داستان کودک غدیر
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5933
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 138100
بازدید ماه : 191378
بازدید کل : 10583133
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 17 / 5 / 1399

داستان شکست همدلی – هم دل شدن در امور زندگی

داستان شکست همدلی ، می خواهد بیان کند در امور کارها باید فردی به عنوان مدیر و مدبر انتخاب شود که صلاحیت کافی و مورد قبولی داشته باشد تا بتواند به درستی گروه یا حتی جامعه را بچرخاند. و اگر غیر از این باشد، جامعه و گروه به دست نااهلان بیفتد قطعا آن جامعه به هلاکت خواهد افتاد.

متن داستان شکست همدلی

در سالیان خیلی دور در یک جنگل زیبا، که همه حیوانات در آن زندگی می کردند. به خاطر یک سری از حیوانات درنده و خود خواه؛ آرامش دیگر موجودات گرفته شده بود بچه خرگوش؛ برای خوردن آب از لب چشمه با ترس و لرز می رفت؛ آیا سالم برمی گشت یانه؛ خدا می داند.

در یکی از روزهای بهاری؛ آسمان آبی که در میان آن  خورشید درخشان می تابید و درختان تازه شکوفه داده بودند؛ بلبلان نغمه سرایی می کردند از قضا؛ یک پرنده زیبا؛ که چشمها را خیره می کرد بر فراز آسمان پرواز می کرد او برای رفع تشنگی به سوی زمین آمد و بر لب تخته سنگی نشست تا از آن جویبار؛ آب بنوشد .بعد از اینکه آب خورد؛ احساس کرد که یک صدایی می شنود؛  شبیه گریه و ناله؛ خوب دقّت کرد دید خرگوشی به درخت  تکیه کرده و ناله می کند.

سیمرغ به کنار او رفت و از او پرسید؟ ای خرگوش؛ چه شده؟ چرا ناراحتی؟ گفت: چه بگویم؛ الآن چند سالی است که در جنگل ما هرج و مرج است و کسی؛ آسایش و راحتی ندارد.

هر موقع که بچه هایمان برای بازی و تفریح و حتی برای تهیه غذا بیرون می روند در بین راه گرگ یا روباه؛ کفتار و دوستانشان به کمین نشستند و آنها را می خوردند و یا زخمی می کنند؛ حتی برای سرگرمی و تفریحشان  آنها را اذّیت می کنند، خرگوش آه بلندی کشید و گفت: من شش فرزند داشتم و حالا همه آنها را کشته اند؛ بعد شروع به گریه کرد.

داستان شکست همدلی – صحبت های سیمرغ

سیمرغ بعد از شنیدن حرفهای خرگوش خیلی ناراحت شد؛ به او گفت: تو  همه حیوانات را در دشت سرسبز که در وسط جنگل است جمع کن. خرگوش با کمک دوستانش بیشتر حیوانات جنگل را خبر کرد؛ کلاغ سیاه که از دور صدای سیمرغ را شنید؛ از تصمیم گیری آنها با خبر شد و این خبر را بلافاصله به گوش روباه رساند. فردای آن روز که شد حیوانات دور هم جمع شدند و قرار شد درآن موقع کسی به دیگری آزار نرساند.

سیمرغ پروازکنان به سوی آنان بر زمین نشست. همه بادیدن آن سیمرغ زیبا؛ تعجب کردند و لبخند بر لبانشان جاری شد. سیمرغ با صدای آرام و دل نشین اش شروع به صحبت کرد؛  آنقدر زیبا سخن می گفت؛ که در آن لحظات هیچکس متوجه گذشت زمان نشد.

او برای آنها برنامه ریزی کرد که ساعتی را برای جمع آوری غذا و ساعتی برای تفریح و ساعتی برای انجام کارها ی نیک و کمک به دیگران؛ همه حیوانات از جمله: فیلها؛ آهوان؛ پرندگان؛ خرگوشها و…از حرفهای سیمرغ خوشحال و امیدوار بودند.

امّا حیواناتی مانند کفتار؛ روباه، شغال، و گراز …از این بابت ناراحت بودند. ولی به خاطر اکثر حیوانات آنها هم مجبور بودند این شرط را قبول کنند. سیمرغ دوستی به نام ققنوس داشت؛  او هم از دانایی کامل برخوردار بود.

داستان شکست همدلی – صلح و صفا

سالها گذشت حیوانات در صلح و صفا زندگی می کردند و اگر مشکلی برای یکی از حیوانات جنگل پیش می آ مد، برای راهنمایی پیش سیمرغ و ققنوس می رفتند و آنها هم با مهربانی و دانایی مشکل آنها را رفع می کردند. کم کم محبت آنها در دل تمام حیوانات نشست.

هیچ کدام از آن حیوانات درنّده و موذی جرأت نمی کردندکه به حرفها و تصمیمات سیمرغ اشکال بگیرند؛ چون همه حیوانات آنها را دوست داشتند؛ ققنوس خیلی مهربان و دانا بود اگر حیوانی احتیاج به کمک داشتند یا  مریض می شدند به آنها کمک می کرد در بعضی مواقع برای جمع آوری غذا به خرگوشها یا پرندگان دیگر کمک می کرد.

در یک روز سرد پائیزی؛ پای یکی از فیلها زخمی شده بود و نمی توانست راه برود. دوستانش دور او جمع شده بودند و گریه می کردند؛ یکی از آنها گفت: بروید ققنوس را خبر کنید او حکیم و داناست. و قتی ققنوس زخم عمیق پای فیل را دید به آنها گفت: من گیاهی را می شناسم که در فلان کوه؛ سبز می شود؛ امّا آوردنش دو روز طول می کشد.

شما به او آب و غذا بدهید و دعا کنید که من گیاه را به موقع بیاورم. ققنوس خداحافظی کرد و رفت. او بعد از دو روز گیاه را آورد وقتی فیل را زنده دید خوشحال شد و از دوستانش خواست آن گیاه را به پای فیل ببندند فیل بعد از چند روز حالش خوب شد.

داستان شکست همدلی – عدالت ققنوس

ققنوس همیشه باعدالت و هوشیاری کامل به حیوانات رسیدگی می کرد سیمرغ او را دوستی دلسوز و مهربان می دید و از دوستان جنگل می خواست که او را رها نکند، و درمیان خودشان امین بدانند و او همیشه از ققنوس تعریف می کرد.

می گفت: تصمیم گیری او مانند تصمیم گیری خودش است؛ عدالت او مانند عدالت اوست از او حرف شنوی داشته باشید او با من سالها زندگی کرده و خوب را از بد تشخیص می دهد.

اگر روزی من از این جا برم او را حکمران این جنگل است. امّا بشنوید از اینجا که دشمنان بیکار ننشستند؛ کفتار، روباه، شغال و دیگر دوستانشان دور هم جمع شد و با هم نقشه کشیدند که سیمرغ را از بین ببرند؛ چون او تمام اختیارات را به ققنوس داده و ما دیگر نمی توانیم در جنگل قدرت داشته باشیم و کسی از ما اطاعت نمی کند ما هم به خواسته هایمان نمی رسیم.

بعد از مدتی سیمرغ سخت مریض شد. وقتی ققنوس باخبر شد خواست او را پیش حکیمی که در سرزمینی دور زندگی می کرد ببرد. امّا سیمرغ گفت: کار از کار گذشته من دیگر رفتنی هستم،  ولی برای حیوانات نگران هستم از تو می خواهم سرپرستی آنها را به عهده بگیری همچنان مانند گذشته با آنها در صلح و آرامش زندگی کنی.

داستان شکست همدلی – حیله روباه

وقتی کفتار و همدستانش از مریض شدن سیمرغ مطلع شدند خیلی خوشحال شدند،  روباه گفت: بیائید این فرصت را از دست ندهیم؛ هم پیمان و هم قسم شویم و به هر قیمتی شده نگذاریم جانشینی سیمرغ به ققنوس برسد و اگر لازم شد ققنوس را بکشیم اگر با مخالفت آنها روبرو شدیم؛ جنگل را به آتش می کشیم و همه آنها را به مرگ تحدید می کنیم.

هر روز حال سیمرغ بدتر می شد روزی سیمرغ به ققنوس گفت: بهتر است شغال، کفتار، روباه و همدستانش را برای انجام کاری از جنگل دور کنیم؛ تا همه حیوانات براحتی بتوانند تو را به جانشینی من انتخاب کنند. اگر آنها باشند از این کار جلوگیری می کنند.  روباه حیله گر؛  این پیشنهاد را رد کرد و دوستانش به تبعیت از او قبول نکردند.

روباه، شغال و دیگر یارانشان جلسه ای گرفتند و همه به کفتار رأی دادند تا او جانشین سیمرغ شود. روباه به کفتار سیمرغ بعد از سه روز؛ مُرد و دوستش ققنوس جسد او را به بالای کوه برد تا او را آنجا دفن کند، در این فاصله کفتار، تبریک گفت.

و دوستانشان یکی بعد از دیگری آمدند و تبریک گفتند. و به دستور کفتار همه حیوانات را با ترس مجبور به اطاعت کردند. آنها گفتند سیمرغ راجع  به جانشینی خود هیچی نگفته است. همه آنها از روی نادانی و ترسشان به آنها رأی دادند ققنوس که از نقشه شوم اینها خبر داشت به توصیه ای که سیمرغ کرده بود برای حفظ جنگل و جان دوستانش صبر پیشه کرد، چون سیمرغ به او گفته بود خداوند همیشه حق و حقیقت را پیروز خواهد کرد.

داستان شکست همدلی – بازگشت روزهای سخت

هر چند، سالهای طولانی ای سپری شود ولی خورشید پشت ابر نخواهد ماند. دوباره ناراحتی به جنگل برگشت و هر چه ققنوس به درخانه های آنها می رفت و می گفت چرا حرفهای سیمرغ را گوش نکردید و به کفتار و روباه حیله گر رأی دادید آنها در جواب می گفتند. ما مجبور بودیم آنها ما را به مرگ تحدید کردند.

هر چه ققنوس به آنها می گفت: اگر همه  شما با هم یکی می شدید آنها در مقابل شما کم بودند و زورشان به شما نمی رسید. روباه با حیله و نیرنگ به حیوانات قولهای دروغین می داد. و برای علمی کردن قولهای خود به جنگل های مجاور حمله میکرد، قتل، غارت و تجاوز می کرد. با این روش حیوانات را در جمع یاران خود حفظ میکرد و حیوانات ضعیف تر را می ترسانید.

به این ترتیب حیوانات یا روزگار خوش نداشتند یا اگر داشتند در پشت هر خوشی دهها حیوان دیگر سیاه بخت شده بودند. آری آن موجودات به خاطر نادانیشان آن آرامش و صلح و صفا را برای همیشه از دست دادند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی