اگر می خواهی تو را رهایت نکنند تو سررشته ی بندگی خودت را نگه دار. تو سر رشته خودت را نگه دار، خدا محکم نگه داشته است. خدا خدایی اش را بلد است. تو بندگی خودت را بکن، کاری که از دستت برمی آید انجام بده.
متن سخنرانی استاد عالی – شب تاسوعا محرم – بیت رهبری
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
شب تاسوعای حسینی هست مثل فردایی روز تاسوعا یومٌ حُوصِرَ فیه الحسین علیه السلام روزی است که محاصره ی لشکر کوچک اباعبدالله علیه السلام تنگ تر شد و مثل فردایی آب آوردن چون خیلی سخت تر شد برای خاندان اباعبدالله علیه السلام روزی بود که سقای کربلا و البته در بعضی از نقلها هم هست که برادران او، حضرت علی اکبر و اینها می رفتند آب می آوردند ولی به سختی.
مرحوم فیض کاشانی که از علمای بزرگ ما هست، ایشان در تفسیر صافی روایتی را نقل کردند که روایت بسیار زیبا و در عین حال کارگشایی است در زندگی ما. چه در زندگی فردی و چه اجتماعی. روایتی را از وجود مقدس پیغمبر اکرم نقل کردند. پیغمبر اکرم فرمود یک آیه در قرآن هست که اگر کسی به همین یک آیه عمل کند برای او کافی است. انی لاعلم آیه من الکتاب لو أخذ بها الناس لکفتهم من یک آیه در قرآن می دانم که اگر مردم به همین یک آیه عمل کنند کفایتشان می کند. بعد پیغمبر این آیه را خواندند و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا واقعا این آیه کیمیاست. خیلی آیه ی عجیبی است در سوره ی طلاق اول سوره. آیت الله شبیری زنجانی که از مراجع تقلید فعلی هست ایشان می فرمود که حضرت امام در جوانیشان با پدرم آیت الله سید احمد زنجانی که ایشان هم از بزرگان قم بودند این دو با هم دیگه خیلی سال پیش –جوانی حضرت امام اگر از الان حساب کنید چیزی حدود صد سال پیش می شد دیگه. خود امام که حدود سی سال است از دنیا رفته است- می گفت این دو بزرگوار رسیدند در مشهد خدمت عارف کم نظیر و فوق العاده آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی. گفتند کیمیا را اگر می شود به ما بدهید. حالا معمولا معروف بوده است که کیمیا یک ماده ای هست که اگر کسی گیرش بیاید به مس بزند طلا می شود. آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی فرمودند آن کیمیا به درد شما نمی خورد من چیز دیگری به شما می دهم که از کیمیا برای شما بالاتر باشد. و آن اینکه صبح بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها سه صلوات بفرستید، سه مرتبه سوره ی توحید را بخوانید و سه مرتبه این آیه را بخوانید و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا که حضرت امام در کل زندگیشان مداومت داشتند بر همین. البته من نمی خواهم بگویم این یک دستور العمل عمومی برای همه هست. نه این برای امام بود و آیت الله سیداحمد آقای زنجانی، دستور عمومی نیست. ولی در هر حال ایشان فرموده بودند از کیمیا بالاتر است.
من ابتدا یک ترجمه از این آیه عرض می کنم بعد جایگاهش را در زندگی می گویم. خدای متعال در این آیه می فرماید اگر کسی با من معامله کند، اگر کسی تقوا داشته باشد، خط قرمزهای من را زیر پا نگذارد، آن جاهایی که من ممنوع کرده ام را وارد نشود، و من یتق الله یجعل له مخرجا من راه را برایش در زندگی باز می کنم. هیچ کجا در زندگی بن بست نخواهد داشت و یرزقه من حیث لا یحتسب از جایی که به گمانش نمی رسد برایش روزیش را می رسانم آن چیزی را که مورد نیازش هست را من تأمین می کنم. و من یتوکل علی الله فهو حسبه اگر کسی تکیه اش بر خدا باشد بسش است. ان الله بالغ امره خدا به هرچه که بخواهد می رسد، خدا سوار کار است، کار از دستش در نرفته است ان الله بالغ امره. قد جعل الله لکل شیء قدرا منتهی خدا یک مقدراتی را در این عالم گذاشته است یک فراز و نشیبهایی در این عالم برای بندگانش قرار داده که محک بخورد. قد جعل الله لکل شیء قدرا. عنایت بفرمایید برای اینکه معلوم شود این آیه مال کجای زندگی است و جایگاه این آیه در زندگی معلوم شود من نکته ای خدمت شما عرض کنم.
ببینید همه ی ما می دانیم که خدای متعال رب است. تربیت های خدا هم شیوه های عجیب و غریبی دارد که بعضی از شیوه های تربیت خدا را وقتی آدم می شنود اصلا باورش نمی شود که خدا اینطور تربیت می کند. مثلا یکی از راههای تربیت خدا این است که برای بندگانش گاهی مواقع در زندگی راه حلال را می بندد راههای حلال بسته می شود در عین حال که راه حرام باز است و همان موقع که بن بست هست و حلال بسته است همان موقع نیاز آدم را شدید می کند. که آدم بالاخره یک نیاز شدیدی پیدا می کند و باید کاری کند. راه حلال بسته است و علی القاعده انسان به خودش میگوید باید به سمت حرام بروم. ولی همان جا خدا می گوید حق نداری به سمت حرام بروی.
بگذارید من مثال بزنم که روش بشود چی می خواهم بگویم. فرض کنید یک کارگر یا کارمندی یک کسی که حقوق ثابتی دارد هیچ پس انداز هم ندارد، همان چیزی که در می آورد خرج می کند. خیلی قناعت کند و سر و ته زندگی را بزند مثلا به زور بتواند ماه را بگذراند. حالا اگر زد و خدایی نکرده یک چاله ی بزرگ در زندگیش پیدا شد یک بحران یا مشکل بزرگی در زندگیش پیدا شد، خودش یا یکی از عزیزانش احتیاج به عمل جراحی سنگین پیدا کرد که کلی مخارج روی دستش می آید. یا دخترش، پسرش می خواهد ازدواج کند و مخارجی روی دستش می آید. خب حالا ببینید این فرد خیلی نیاز شدیدی دارد. پس انداز هم ندارد راه درآمد معمولی اش هم کفاف این چاله ای که درست شده را نمی کند. کسی هم نیست به او قرض بدهد ببینید راههای حلال بسته است. در همین هنگام راه حرام برایش بسته است مثلا در آن اداره ای که هست اگر یک امضایی بکند یک رشوه ی خوبی می تواند بگیرد. یا می تواند نزول بکند، می تواند وام ربوی بگیرد، می تواند این کارها را بکند. اما خدا می فرماید حق نداری ربا جایز نیست و حق نداری به سمتش بروی، حق نداری رشوه بگیری. خب خدایا اگر حق ندارم پس چه کار بکنم من الان بچه ام روی دستم است راه حلال که بسته است، چه کار بکنم؟ حالا چه کار بکنمش را عرض می کنم.
یا نه مثال همیشه بحث مالی نیست نیاز آدم که فقط بحث مالی نیست یک جوان در بحبوحه ی جوانی و غریزه ی جنسی احتیاج به ازدواج دارد نیازش هم شدید است اما در عین حال راه حلال به رویش بسته است یعنی نمی تواند ازدواج کند به هر دلیلی. راه حرام باز است، می تواند از راههای حرام خودش را تأمین کند و نیاز جنسی اش را برطرف کند. راههای حرام معلوم است دیگه، گفتن ندارد. اما خدا می فرماید حق نداری بروی، از راه فحشاء و اینها. خدایا پس من چه کار بکنم؟ چه کار بکنم را خدمت شما عرض خواهم کرد. فقط می خواهم بگویم گاهی راه حلال بسته می شود و راه حرام باز و در عین حال نیاز شدید می شود و خدا در همان حال تکلیف می خواهد و می گوید حلال و حرام من سر جایش هست. یک بن بست.
البته من عرض کنم این بن بست ها ممکن است در زندگی هر کسی یکی دو بار پیش نیاید. اینطور نیست که همیشه داشته باشد. اما همان یکی دو مرتبه اگر نداند چه کار کند زمین می خورد شیطان تمام کمینش برای همین لحظه هاست. شیطان می داند کم کسی هست که در این بن بستها بندگی کند و بنده ی خدا باشد. معمولا آدم وقتی این فشار شدید رویش می آید به سمت حرام کشیده می شود تمام کمین شیطان برای چنین وقتهایی است. و از آن طرف تمام برد اولیاء خدا و کسانی که خدا خروار خروار در دامنشان ریخت آنها هم در همین امتحانات شیرین کاری هستند و درست عمل کردند که خدا به آنها چیزهایی داد. خداوند متعال گتره ای به کسی چیزی نمی دهد. یک شیرین کاری باید کرده باشد همین طوری به آدم نمی دهند.
خدا رحمت کند مرحوم شیخ رجبعلی خیاط را. ایشان یکی از همین مخمصه ها برایش پیش آمد به هر کجا رسید از همان شیرین کاری که در آن مخمصه کرد رسید. خودش می گفت من بیست و سه چهار سالم بود خدا از من امتحانی شبیه امتحان حضرت یوسف گرفت یعنی در یک خانه ای یک دختر جوانی از من تقاضای فعل حرام شد. می گوید من در دلم به خودم گفتم رجبعلی! خدا در زندگی تو را خیلی امتحان کرد بیا تو هم یک بار خدا را امتحان کن. همانجا این را به خدا گفتم که خدایا من به خاطر تو از این لذت آماده ولی حرام میگذرم، تو هم مرا به خاطر خودت تربیت کن. این را گفتم و از آن خانه بیرون زدم. خیلی مرد می خواهد که انسان سر بزنگاه این کار را بکند. معمول آدمها کار را انجام می دهند و بعدا پشیمان می شوند از کاری که کرده اند اما اینکه انسان سر بزنگاه این طور معامله کند چیز دیگری است. از آن موقع که از این گناه کرد فرار کرد افتاد در دامن خدا و خدا چیزها بهش داد و آن چشم بازی که به عالم برزخ و آخرت داشت از آن به بعد بود
من یک بار شاهرود بودم چند سال قبل بود اسم ایشان را روی منبر بردم وقتی پایین آمدم یک پیرمردی آمد گفت حاج آقا من با شیخ رجبعلی خیاط خیلی بودم، گفتم شما چیزهایی خودت از او دیده ای، نه اینکه از کسی بشنوی؟ گفت حاج آقا زیاد. گفتم مثلا؟ شروع کرد چند مورد را گفتن من یک مورد را عرض می کنم. ایشان می گفت در تهران ما با ایشان و چند نفر از رفقا رفتیم قبرستان ابن بابویه که نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم است. می گوید رفتیم در آن قبرستان برای فاتحه و زیارت اهل قبور. مادر من هم در همان قبرستان دفن بود ولی من سر قبر مادرم نرفتم گفتم بعدا خودم تنهایی می آیم الان که چند نفر باهم هستیم دیگر خرجم را از اینها جدا نکنم. رفتیم سر چند قبر و فاتحه خواندیم داشتیم از در قبرستان بیرون می رفتیم آقای شیخ رجبعلی خیاط گفت مادر شما اینجا دفن است؟ گفتم بله. گفت چرا نرفتی سر قبرش؟ گفتم بعدا می روم چطور مگه؟ گفت نه الان داشتیم می رفتیم بیرون مادرتون در عالم قبر داشت گله می کرد که بچه ما تا قبرستان آمد و سر قبر من نیامد. داشت گله می کرد. برگرد برویم سر قبر. ما را برگرداند. نمی دانست مادر من اینجا دفن است ها، بلکه برزخش را دیده بود. رفتیم سر قبر مادرم فاتحه خواندیم و بعد آمدیم بیرون چشم بازی داشت به عالم برزخ و عوالم بالاتر. ولی آن چشم باز و آن چیزهایی که خدا به او داده بود محصول آن شیرین کاری بود که در جوانی سر بزنگاه انجام داده بود.
این طور امتحانات باز هم عرض می کنم در زندگی آدم ها شاید در کل عمرشان یکی دو بار بیشتر پیش نیاید. من از خود شما بزرگواران سؤآل می کنم ببینید خدا هر روز حضرت یوسف را امتحان می کند، اما امتحان خانه ی زلیخا، را چند بار از یوسف گرفتند؟ یک بار. خدا هر روز حضرت ابراهیم را امتحان می کند اما آن امتحانی که می خواستند در آتش پرتش کنند چندبار برایش پیش آمد؟ یک بار. کربلا چند بار پیش آمد؟ یک بار. امتحانهای سنگین خدا هر روز نیست، همیشه نیست. در کل عمر آدم یک بار یا دو بار شاید بیشتر پیش نیاید. و اگر آدم از قبل نداند که چه کار باید بکند زمین می خورد. این امتحانات سنگین است. در بن بست قرار می گیرد.
سؤال: چه کار کنیم که اگر چنین بن بستهایی در زندگیمان پیش آمد بتوانیم سربلند بیرون بیاییم؟ چه کار کنیم که بتوانیم بار تکلیف را بکشیم و سقوط نکنیم؟ همه ی حرف این است که چه کار باید بکنیم؟
جواب چه کار بکنیم همین است که پیغمبر فرمود که من یک آیه در قرآن می دانم که اگر کسی به همین یک آیه عمل کند برای او بس است. و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا. حالا من از شما تقاضا می کنم با این مقدمه ای که گفتم الان با همدیگر این آیه را مرو کنیم ببینیم آیه یک طور دیگر برای شما معنا پیدا نمی کند. ببینید خدا در این آیه چه می گوید؟ خدا می فرماید اگر کسی با منِ خدا معامله کند، خط قرمزهای من را زیر پا نگذارد، جاهایی که ممنوع کرده ام هیچ موقع نرود یجعل له مخرجا منِ خدا برایش راه را باز می کنم! متوجه می شوید که این آیه مال کجای زندگی است؟ مال بن بستها است. خدا می گوید من باز می کنم. معلوم است که مال بن بستها است که راه بسته است. مال همین مخمصه هایی است که مثالش را می زدم. خدا می فرماید تو با من معامله کن، بن بست مال توست، مال من که نیست، مال شما انسانها است نه مال منِ خدا. من راه را برای تو باز می کنم. خدایا! از کجا باز می کنی؟ از جایی که به گمانت نمی رسد. کارگر و کارمند و حقوق بگیری که حقوقت ثابت است، راههای حلال برات بسته شده، یک چاله ی بزرگ در زندگیت پیدا شده، یک احتیاج مالی داری و راههای حلال بسته است، تو به سمت حرام نرو، تو خط قرمزهای خدا را رعایت کن، خدا می فرماید من نیازت را برطرف می کنم از جایی که گمانت نمی رسد. خدایا از کجا می خواهی نیاز من را برطرف کنی، من که نه پس اندازی دارم و نه کسی به من قرض می دهد!؟ خدا می فرماید تو چه کار داری؟ من از جایی که به گمانت نمی رسد برایت می فرستم. تو چندتا راه و کانال خدا را بلدی؟ یک راه یا دو راهش را بلدی، پس انداز و راه اینکه کسی به تو قرض بدهد. من راههایی دارم که به ذهن شما نمی رسد. جوانی که در فشار جنسی قرار گرفته ای و امکان ازدواج برایت نیست! به سمت حرام نرو، ببین خدا چطور این نیازت را تأمین می کند.
حاج آقا چطوری می خواهد تأمین کند؟ من که ازدواج برایم فراهم نیست. راه حلال به رویم بسته است.
تو چه کار داری؟ خدا می گوید تو به سمت حرام نرو، من نیازت را از جایی که به گمانت نمی رسد برطرف می کنم. ازدواج که به گمانت می رسد خودت می فهمی، خدا می فرماید از راهی که تو نمی فهمی. این خیلی نکته است ها!! آن راههایی که خودت می دانی و می بینی بسته است، خب آن را تو می فهمی اما راههایی هم هست که تو نمی فهمی. و یرزقه من حیث لا یحتسب. از جایی که به گمانت نمی رسد برایت می فرستد. معنای توکل همین است و من یتوکل علی الله فهوه حسبه. این را خدا پشت سرش می گوید می گوید تو توکل کن، توکل یعنی اینکه تو کار خودت را بکن، تلاش بکن اما نتیجه را واگذار کن به خدا.
خدا رحمت کند امام راحل بزرگوارمان را، چقدر در آن دوران ده سال اول انقلاب و مشکلات و سختی هایی که بود، این جمله را تکرار می کرد که ما مأمور به وظیفه ایم. ما بنده ایم. خدا از ما بندگی می خواهد. نتیجه دست خداست. این تعبیر روایات است. امیرالمؤمنین در یک روایتی فرمود علیک بالسعی و لیس علیک بالنجح تو باید تلاشت را بکنی نتیجه با تو نیست با خداست. خدا رحمت کند حافظ را گویی همین مطلب را در یکی از ابیات غزلش می گوید:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند نگاه دار سر رشته تا نگه دارند
اگر می خواهی تو را رهایت نکنند تو سررشته ی بندگی خودت را نگه دار. تو سر رشته خودت را نگه دار، خدا محکم نگه داشته است. خدا خدایی اش را بلد است. تو بندگی خودت را بکن، کاری که از دستت برمی آید انجام بده.
نگاه دار سر رشته تا نگه دارند.
توکل یعنی اینکه ما بندگی مان را بکنیم، کار خودمان را انجام بدهیم اما نتیجه را به خدا بسپار. نتیجه با تو نیست. همان کارگر، همان کارمند، همان جوان عرض کردم بندگیش این است که به سمت حرام نرود. اما دیگر تو رزاق نیستی که بخواهی رزقت و نیازت را از هر راهی در بیاری. آن کار خداست. کار تو بندگی است. بنده این است که خدایا من دنبال نان حلال بودم. خیلی خب بودی؟ آفرین. حالا به هر دلیلی کم آوردی و یک چاله در زندگیت پیدا شده، بندگی این است که به سمت حرام نروی. خیلی خب این هم وظیفه ی ما است. اما اینکه از هر راهی خودم را تأمین کنم و رزقم یعنی نیازم را از راه حرام، از راه رشوه، از راه نزول، از هر راهی در بیاورم آن دیگر خدایی است آن کار تو نیست، تو که رزاق نیستی! رزاق که این نیازت را برطرف کند کسی دیگر است. عنایت بفرمایید اگر کسی این را باور کند هیچ کجا در زندگیش کم نمی آورد.
خدا رحمت کند مرحوم جعفر آقای مجتهدی، واقعا ایشان عجیب بود!! واقعا آدم باعظمتی بود!! تمام مراجع تقلید نسبت به ایشان ارادت خاص داشتند. مقام معظم رهبری می فرمود من خودم از جعفر آقا کرامت دیدم. آیت الله مرعشی نجفی، آیت الله گلپایگانی، آیت الله بهاء الدینی، آیت الله میلانی، اینها مراجع تقلید بودند. آقای مرعشی نجفی می فرمودند که جعفر آقا مستقیم با اهل بیت مرتبط است!! حدود کمتر از سی سال پیش از دنیا رفت. جعفر آقا روزهای شهادت معصومین خانه اش یک روضه داشت. یک آقای برقعی نامی بود که خدا رحمتش کند ایشان را من دیده بودم و حدود ده سال پیش از دنیا رفت. این آقای برقعی می آمد روضه ی خانه ی جعفرآقا را می خواند. به اندازه ی نیم ساعت صحبتی می کرد، روضه ای می خواند. روال کارشان این بود که وقتی تمام می شد می نشست دو دور چایی می دادند تا رفع خستگی شود و بعد جعفرآقا شروع می کرد نکات عرشی می گفت که همه استفاده می کردند. یک مرتبه این آقای برقعی مثل روزهایی که شهادت بود رفت صحبتی کرد و روضه ای خواند اما مثل همیشه ننشست. معلوم بود که عجله دارد. یک اشاره ای و عرض ادبی کرد که می خواست خداحافظی کند. جعفرآقا گفت آقاجان بنشین، اونی که میخواهی خودش می آید. ایشان نشست ولی نفهمید یعنی چه. یک دور چایی پخش کردند ایشان چایی را سریع خورد بلند شد برود، برای بار دوم جعفرآقا به او گفت آقاجان! شما اگر ماشین نمی خواهی بنشین خودش می آید. ایشان نشست ولی هنوز مضطرب بود. معلوم بود که عجله داشت می خواست برود. باز یک دور دیگر چایی دادند ایشان وقتی چایی دوم را خورد و بلند شد که برود برای بار سوم این دفعه جعفرآقا تشر زد و تند شد، گفت آقاجان! مگر شما ماشین نمی خواهی بنشین دیگه!! بنشین!! دیگه سه بار جعفر آقا گفته بود دیگر به احترام او آقای برقعی نشست. چند دقیقه گذشت یک جوانی وارد منزل شد. به همه سلام کرد و رفت پیش جعفرآقا و یک دسته کلید جلوی ایشان گذاشت و گفت حاج آقا این ماشین خدمت شما. فردا خودتان یا یک کسی وکالتا از طرف شما بیاید برویم محضر و سند بزنیم و به نام کنیم. جعفرآقا درجا سوییچ را گذاشت جلوی آقای برقعی. گفت آقای برقعی این آن ماشینی که می خواستی. اما سیدالشهداء برایت یک پیغام دارد و آن اینکه کسی که یک عمر در خانه ی ما بوده به خاطر یک چیز دنیایی که هول برش نمی دارد که اربابش را عوض کند!! تا این را گفت آقای برقعی هق هق شروع کرد گریه کردن و از اتاق رفت بیرون یک چند نفر پشت سر ایشان رفتند داخل حیاط. گفتند حاج آقا امروز داستان چه بود؟ ما هیچ نفهمیدیم. شما آمدی، دو سه مرتبه خواستی بروی، آقا شما را نشاند، گفت بنشین اونی که می خواهی خودش می آید بعد یک جوان آمد سوییچ را به آقا داد، ایشان هم سوییچ را به شما داد و این پیغام امام حسین رو به شما داد!! داستان چی بود؟! آقای برقعی گفت من مدتی است که حس کردم پیر شده ام، موهای سر و صورتم سفید شده و برای این طرف آن طرف رفتن نیاز به ماشین دارم. یک فامیلی در اداره ی بازرگانی قم داریم که او به من گفت من ماشین حواله ای (شما خیلی هاتون سنتان اقتضا می کند و اول انقلاب را یادتان هست. وزارت بازرگانی و اداره های تابعه اش در شهرستانها ماشینهای پیکان حواله ای می دادند، هفتاد هزار تومان بود) این فامیل ما در اداره ی بازرگانی قم گفت تو اگر ماشین می خواهی من یکی از حواله ها برایت جور می کنم شما فقط بیا فرم تقاضایش را پر کن من بقیه ی کارهایش را انجام می دهم. من گفتم خانه ی جعفر آقا روضه دارم. گفت پس برو سریع تا قبل از ساعت اداری بیا فرم تقاضا را پر کن. من که عجله داشتم می خواستم از خانه ی جعفرآقا بروم این بود و جعفر آقا من را می نشاند و می گفت تو مگر ماشین نمی خواهی؟ بنشین دارد خودش می آید. جعفر آقا می دید که یک جوانی دارد برایش یک ماشین هدیه می آورد. آن جوانی که سوییچ را جلوی ایشان گذاشت ماشین را به ایشان هدیه کرد. گفت حاج آقا خودت فردا یا کسی وکالتا از طرف شما بیاید برویم محضر و من ماشین را به نام بزنم. جعفر آقا در جا سوییچ را به من داد و ماشین را به من داد و گفت این آن ماشینی که می خواستی اما آقا سیدالشهدا برایت پیغام دارد که کسی که یک عمر در خانه ی ما بوده به خاطر یک چیز دنیایی هول برش نمی دارد که اربابش را عوض کند. آقای برقعی می گفت من گریه ام از آن بود که بعد از یک عمر نوکری کردن در خانه ی سیدالشهدا چرا سوراخ دعا را گم کردم؟! خب من ماشین می خواستم نیازی هم به ماشین داشتم خب برو در خانه ی ارباب! چرا زدم به جادی خاکی؟ چرا متوسل به پارتی شدم؟! چرا خط قرمزهای خدا را زیر پا گذاشتم خدا که خودش وعده داده من از جایی که به گمانت نمی رسد برایت می فرستم. در این امتحان به زمین خوردم و سقوط کردم. من گریه ام از این است.
خیلی شعرهای حافظ عجیب است. گفت:
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
در خانه ی یک شاهی یک ثروتمندی یک گدایی یک چیزی به من گفت.
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
بر سر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رزاق ما خدا است. تو در خط قرمزهای خدا وارد نشو. به مو بند بشود خدا وعده کرده که من برایت می فرستم. وعده کرده است. ان الله بالغ امره خدا سوار کار است، خدا زمین نخورده است. خدا به هر چه که بخواهد برسد می رسد. خیال نکن که تو در بن بست قرار گرفتی خدا کار از دستش در رفته و او هم در بن بست است. نه. دارد یک بالا پایینت می کند ببیند که بندگیت تا کجاست. این فراز و نشیب را در زندگیت درست کرده تا ببیند بندگی تو تا کجا هست. ان الله بالغ امره.
این ضرب المثل هایی که گاهی مواقع عوامانه بین ما هست، ضرب المثلهای عامیانه؛ اما بعضی هاش خیلی حکیمانه است. این ضرب المثل را شنیده اید؟ که می گویند یک مورچه افتاده بود در آب و آب داشت او را می برد. شروع کرد به سر و صدا کردن که عالم را آب دارد می برد. یک مورچه دیگر در خشکی بود گفت عالم را آب نمی برد، تو را دارد می برد، عالم سر جایش است. ما گاهی مواقع خودمان در بن بست قرار گرفته ایم خیال می کنیم همه ی عالم در بن بست است، خدا هم در بن بست است. عزیز من! تو در بن بست هستی. خدا تو را در می آورد. دارد تو را امتحان می کند که ببیند بندگی تو تا کجا است. قد جعل الله لکل شیء قدرا. یک مقدراتی را خدا رقم زده است تا ببیند تا کجا هستی وگرنه خدا می تواند بازش کند.
ابوذر بزرگوار را می دانید ایشان زبان سرخش سر سبزش را داشت بر باد می داد. ابوذر در زمان خلیفه ی سوم در کوچه های مدینه راه می رفت و بلند بلند در رابطه با ریخت و پاش های خلیفه بلند بلند امر به معروف و نهی از منکر می کرد و افشاگری. ابوذر را دستگیر کردند. قرار شد از مدینه تبعیدش کنند. از او سؤال کردند از کدام شهر بیشتر از همه ی شهرها بدت می آید؟ ابوذر گفت ربذه؛ چون قبل از اینکه مسلمان بشوم آنجا بودم. گفتند از کدام شهر بیشتر خوشت می آید؟ گفت مدینه؛ چون اینجا بود که با رسول خدا آشنا شدم. خب می دانستند که ابوذر دروغ در کارش نیست. پیغمبر فرموده بود راستگوترین آدم ابوذر است. گفتند حالا که از ربذه بدت می آید تبعیدت می کنیم به همانجا. بخشنامه صادر کردند که ابوذر باید تنها از این شهر بیرون برود و هی کس حق بدرقه ی او را ندارد. . ابوذر باید تنها از این شهر بیرون برود. وقتی که ابوذر داشت از مدینه بیرون می رفت امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السلام آمدند بدرقه اش. آنها که رفقایشان را تنها نمی گذارند. امیرالمؤمنین یک چیز به ابوذر گفت، امام حسن هم یک چیزی گفت امام حسین هم یک چیز. آنها را نمی خواهم بگویم. ابوذر هم یک چیزی گفت این را من می خواهم بگویم. ابوذر گفت یا امیرالمؤمنین! اگر من را یک جایی تبعید کنند و بفرستند که وقتی بالای سرم را نگاه کنم یک تکه ابر نیست که دلم خوش باشد که آبم از اینجا تأمین می شود، وقتی زیر پایم را نگاه می کنم سرتاسر مس است که اصلا دلم خوش نیست که گندمی از اینجا بیرون می آید و نانم تأمین می شود. یعنی من رو یک جایی بفرستند که اسباب آب و نان اصلا نیست. یا امیرالمؤمنین اگر من را چنین جایی بفرستند ذره ای نگران نیستم که روزیم از کجا می آید. چون می دانم خدای کویر همان خدای سرِ چشمه ها است. همان خدایی که سرِ چشمه ها می تواند و بلد است آب بدهد در کویر هم بنده اش را فراموش نکرده است. من بندگیش را کرده ام. آنچه از دستم برآمده انجام داده ام، تنبلی نکرده ام، وظیفه ام را انجام داده ام. ذره ای نگران نیستم که رزقم از کجا می آید. خدایی که فقط کنار چشمه ها آب بدهد که خدا نیست. در آنجا نتواند رزق من را برساند که خدا نیست. از این جهت من ذره ای نگران نیستم. این ابوذر دیگر با آن ابوذر سابق فرق کرده بود این ابوذر شاگردی پیغمبر و امیرالمؤمنین را کرده ، می تواند به خدا توکل کند. می داند که پروردگار عالم یرزقه من حیث لا یحتسب از جایی که گمان نداری رزقت را می رساند تو بندگی کرده ای، تو کار خودت را کرده ای من هم کار خودم را می کنم.
اگر این آیه در مسائل فردی خودش را نشان می دهد که با توکل بر خدا گشایش برایش درست می شود در مسائل اجتماعی کاربردش خیلی بیشتر است. در مخمصه ها و بن بستهای اجتماعی به خصوص در سنگین ترین امتحان خدا در جامعه! سنگین ترین امتحان خدا در جامعه امتحان در کنار ولی خدا ماندن است. سنگین ترین امتحان امتحان به ولایت است. که گوهر دین است. آنجا امتحانش خیلی است. وجه بیانش جلسه ی جداگانه ای می طلبد. در آنجا اگر کسی و در آن امتحان سنگین که خدا گاهی بن بستها و مخمصه هایی درست می کند اگر تقوا و توکل باشد، اگر کسی در کنار ولی خدا بود و جدا نشد و او را تنها نگذاشت و رو به دشمن نکرد خدا برایش گشایش درست می کند. در بن بستهایی که در آن جامعه پیش می آید. در امنیت جامعه، در اقتصاد جامعه و هر کجایی که بن بست پیش می آید خدا گشایش درست می کند به شرط اینکه مؤمنین از ولی خدا از رهبر الهی جدا نشوند. وقتی این آیه نازل شد که یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین در سوره ی توبه. مؤمنین تقوا داشته باشید و با صادقین باشید. این تقوا کنار ولی خدا بودن است. این تقوای فردی نیست. اتقوا الله و کونوا مع الصادقین. مرحوم شیخ صدوق این را نقل کرده است که شخصی خدمت پیغمبر آمد و عرض کرد این که خدا در این آیه می فرماید با صادقین باشید، صادقین عام هستند یا خاص؟ صادقین کیا هستند؟ پیغمبر فرمود کسانی که باید با صادقین باشند عام هستند، عامه ی مؤمنین یا ایها الذین آمنوا همه ی مؤمنین در معیت صادقین باشند اما صادقین خاص است؛ برادرم علی و جانشینان او هستند تا قیامت. مردم و عموم مؤمنین باید از آنها جدا نشوند. شما عنایت بفرمایید در قرآن یک داستان است که رهبر بزرگوارمان در یکی از سخنرانی هایشان یک اشاره ای به آن داستان داشتند. درسهای این قضیه فوق العاده است. داستان حضرت موسی علیه السلام زمانی که قرار شد قوم بنی اسراییل را از دست فرعونیان نجات بدهد. این داستان در چند جای قرآن آمده که خواهش می کنم در این داستان دقت کنید که در کنار ولی بودند باعث چه گشایشهایی می شود. در مسائل فردی به سمت حرام نرفتن این است که سمت پول حرام نروی، به سمت فحشاء نروی. در مسائل اجتماعی به سمت حرام نرفتن یعنی به سمت دشمن نرو، ولی خدا را تنها نگذار. تقوا در آنجا این است. اتقوا الله و کونوا مع الصادقین. در داستان حضرت موسی خداوند متعال به موسای کلیم وحی می کند و اوحینا الی موسی ان اسر بعبادی لیلا. بندگان من بنی اسراییل را بردار شب بیرون بروید و کوچ کنید. یواش یواش خدا دارد بن بستی درست می کند. حضرت موسی شبانه این قوم را فراری داد. پشت سرش خدا می گوید انکم متبعون خیال نکن این راه که می روی و این بندگان خدا که می بری دشمن تعقبتان نمی کند، دشمن رهایتان نمی کند و دنبالتان می کند. خب یک قوم بزرگ، پیرزن در آن هست، پیرمرد هست، همه که جوان نیستند. اینها را فراری داد. صبح که فرعونیها بیدار شدند دیدند این برده هایشان نیستند. این بنی اسراییلی ها فرار کردند. یک لشکر سواره آماده کرد و به تاخت افتادند دنبال بنی اسراییل. فاتبعوهم مشرقین اینها سواره بودند و سریع می رفتند حضرت موسی و قومش رسیدند به رود نیل، به بن بست. دیگر نمی توانستند جلو بروند. رود نیل که رودخانه کوچکی نبود که پایشان را داخل آن بگذارند و رد شوند. دریاست، نمی توانند رد شوند. رسیدند به رود نیل. پشت سر را نگاه کردند دیدند فرعونی ها دارند می آیند یعنی نه راه پیش دارند و نه راه پس. این یعنی بن بست. خدا گفت راه دریا را در پیش بگیرید و راه دیگری را نگفت. قرآن می گوید به قدری فرعونی ها نزدیک شدند فلما ترآء الجمعان این دو دسته همدیگر را می دیدند. یک مرتبه بنی اسراییل بریدند. ریختند سر حضرت موسی. گفتند یا موسی انا لمدرکون ما گیر افتادیم، تو ما را بیچاره کردی!! ما داشتیم زندگی مان را می کردیم! تو ما را بیچاره کردی و این بلا به سرمان آمد که نه راه پیش داریم و نه راه پس. خوب دقت بفرمایید. تقوا این است که ولی خدا را رها نکنند و تسلیم نشوند. نگویند از اهدافمان کوتاه بیاییم و دین خدا و حضرت موسی را رها کنیم. تقوا این است. این یک مخمصه است. خدا می گوید و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب از راهی که گمان نمی کنید شما را نجات می دهم. به گمان کی می رسد که دریا شکافته می شود؟ به موسی دستور داد عصایت را به دریا بزن. زد دریا شکافته شد. کف دریا خشکید، پیدا شد. این امواج که سبب هلاک باید بشوند مثل دیوار ایستادند. حضرت موسی به قوم بنی اسراییل گفت بروید. وارد این شکاف شدند. وقتی از آن شکاف بیرون رفتند خب علی القاعده من و شما این را می دانیم که وقتی آدم از پلی عبور کرد که دشمن دارد از پشت سرش می آید آدم باید آن پل را خراب کند که دشمن نتواند برسد اما خدا می دانید به حضرت موسی چه گفت؟ خدا فرمود موسی! واترک البحر رهوا بگذار دریا همینطور شکافته باشد. برنگشت بگوید خب خدایا اگر همینطور باشد همینطور که ما داریم رد می شویم باز آنها می آیند به ما می رسند. برنگشت این را بگوید خب تو چه کار داری؟ خدا گفت برو بگو چشم. حضرت موسی گفت چشم. رفتند، آخرین نفر از قوم بنی اسراییل که از این شکاف بیرون رفتند از آن طرف فرعونیها آخرین نفرشان وارد این شکاف شدند. همه آمدند. وقتی آمدند خدا فرمان داد این آب روی هم آمد و همه غرق شدند. موسی دیدی تو بندگی کردی ما چطور خدایی کردیم؟ به گمانت می رسید اینطور نجاتتان بدهیم؟
ببینید هنر بندگی اینجاست این که انسان همه چیز برایش مهیا باشد تقوا داشتن کاری ندارد. اینکه در مخمصه ها آدم تقوا داشته باشد این هنر است. اینکه در کربلا سی هزار نفر مقابل امام حسین ایستاده اند و چیزی به نفع امام حسین نیست امام حسین را تنها نگذاشتن، امان نامه را برای اباالفضل آوردند گفت لعنت خدا بر تو و امان نامه ای که برای من آوردی. اینکه امیرالمؤمنین در یک جایی که دشمن به ظاهر عقب نشست و شکست خورد و مسلمین همه رفتند که غنیمت جمع کنند و تنگه ای که پیغمبر گفته بود رها نکنید رها کردند و همه رفتند فقط یک جمع قلیلی در رأسشان امیرالمؤمنین پیغمبر را تنها نگذاشتند این هنر است که یا ایها الذین امنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین آن وقت گشایش حاصل می شود. شما این کار را بکنید من خدا برای شما درست می کنم در چیزهایی که نیاز شما است. اقتصادتان خراب شده من درست می کنم، امنیتتان به هم خورده من درستش می کنم، شما ولی خدا را تنها نگذارید. در داستان حضرت موسی همین شد دیگر، موسی را تنها نگذاشتند واین مقدار تقوا از خود نشان دادند خدا راه را باز کرد از راهی که گمانش را هم نمی کردند.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
یک نکته ی لطیفی علامه طباطبایی در المیزان دارد فوق العاده است. نکته این است که خدا در این آیه می فرماید اگر کسی تقوا داشته باشد یجعل له مخرجا برای خودش گشایش درست می کنیم. درست است که در بیرون خودش پول بیمارستان بچه است هم درست می شود، درست است که در بیرون ازدواجت هم درست می شود آن چیزهای بیرونی را هم خدا راه می اندازد اما مهمتر این است که گشایش در درون خودت و جان خودت اتفاق می افتد یعنی جان خودت وابسته به شرک نیست یعنی با بودن پول و نبودن پول نمی لرزی. دیگر می فهمی که کار دست کیست. این گشایش در جانت درست می شود یعنی از شرک خلاص می شوی. یعنی یک کلاس می آیی بالا. یعنی می فهمی که خدا همه کاره است. حتی اگر سبب نباشد. چون این را چشیدی. حتی اگر به ظاهر سببی نباشد. یجعل له مخرجا. مخرج و گشایش حقیقی آن است که در جان آدم اتفاق بیفتد. بیرون هم کارت راه می افتد ولی مهم این است.
و آخرین مطلب اینکه وقتی ریختند روی حضرت موسی موقعی که هنوز راه بسته بود، و هنوز دریا باز نشده بود گفتند موسی! گیر افتادیم انا لمدرکون حضرت موسی با آرامش گفت چه خبرتونه؟! ان معی ربی سیهدین. حضرت موسی نمی دانست این دریا می خواهد بشکافد. حضرت موسی هم نمی داند که این دریا می خواهد شکافته شود، نمی داند، اگر می دانست من و شما هم بودیم دستپاچه نمی شدیم. اما حضرت موسی این را نمی دانست ولی این را می دانست که این ملک خدا دارد که به موقع نیازش را برآورده می کند، این را می دانست که ان الله بالغ امره، خدا سوار بر کار است این را باور داشت لذا با آرامش گفت ان معی ربی سیهدین. یک درسی و نکته ی بسیار جالبی در اینجا هست و آن اینکه توکل اصلی در جامعه که باعث گشایش می شود توکل ولی جامعه است. او گفت ان معی ربی سیهدین و رفت و راه باز شد. مقاومت ولی جامعه، آرامش ولی جامعه، او هست که آرامش می دهد، برای دیگران مقاومت درست می کند، توکل برای دیگران درست می کند وگرنه اگر ولی مؤمنین استقامت نداشته باشد خود مؤمنین نمی توانند در مقابل آن هجوم سنگین استقامت داشته باشند. لذا در قرآن استقامت جامعه را از پیغمبر می خواهد فاستقم کما امرت و من تاب معک اما ببینید فاستقم به پیغمبر می گوید. استقامت دیگران را هم از پیغمبر می خواهد. همین هم هست. شما اول جنگ یادتان هست. وقتی تهران را بمباران کردند و یک اضطرابی در مردم افتاد یادتان هست امام بزرگوار با آن آرامشش این رهبر باعظمت، اینکه دلش مطمئن بود گفت یک دزدی آمده یک سنگی انداخته است. حالا اگر مثلا خود حضرت امام مضطرب و دستپاچه می شد آن وقت مردم می توانستند آرام باشند؟ جامعه به هم می پاشید. ولی خدا هست که توکلش، آرامشش، استقامتش باعث می شود که یک جامعه برقرار بماند. آن چیزی که وظیفه ی جامعه است وظیفه ی ما کونوا مع الصادقین است چسبیدن به آن ولی است. وظیفه ما این است که او را تنها نگذاریم و احساس ضعف به دشمن نشان ندهیم، پشت به ولی و رو به دشمن نکنیم. از اهداف و آرمانها کم نگذاریم و کوتاه نیاییم. وظیفه ی ما این است.
سیدالشهداء علیه السلام روز عاشورا سفینه النجاه و دیگران باید به او بچسبند. امام حسین با صبرش و استقامتش همه ی کار را کرد. همان لشکر کوچکش را. دیگران فقط باید تسلیم باشند و تصدیق کنند او را. تزلزل در آنها پیدا نشود. روز عاشورا کی از همه بیشتر تسلیم بود؟ و تصدیق کرد ولی خدا را؟ و ذره ای در آن مخمصه دچار تزلزل نشد؟ امام صادق می فرماید عموجان! اباالفضل اشهد لک بالتسلیم و التصدیق و الوفاء و النصیحه لخلف النبی شهادت می دهم که شما تسلیم بودی، تصدیق کردی و دچار تزلزل نشدی، جایی که بعضی ها کم می آورند هیچ کم نیاوردی. جایی که علیه امام حسین بود امان نامه ای که آمد اول اصلا جواب ندادی به کسی که امان نامه را آورده بود. چون اباعبدالله فرمود جوابش را بده اگرچه یک فاسق برایت امان نامه آورده است جواب داد اما جواب اباالفضل این بود که لعنت خدا بر خودت و بر این امان نامه ای که برای من آورده ای. من ولی خدا را پسر پیغمبر را تنها بگذارم و خودم در امان باشم و او نه. اشهد لک بالتسلیم و التصدیق و الوفاء و النصیحه لخلف النبی.
خدا رحمت کند مرحوم آقا نجفی قوچانی را. این به عنوان مقدمه ی روضه باشد. ایشان یک کتابی دارد به نام سیاحت شرق. سیاحت غرب که شاید بسیاری از شما با آن آشنا باشید که زندگی نامه بعد از مرگ را بیان کرده است اما در سیاحت شرق زندگی دنیای خودش از بچگی را آنجا نقل کرده است. چون به صورت طنز هست خیلی شیرین است. در آن کتاب سیاحت شرق خودش می گوید یک ایامی از محرم بود من پیاده از نجف به سمت کربلا رفتم همان رسمی که خیلی از مؤمنین در بعضی از مناسبت ها انجام می دهند. می گوید من به سمت کربلا می رفتم با خودم آب برنداشتم. گفتم بار سنگین با خودم برندارم. در این منازل بین راه بالاخره یک جایی آب هست. در منازل بین راه دیدم آب نیست. یک جاهایی بسته است. خدا می خواست یک چیزی به او بدهد. می گوید از چند نفر هم درخواست آب کردم یا نداشتند یا خیلی کم داشتند و فقط برای خودشان داشتند. می گوید با همین تشنگی داشتم می رفتم یواش یواش این تشنگی تبدیل شد به عطش. و جگرم می سوخت. از دور برق گنبد طلایی سیدالشهداء پیدا شد. شاید هنوز یک فرسخی یا بیشتر به کربلا مانده بود. بر سرعت قدم هایم افزودم که بتوانم سریعتر برسم. عرق از من می ریخت، به شدت تشنه بودم. میگوید همینطور که داشتم می رفتم یک مرتبه یاد عصر عاشورا افتادم که تو که اینقدر تشنه هستی و این حالت را داری بچه های امام حسین عصر عاشورا چه کشیدند و چه اتفاقی برایشان افتاد. می گوید یک مرتبه ذهنم رفت در عاشورا و از خودم بیرون رفتم وهیچ متوجه خودم نبودم فقط گریه و اشک و حال عجیبی بود بر من غالب شد. یک مرتبه یک مکاشفه ای خدای متعال برای من فراهم کرد که عصر عاشورا را دیدم؛ خیمه های آتش گرفته، و بچه هایی که در بیابان دارند می دوند و بعضی دامنها آتش گرفته، می گوید می خواستم بروم بغل کنم بعضی را و کمک کنم ولی خب یک مکاشفه بود فقط. گریه می کردم و می رفتم. پایم به سنگ می خورد، روی تیغ می رفت اصلا درحال خودم نبودم. یک مرتبه خودم را در کوچه های کربلا دیدم. نگاه به خودم انداختم، گرد و غبار و خاکی، اشک و عرق صورتم را پر کرده، پاهایم خونی. رفتم کنار نهری خودم را شستشو دادم و بعد رفتم در صحن مطهر امام حسین. رفتم نشستم چند لحظه که نشستم دیدم صدای زنگ ساعت حرم اباعبدالله بلند شد. مثلا ساعت شش. دیدم صدای زنگ بلند شد اما من صدای زنگ نمی شنوم، بلکه این صدا را می شنیدم؛ هل من ناصر، هل من ناصر، هل من ناصر؟ ایشان می گوید یک مرتبه دلم ریخت. هراسان بلند شدم. که یا اباعبدالله! هنوز صدای هل من ناصرت بلند است؟! کیه که آن را جواب بدهد؟ یک مرتبه دیدم از حرم حضرت اباالفضل صدای زنگ بلند شد اما من صدای زنگ نمی شنیدم، این را می شنیدم؛ لبیک، لبیک، لبیک. می گه رو کردم به سمت حرم اباالفضل گفتم جانم فدای تو یا اباالفضل! هنوز بعد از هزار و خرده ای سال تو هستی که جواب برادرت را می دهی، وفادار تو هستی.
وجود نازنین حضرت اباالفضل علیه السلام آخرین نفری بود از رزمندگانی که در جبهه ی امام حسین بودند بله بعد از حضرت اباالفضل چندتا بچه هم بودند مثل حضرت علی اصغر و حضرت عبدالله به شهادت رسیدند اما کسانی که سرباز و رزمنده بودند آخرین نفر اباالفضل بود. یعنی کسی که ظرفیتش و تحملش بیش از همه است آخر از همه می رود. اما اباالفضل با آن ظرفیت آمد به امام حسین گفت سیدی و مولای! لقد ضاق صدری سینه ام پر شده، تنگ شده یعنی آقا! من هم می خواهم بروم. لقد ضاق صدری. امام حسین علیه السلام روز عاشورا سه چهار مرتبه به اباالفضل فرموده بود بنفسی انت جانم فدای تو. اباعبدالله پنجاه و شش سالش هست، معصوم است، کسی با معصوم قابل مقایسه نیست اما در عین حال سه چهار مرتبه به حضرت اباالفضل فرمود جانم فدای تو. اینجا هم وقتی اباالفضل آمده گفت سینه ام تنگ شده اجازه میدهی بروم؟ اباعبدالله علیه السلام فرمود جانم فدای تو یا عباس! برو آب بیار بچه ها تشنه هستند. اباالفضل آمد در خیمه ای که مشکهای خشکیده آویزان بود یک نقلی من دیدم آنقدر سوزناک، چون شبهای قبل آب آورده بودند بالاخره. زیر این مشکها یک مقدار زمین قهوه ای رنگ بود چون به هر حال کمی آب می ریخت. اباالفضل وقتی وارد شد دید بعضی از این بچه های کوچک لباسشان را بالا زده اند و شکمهایشان را به همین خاک نمناک گذاشته اند تا یک مقدار التیام پیدا کنند. یک جوانمرد وقتی این را ببیند. این مشک را کشید و رفت. بچه های اباعبدالله تا این صحنه را دیدند گفتند دیگر تمام شد، تشنگیمان تمام شد، عمو رفت. می دانستند اباالفضل دست به هر کجا بزند مشکل گشا است می دانستند. اما بچه های امام حسین! این عمو دیگر برنمی گردد. این عمو رفت…
رفت وارد شریعه ی فرات شد. آب تا زیر شکم اسبش، مشک را در آورد یک مرتبه شاید یاد حرف پدرش در شب بیست و یکم رمضان شب شهادت امیرالمؤمنین افتاد که ولدی عباس! فتقر بک عینی فی یوم القیامه روز قیامت چشمم به تو روشن می شود. مبادا در عاشورایی باشد که برادرت تشنه باشد و تو آب بخوری. یاد لبان تشنه ی وجود نازنین امام حسین علیه السلام افتاد. کف آبی که برداشته بود ریخت و مشک را پر کرد.
در کربلا من گمانم این است که سه نفر از همه تشنه تر بودند. یکی وجود نازنین امام حسین علیه السلام که آنچنان عطش داشت که بین خودش و آسمان دود می دید، تاریک می دید، گاهی مواقع سیاه می دید. یکی حضرت زینب بود و یکی هم اباالفضل بود. اینها هر چه سهمیه هم داشتند به بچه ها می دادند.
مشک را پر کرد و این مشک را روی زین اسب گذاشت. الله اکبر! تیربارانش کردند. از رجزهایش می فهمیدند که دستانش قطع می شود ولی در عین حال دارد به سمت خیمه ها می آید. خم شده بود روی مشک که بتواند این مشک را سالم برساند. تیرها به خودش می خورد. خون از دستانش می رفت. فقط تنها کاری که توانستند با آن اباالفضل را متوقف کنند این بود که تیر را به مشک بزنند. تیر که به مشک خورد فوقف العباس. دیگر ایستاد. عباس کجا می خواهی بروی؟ می خواهی بروی دل بچه های امام حسین را بسوزانی؟ اگر تو را اینطور ببینند چه می کشند؟! ناگهان تیری به چشمش خورد. من در یک نقلی دیدم الله اکبر! این بزرگوار چون با دست نمی توانست این تیر را در بیاورد، سرش را خم کرد که تیر را بین زانو و اسب قرار بدهد و تیر را بکشد. سر را که خم کرد کلاه خود از سرش افتاد و آنجا بود که عمود آهنین بر سرش خورد و افتاد. ظاهرا وقتی اباعبدالله بالینش رسید دیگر نتوانست با امام حسین حرفی بزند یعنی به شهادت رسیده بود. و بان الانکسار فی وجه الحسین. چهره اش در هم شکست.
خدایا به آبروی باب الحوائج قمر بنی هاشم، به آبروی سیدالشهداء و بچه هایش قسمت می دهیم دست ما را در دنیا و آخرت از دامانشان کوتاه مفرما.
خدایا به آبروی باب الحوائج قمر بنی هاشم، به آبروی سیدالشهداء عزاداریها اشکها توسلات را از همه ما و شیعیان امیرالمؤمنین قبول و ذخیره ی آخرتمان قرار بده.
به آبروی سیدالشهداء قسمت می دهیم به سر مقدسش فرج مولایمان امام زمان تعجیل بفرما.
خدایا حاجات شرعی جمع حاضر و همه مؤمنین و شیعیان امیرالمؤمنین برآورده به خیر بگردان.
خدایا به محمد و آل محمد قسمت می دهیم گرفتاری ها را از همه ی مؤمنین از همه ی کشورهای اسلامی و مظلومین خصوصا کشور امام حسین و امام زمان ایران برطرف بفرما.
خدایا به آبروی سیدالشهدا ذوی الحقوق این جمع شهدای بزرگوارمان شهدای مدافع حرم امام راحلمان همه را با سیدالشهدا محشور بفرما.
رهبر بزرگوارمان خدمتگزاران به دین مؤید و منصور بدار.
عاقبت همه مان ختم به خیر بگردان.
نظرات شما عزیزان: