باران
گهواره ها خواب باران مي ديدند و نسيم نمي وزيد لالايي گهواره ها را...نسيم نمي وزيد مگر به قصد دامن زدن شعله ها ، وشعله ها از دل ها و سينه ها رو به آسمان زبانه مي کشيد وآسمان، فرشتگان گيسو پريش خود را براي نجات شاپرکان خردسال فرا خوانده بود...
فرشته ها اما به زمين نمي رسيدند، درهمان لابه لاي عرش وفرش ، جان مي سپردند تماشاي کارزار ستم را.... سنگ ها در آسمان پرواز مي کردند و به آيينه ها برمي خوردند.
تيرها از دهان کمان چون کلامي زهر آلود به دل هاي زلال پرتاب مي شدند و نيزه ها چون کينه اي ضخيم، در سينه هاي مهرباني فرو مي رفتند.
پيکار نبود، کفر بود؛نبرد نا برابري که لشکر خدا را زير لگدهاي شرک گرفته بود و تکفير آيه هاي پرورگار را به اصرار واشتياق، اسب مي دوانيد بر سينه قرآن هاي شرحه شرحه روي خاک... .
کوير ازآن روز ترک برداشت که پيشاني خورشيد را سنگ هاي تاريکي نشانه گرفتند. کوير از آن روز بي حاصل و باير شد که لب هاي خون خدا درخشکي ستم وتحريم آب شهيد شد.
آب را از رگ هاي سزاوار دريا برون کشيد گرماي ستم پيشه آن پيکار... .
و زمين به احتکار تمام قطره هاي حلال نشست...ودشت هاي حرام ، خون سروهاي بهشتي را مکيدند تا سرخ رو بمانند و گرگ هاي طمع کار، باران نيامده را جشن گرفتند و در سوگ باغ سوخته دست افشاني کردند.
سخن از قحطي مروت نيست؛ سخن از فراواني قساوت و شقاوت و کفر است که از همه سو در خاک ريشه دوانيد و ريشه هاي سبز عشق و ايمان را بي جرعه رها کرد تا نشاني ازسايه سار درختان ايمان بر زمين نماند.
سخن از فقط دشنه ها در پرواز پرستوها نيست. سخن از رسم پليدي کرکس هاست که پريدن هرزگي هاشان به هر سو، مي خواست آيين پاک کبوتران را از ياد روزگار ببرد، اما مرگ،پايان کبوتر نبوده و نيست. مرگ، اندوه به سر رسيدن مکتب زندگاني نيست.
مرگ پيراهن سياهي نيست که برتن لحظه ها زار بزند وانتقام خون حقيقت را دست بردارد.
خداي تا ابد و پاينده ،خون هاي ريخته معصوم را در رگ هاي تمام روزگار جاري کرد و پايان غروب آن قصه را، آغاز تمام شور و قيام هستي قرار داد.
هنوز قصه به پايان نرسيده است.
هنوز خون خدا نبض مي زند و حقيقت را به خروش در مي آورد . هنوز«دريا » ايستاده است و به انتقام آفتاب تشنه مي انديشد.
هنوز خدا شمشيرهاي در نيام را به خون خواهي عشق مبعوث مي کند.
کوچه ها وخانه هاي زمين نذر تواند؛ با اين همه پيراهن سياه که بر دوش دارند...روزگار ، اين روزها نذر توست که صداي گريه هايش از همه سو به گوش مي رسد و هستي پر شده است از نام تو.
به هر طرف چشم مي دوزم، زمين را مجنون و گريبان چاک مي بينم.
محرم، صداي نذرهاي بي وقفه اي است که رستگاري خويش را به درگاه خدا ضجه مي زنند و دست به دامان مظلوميت تو مي شوند.
محرم، دلتنگي ها و عقده هاي تمام بشريت است که سر به دامان مظلوميت تو مي شوند.
محرم، دلتنگي ها و عقده هاي تمام بشريت است که سر بر شانه هاي غم گسار تو، غم تو را بهانه مي کند و تمام رنج هاي زمين را مي گريد .
محرم، چادر سياه و معصوم بانويي است که درکوچه ها و خيابان هاي سوگوار مي گردد وتمام دل هاي مجروح را مرهم مي آورد.
من پر از محرم و عاشورا،پر از پيراهن هاي عزادار و گريه ها من دل تنگ و اسير خاک گناه،چشم به آسمان کرامت تو دارم.
به آنجا که تو بر بلنداي ارتفاع عشق ايستاده اي و ازين قعري که منم تا اوج تو، فاصله فراوان است .من داغ گناه بر پيشاني و داغ عشق تو بردل ، ماتم زده تمام خطاها و روسياهي خويشم. پيراهن سياه من، اندوه دور شدن از راه و رسم توست.
دست هايم را بگيرکه محرم و عاشوراي هر سال تو را تنها به شوق رهايي از اين همه گناه اشک ريخته ام و با صداي تمام سوگواران تاريخ صدايت کرده ام ... .
سلام برتو اي خون خدا که به شمشير کفر و ستم برخاک ريختي!
سلام اي فرزند پيامبر خاتم!
اي فرزند عصمت علي و فاطمه!«اني سلم لمن سالمکم»؛با توعهد مي بندم که دوستداران تو را دوست بدارم و مهر پيروان حقيق ات را از دل نرانم.
«وعدو،لمن عاداکم؛با توپيمان مي بندم که کينه دشمنانت راهرگز از ياد نبرم وسيه روزي منکران تو را فراموش نکنم.
دل خوشي تمام هستي من، سلامي عاشقانه است به درگاه تو؛
سلامي که اشک مي شود و ناله کنان صدايت مي زند و در خيالات دل باخته خود، ملکوت صداي تو را مي بيند که به جواب،لب مي گشايد.
سلام مرا تنها پاسخي آرزوست از لب هاي تبرک تو که تا قيامت رهين کرامتت بمانم و تا ابد،سراز عشق تو بر نتابم.
سلام برتو.
نظرات شما عزیزان: