داستان توکل – سرگذشت قطره ای که به خدا اعتماد داشت
داستان توکل ،بیانگر اعتماد ما نسبت به خدای متعال است و اینکه من چقدر در زندگی تسلیم امر خدا هستم و تمام نعمتی که به من رسیده از جانب خداست و هیچ قدرت و توانایی برای انجام کارها بدون اذن خدای متعال ندارم. و تنها راه نجات از سختی ها وارد شدن در حصن حصین امیرالمؤمنین علیه السلام است.
متن داستان توکل
از رشته کوههای البرز سرازیر شدیم با جمعیتی انبوه در پوست خود نمی گنجیدم. آیا به آرزویم رسیدم؟ سالهای سال بود که منتظر این سفر بودم. هر شب و روز پدر و مادرم برایم از این سفر می گفتند.
از اقیانوس بیکران، از آزادی، از دنیایی وصف نشدنی، از زندگی جاویدان، در ضمن از سختی راه و پُر پیچ و خم بودن راه هم می گفتند و از طولانی بودن راه. آنها مرا نصیحت می کردند. اگر می خواهی به این اقیانوس بیکران برسی باید مقاوم باشی باید مطیع باشی و صبور.
هیجان تمام وجودم را فراگرفته بود. روزها در پی هم می گذشت و من هر روز شتابم برای رسیدن بیشتر می شد. پیچ و خمهای زیاد راه، بعضی از همسفرانم را آزار می داد و با وجود افراد پیر مجبور بودیم آهسته تر حرکت کنیم جریان کند کاروان آزارم می داد.
نه اینطور نمی شد اگر به امید کاروان باشم و خود را اسیر اینها کنم هیچگاه به جایی نمی رسم. من جوان و شاداب هستم. چرا راهی دیگر در پیش نگیرم. در همین فکرها بودم که به منزلی رسیدیم، برای استراحت توقف کردیم.
از همانجا مسیرم را تغییر دادم. شروع به حرکت کردم، آه راحت شدم. حالا بدون دغدغه به راه خود ادامه می دهم، چه راه صاف و بی دردسری. چند روزی بدون هیچ اذیت و آزاری به راه خود ادامه دادم. ناگهان از دور چشمم به اقیانوسی بی کران افتاد. ای وای چه می بینم آیا این همان اقیانوسی است که پدر و مادرم سالها برایم می گفتند.
داستان توکل – اقیانوس
اما نه پدر و مادرم همیشه می گفتند سالها طول می کشد تا به این اقیانوس برسیم من که مدت زیادی نیست حرکت کردم. شاید بخاطر این است که من راهم را از دیگران جدا کردم، حتماً همینطور است هرچه باشد من جوانتر از دیگران هستم راهم را ادامه دادم.
هرچه نزدیکتر می شدم اقیانوس کوچک و کوچکتر شد. وارد اقیانوس شدم اما نه خدایا آن اقیانوسی که پدرم برایم توصیف کرده بود اقیانوس بیکرانی بود که انتهایی نداشت. اقیانوسی زلال و شفاف. آن دنیایی که در ذهنم ترسیم کرده بودم دنیایی زیبا، خوش بو، با گیاهان دریایی زیبا حیوانات دریایی زیبا.
اما اینجا تنگ و تاریک، بوی لجن و متعفن. خدایا چه کنم؟ اینجا کجاست؟ همه به من نگاه می کردند به طرفشان رفتم. اینجا کجاست؟ اینجا اقیانوس است؟ همه شروع به خندیدن کردند از هر طرف صدایی بلند شد و مسخره می کردند.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم یکی از آنها که ظاهراً هم سن و سال من بود. دستش را به شانه ام زد و مرا با خود به گوشه ای برد اینجا بنشین و استراحت کن. ترا به خدا قسم، تو لااقل بگو من کجا هستم؟ بعد از اینکه کمی دلداریم داد گفت: اینجا برکه ای است که سالهاست ما در اینجا زندانی شده ایم.
داستان توکل – برکه
اینها زندگی نفرت انگیزی دارند صبح تا شب سرگرم خوش گذرانی های پوچ و بی فایده هستند کارشان مسخره کردن دیگران است. من هم مانند تو به امید رسیدن به اقیانوس وارد این برکه شدم. اما سالیان دراز است که هیچ راهی جز تحمل این وضع پیدا نکردم.
ناگهان بغضم ترکید و شروع به گریه و زاری کردم. این حرفها چه معنایی دارد، یعنی این انتهای راه است. نه هرگز من تحمل این وضع را ندارم من باید خودم را به اقیانوس برسانم. اما هر دری را زدم هیچ فایده ای نداشت.
روزها در پی هم می گذشت اما هیچ روزنه و راهی برایم باز نمی شد خسته و رنجور شده بودم یک سال به همین منوال گذشت تا شبی از شبها که مشغول دعا و تضرع به درگاه خدای متعال بودم چشم به آسمان دوخته بودم؛ ناگهان درهای آسمان باز شد باران شروع به باریدن کرد بارید و بارید چند شبانه روز بارید.
آب برکه بالا و بالاتر می آمد، تا اینکه به خود آمدم و دیدم از بالای برکه به سمت پائین سرازیر شدم. خدایا آیا خواب می بینم نجات پیدا کردم لحظه به لحظه دور و دورتر شدم تا اینکه دیگر برکه را ندیدم فقط فریاد می کشیدم: خدایا شکرت، خدایا ممنونتم.
داستان توکل – توکل در سفر
دوباره سفر خود را آغاز کردم با همسفرانی جدید روزها گذشت. در این فکر بودم که چرا از همسفران قبلی ام عقب افتادم اما نه باز هم وقت دارم و می توانم زودتر از آنجا برسم. بله این من بودم که توانستم با تلاش و کوشش نجات پیدا کنم. این تحمل من بود، این صبر من بود من و من.
من باید دوباره راهم را عوض کنم. این راه تنگ و باریک با این سراشیبی کم، آهسته آهسته به دنبال اینها، کی می رسیم؟ نه اینطور نمی شود در بین راه مسیرم را تغییر دادم خود را در سراشیبی تند یکی از رودخانه ها انداختم. جریان تند رودخانه مرا با خود می برد تندتر و تندتر شد تا وارد آبشاری شدم و از بالای آبشار با سرعت به زیر افتادم.
بلند شدم تکانی به خود دادم بادی به غب غب انداختم و به راهم ادامه دادم تا کم کم سرعت جریان رودخانه کم و کم تر شد، از دور چشمم به اقیانوسی بیکران افتاد هیجان تمام وجودم را فرا گرفت فریاد شادی سردادم. به آرزویم رسیدم به آرزویم رسیدم من به اقیانوس رسیدم.
ناگهان با صدای یکی از اطرافیانم به خود آمدم، چه می گویی؟ دیوانه شده ای؟ اقیانوس کجا بود؟ این دریاچة کوچکی است ما داریم به سمت سدی می رویم پشت سد جمع می شویم تا کم کم نوبتمان شود و وارد تصویه خانه شویم.
نه خدایا چه می شنوم دیوانه وار به این طرف و آن طرف نگاه می کردم به هر طرف می پریدم شاید دروغ باشد شاید خواب باشم. حالا چه کنم ماه ها پشت سد بودیم تا کم کم نوبتمان شد و وارد تصویه خانه شدیم و بعد وارد لوله های تنگ و باریک، جز زاری و تضرع به درگاه خدا هیچ را دیگری نداشتم.
داستان توکل – تضرع به درگاه خدای متعال
به یاد این کلام خدای متعال افتادم ( پس هنگامی که به کشتی درآیند، خدا را می خوانند در حالی که دین را برای او خالص کرده اند، ولی زمانی که خداوند آنها را به ساحل نجات می رساند باز به او شرک می ورزند) خدایا تو بودی که نجاتم دادی ولی من فکر کردم این نیرو و توان خودم بود این منیّت بیچاره ام کرد.
دوباره شروع به زاری تضرع و استغفار کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. تا اینکه روزی از همین لوله های تنگ و باریک وارد حوض مسجدی شدم. حوض کوچکی بود فضایی معطر و عرفانی حال و هوای خوبی داشت آبی زلال، همه خوشرو و مهربان به طرف من آمدند و مرا با گرمی استقبال کردند.
احساس خوبی داشتم دلم آرام و آرامتر شد ناگهان از مناره های مسجد مؤذن فریاد برآورد: الله اکبر و الله اکبر من هم با او تکرار کردم الله اکبر و الله اکبر اشهد ان لااله الاالله ….. اشکهایم جاری شد و بی اختیار به سجده افتادم.
مؤمنان نورانی را می دیدم که با عجله وارد مسجد می شدند و به سمت حوض می آمدند و ما را به سر و صورت نورانیشان می زدند. زمزمة ذکر و صلوات فضای مسجد را پر کرده بود.
بعد از نماز عالم بزرگواری روی منبر رفت شروع به صحبت کرد. همة ما قطره ای هستیم که از اقیانوس بیکران آمده ایم تا به این اقیانوس بیکران برسیم، ما آمده ایم تا وصل شویم، راه رسیدن به اقیانوس بیکران فقط و فقط بندگی خداست و بس.
داستان توکل – بنده شایسته
برای اینکه بندة خوبی باشیم باید خود را در جریان رودخانة معرفت خدای متعال بیاندازیم و با توکل بر خدا پیش برویم. باید از دست و پا زدن بیهوده خودداری کنیم. اشک از دیدگانم جاری شد. انقلابی درونم به پا شد.
خود را سرزنش می کردم چرا آدم نبودم، چرا دست و پاهای بیهوده زدم، چرا برخلاف جریان رودخانه حرکت می کردم، در همان هنگام آرامشی تمام وجودم را فرا گرفت، خود را رها کردم، راضی به رضای خدا شدم و خدا را موکّل امور خود کردم. با وجودی رها و آرام روزها را سپری کردم فقط بندگی می کردم. تا روزی خادم مسجد به طرف حوض آمد دستش را درون حوض کرد و راه آب حوض را باز کرد تا آبها خارج شود و آب تازه در حوض بریزد.
تا فهمیدم دوباره می خواهم از حوض، از این فضای معنوی خارج شوم دلم گرفت، همینکه خواستم زبان به شکوه و گلایه باز کنم دهانم را بستم. خدا را شکر کردم و با توکّل و توسل خود را در جریان مسیری که برایم مقرر شده بود انداختم در طی راه فقط ذکر و یاد حبیب دلم را آرام می کرد.
فقط بندگی می کردم با همسفرانم مدارا می کردم. به فریادشان می رسیدم، به ناتوانان کمک می کردم، در پی یاری ستمدیدگان و اطاعت خدا بودم.
داستان توکل – توکل در ولایت
روزها و ماه ها گذشت و من با آرامش و بی دغدغه با وجودی پُر از عشق و محبت مسیر را طی کردم اما این انتظار دیرینه به پایان رسیده. روزی از دور چشمم به اقیانوس بیکران افتاد، نیرویی از آن سمت مرا به خود می کشید شادی شعف خاصی تمامی وجودم را فراگرفت تا اینکه غوطه ور در اقیانوس بیکران شدم و با تمام وجود آن حصن حصین را وجدان کردم، که:
ولایت علی ابن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی
نظرات شما عزیزان: