از اين حكايت گرفت اينست كه :
سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چيز كه باشد.
چون شما با اندوخته هايي كه متعلق به سرزمين شماست ثروتمنديدو تا زمانيكه آنها را در محدوده ي خود دارید برنده اید ولی همین که آنها را از دست دادید در هر شرايطي بازنده خواهید شد.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت تاجر زرنگ
حكايت عابد پرهيزكار
اين داستان را بخوانيد تا معناى (( ياد خدا )) و تسلط بر نفس را درك كنيد:
از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل مى كند:
در ميان بنى اسرائيل زنى بدكاره بود كه عده زيادى از جوانان را مريض كرده بود، روزى بعضى از آن جوانان به او گفتند تو به قدرى فريب دهنده هستى كه اگر فلان عابد مشهور، تو را ببيند فريفته تو خواهد شد،
آن زن چون اين مطلب را شنيد، سوگند خورد كه به منزل نرود تا آن عابد را فريب دهد.
شب كه فرا رسيد، به صومعه عابد رفت و گفت اى عابد! درمانده هستم . مرا امشب جا و پناه بده عابد قبول نكرد،
زن گفت : بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند، از نزد ايشان فرار كردم ، اگر مرا جا ندهى ، آنها مى رسند و با من عمل منافى عفت انجام مى دهند،
عابد چون اين سخن را شنيد، در را گشود و به آن زن جا داد.
آن زن بدكاره پس از چند لحظه لباسهاى خود را در آورد و با حركاتى خواست عابد را فريب دهد.
چون چشم عابد به آن منظره و طنازيها افتاد، شهوتش طغيان كرد، اختيار از دستش رفت به طورى كه بى اختيار دستش را روى بدن آن زن گذاشت.
و در همين حال به(( ياد خدا )) فورى بلند شد و رفت به طرف يك ديگ غذايى كه روى آتش گذاشته بود، دست خود را روى آتش گذاشت .
زن نگاه كرد ديد عابد دست خود را مى سوزاند، گفت : چه كار مى كنى ؟
عابد گفت : دست خود را مى سوزانم با آتش دنيا، تا از آتش آخرت نجات يابم ،
زن همان دم از صومعه بيرون آمد و خود را به بنى اسرائيل رساند و گفت :
عابد را دريابيد كه اينك دست خود را مى سوزاند.
عده اى از بنى اسرائيل به سوى صومعه دويدند وقتى رسيدند ديدند، تمام دست عابد سوخته شده است
باز ياد اين جمله افتادم كه : اگر نخواهيم گناه كنيم مي توانيم
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت عابد پرهيزكار
لباس خاركنى
اهل معرفت ، داستانى را از اياز و سلطان محمود نقل كرده اند كه شنيدنى است ؛ وقتى سلطان محمود اياز را به غلام خصوصى خود پذيرفت ، علاقه مخصوصى از اين غلام نسبت به خود دريافته بود كه او را مقرب و دربان ويژه و همه كاره خودش گردانيد.
حسودها و دشمنها نيز ناراحت بودند كه چرا غلامى اين قدر مقرب سلطان باشد لذا مرتب در مقام سعايت بودند. روزى به سلطان گزارش دادند كه اياز ذخاير و گنجينه هاى تو را دزديده و در محلى ذخيره كرده و خيالهايى دارد، حجره اى را معين كرده و در آن هميشه قفل است و هيچ كس را هم به آن راه نمى دهد، فقط خودش هر از چندى تنها مى آيد، وارد مى شود و آنچه را دزديده ذخيره مى كند و سپس خارج شده و دوباره در را قفل مى كند، او مى خواهد خزينه را خالى كند!!
سلطان باور نمى كرد ولى براى اينكه به آنان هم بفهماند، دستور داد تا مامورين بروند، در را بشكنند و هر چه يافتند بياورند. وقتى كه مامورين وارد اطاق شدند ديدند هيچ چيز جز چاروقى ، لباس و كفش خاركنى كه سابق مى پوشيده و پوستين كهنه اى در آنجا نيست .
حفار آورند و كندند و هر چه حفر كردند چيزى نيافتند، به سلطان گفتند سلطان ، اياز را احضار كرد و پرسيد علت اين كار چيست ؟ چرا يك حجره را اختصاص به چاروق و پوستين داده اى و در آن را قفل كرده اى ، متهم مى گردى ، اينها چيزى نيست كه خودت را مورد سوءظن قرار مى دهى .
اياز پاسخ داد: من حقيقتش را به سلطان گزارش مى دهم ، من اول يك خاركن بيشتر نبودم ، حالا كارم رسيده به جايى كه وزير سلطان شده ام ، براى اينكه حال دومم يادم نرود، لباس زمان خاركنى را در اين حجره قرار داده ام و هر روز نگاهى به آن مى كنم و ياد خود مى آورم و به خودم مى گويم ! اى اياز! تو همان خاركن هستى و اين لباست هست ، حالا كه لباس حضور مى پوشى وضع دولت را فراموش نكنى و غرور تو را نگيرد، مبادا خيانت و تجاوز كنى و... سلطان شاد شد و اياز مقربتر گرديد.
اين داستان براى فرد فرد ما آموزنده است
(( فلينظر الانسان مم خلق ))
هر كسى هستى ، دلت را نگاه كن ، تو همان آب گنديده هستى ، آخرت را نيز ياد كن ، قبرت را در نظر داشته باش كه حيف مى شوى
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: لباس خاركنى
دوستي تا ابديت
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قراردهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند.
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.
روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت.
روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید "واقعا ؟" "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند!" "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند."
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: دوستي تا ابديت
حكايت جالب خربزه فروش
آورده اند كه در شهر كاشان دو شخص دكان خربزه فروشى داشتند، مى خريدند و مى فروختند.
يكى هميشه در دكان بود و يكى ديگر در تردد و گردش ، و آن شريك كه در تردد بود، از شريك ديگر پرسيد كه امروز چيزى فروخته اى ؟
گفت : نه :
گفت : چيزى خورده اى .
گفت : نه .
گفت : پس خربزه بزرگى كه ديروز نشان كرده ام ، كجا رفته كه حالا معلوم و پيدا نيست ؟ و من در فكر آنم كه در وقت خوردن آن خربزه رفيق داشته اى يا نه ؟ و اين گفتگو را كه مى كنم مى خواهم بدانم كه رفيق تو كه بوده است ؟
شريك گفت : اى مرد بوالله العظيم سوگند كه رفيقى نداشته و من نخورده ام .
آن مرد به شريكش گفت : من كسى را به اين كج خلقى و تند خوئى نديده ام كه به هر حرفى از جاى در آيد و قسم خورد، من كى مضايقه در خوردن خربزه با تو كرده ام ؟ مطلب و غرض آن است كه مى ترسم خربزه را اگر تنها خورده باشى ، آسيبى به تو رسد، چرا كه آن خربزه بسيار بزرگ بوده .
آن رفيق به شريك خود گفت : به خدا و رسول و به قرآن و دين و مذهب و ملت قسم كه من نخورده ام .
بعد آن مرد گفت : حالا اينها كه تو مى گويى اگر كسى بشنود، گمان مى كند كه من در خوردن خربزه با تو مضايقه داشته ام ، زينهار اى برادر از براى اين چنين چيزى جزئى از جاى بر آيى ، اين قدر مى خواهم كه بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى .
آن مرد از شنيدن اين گفتگو بى تاب شد و به دنيا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عيسى و موسى قسم خورد كه من ابدا نخورده ام .
آن مرد گفت : اين قسم ها را براى كسى بخور كه تو را نشناخته باشد، با وجود اين من قول تو را قبول و باور دارم كه تو نخورده اى ، اما كج خلقى تا به اين حد خوب نمى باشد.
الحاصل پس از گفتگوى زياد آن شريك بيچاره گفت : اى برادر به من نگاه كن ببين ! تو چرا اين قدر بى اعتقادى ؟
قسمى و سوگندى ديگر نمانده كه ياد نمايم ، پس از اين از من چه مى خواهى اين خربزه را به هر قسم كه مى دانى به فروش مى رسد از حصه من كم نموده و حساب كن .
آن مرد گفت : اى يار، من از آن گذشتم و قيمت هم نمى خواهم ، بد كردم ، اگر من بعد از اين ، از اين مقوله حرف زنم ، مرد نباشم ، مى خواهم حالا بدانم كه پوست آن خربزه را به اسب دادى و يا به يابو و يا به دور انداختى ؟
آن فقير تاب نياورد، گريبان خود را پاره پاره كرد و رو به صحرا نمود
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت جالب خربزه فروش
حكايت عمو عبد
آورده اند كه شيخى با جمعى از مريدان از دهى بيرون آمده ، به دهى ديگر مى رفت . در اثناى راه ديد كه مردى از باغ بيرون آمده و سبدى بر سر دارد و مى رود، شيخ با خود گفت : كه در اينجا مى توان كرامتى ظاهر نمود. زيرا كه اكثر مردم اين ده ، رئيس حسين و رئيس عز الدين و خالو قاسم ، نام دارند و اين مرد را صدا زنى و بگويى كه سبد ميوه را بياورد تا خورده شود كه اگر اين كار به وقوع پيوست ، عجب كرامتى ظاهر گردد و نان تو در ميان مردم نادان از اول پخته گردد و در اين باب شهرت تمام مى كنى !
پس روى به آن مرد نموده ، گفت : اى رئيس عز الدين ! رئيس حسين خالو قاسم شهريار!
آن مرد چون اسم رئيس را شنيد، جواب داد و رو به عقب نمود. ديد شيخ ، با جمعى از مريدان مى رود .
شيخ گفت : سبد ميوه را بياور تا بخوريم . آن مرد پيش آمد و گفت : اى شيخ ، مرا عموعيد مى خوانند و سبد من هم از ميوه نيست .
شيخ با خود گفت كه اين دروغ مى گويد، اگر اين اسم را نداشت ، جواب نمى داد گويا در دادن ميوه مضايقه دارد با اينكه مرا بى كرامت تصور مى كند. پس از اين خيال گفت :
اى مرد مرا خبر داده اند كه آنچه در سبد است نصيب من و مريدان است و تو به علت ميوه ندادن نام خود را عموعيد گذاشته اى و دروغ مى گويى و انكار ميوه هم مى كنى .
آن مرد قسم ياد كرد كه يا شيخ از شما عجب دارم ، اگر اين سبد ميوه داشت البته به شما مى دادم .
شيخ گفت : اى مرد اگر راست مى گويى سبد بگذار تا ما خود نگاه كنيم ، اگر ميوه نداشته باشد، سبد برداشته و برو، آن مرد نمى خواست كه سبد را بر زمين بگذارد، زيرا سبب خجالت مى گرديد، از اين جهت در زمين گذاشتن سبد مضايقه مى نمود.
شيخ اين دفعه خاطر جمع گرديد و گفت : در رموز و عالم خفا به من گفته اند كه اين سبد نصيب من و مريدان من است و تو اى مرد شك در قول ما مكن و سبد را بگذار.
آن مرد لا علاج شده ، سبد را بر زمين بگذاشت .
چون شيخ نگاه كرد، ديد آن سبد پر از سرگين الاغ است . زيرا مدتها در باغ چريده بود و آن مرد سرگين ها را جمع نموده و در سبد گذارده بود و به خانه مى آورد.
چون شيخ آن سرگين را بديد، از روى خجالت به مريدان خود گفت : هر كس به سوز عشق فروزان است ، شروع در خوردن كند، مى داند كه اين چه لذت دارد!
پس مريدان هر يك به تقليد يكديگر تعريف مى كردند، يكى مى گفت :
كه بوى مشك به مشام من مى رسد، ديگرى مى گفت :
اگر عنبر به اين خوشبويى بود البته به چند برابر طلا نمى دادند.
ديگرى مى گفت : هرگز شكر را به چاشنى نديده ام ، بارى تا آن از سگ كمتران ، يك سبد سرگين را بخوردند و تعريف كردند.
شيخ با خود مى گفت : كه هر كس از اين بچشد و دل خود را بد كند، باطن او البته صاف گردد، قوت در گرسنگى و تشنگى به هم مى رساند
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت عمو عبد
حكايت شيرين شيطان و عم اوغلي
گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم .
دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد.
مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم .
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حكايت شيرين شيطان و عم اوغلي
تعجّب سلمان
امام جعفر صادق (علیه السلام) روایت کرده است که سلمان گفت: تعجب کردم از برای شش چیز که سه تای آن مرا به خنده آورد و سه تای آن مرا به گریه آورد.
امّا آن سه چیز که مرا به گریه آورد:
اول: مفارقت دوستان است که محمّد رسول خدا (صلّ الله علیه و آله وسلّم) و اصحاب اویند.
دوم: هول مرگ و احوال بعد از مرگ.
سوم: باز ایستادن نزد خداوند عالمیان از برای حساب.
و امّا آن سه چیز که مرا به خنده آورد:
اول: آن کسی است که طلب دنیا میکند و مرگ او را طلب می نماید.
دوم: کسی است که غافل است از احوال آخرت و حق تعالی و ملائکه از او غافل نیستند و اعمال او را احصا (شمارش) می نمایند.
سوم: کسی است که دهان را پر از خنده میکند و نمی داند که خدا از او راضی است یا در غضب است.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: تعجّب سلمان