چند لحظه حضور ... ///دل داشته باش...
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13164
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 145331
بازدید ماه : 198609
بازدید کل : 10590364
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 30 / 10 / 1399

چند لحظه حضور ... ///دل داشته باش...

 

داستانهایی که برای وبلاگ انتخاب می کنم داستانهایی خاص و بسی آموزنده هستند . امیدوارم خوشتون بیاد.

 

چند لحظه حضور ...

دکتر آرون گاندي، نوه مهاتما گاندي و مؤسّس مؤسّسه "ام ‌کي ‌گاندي براي عدم خشونت"، داستان زير را به عنوان نمونه اي از عدم خشونت والدين در تربيت فرزند بيان ميکند:


شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه اي که پدر بزرگم در فاصله هجده مايلي دِربِن (Durban)، در آفريقاي جنوبي، در وسط تأسيسات توليد قند و شکر،تأسيس کرده بود زندگي مي‌کردم.


ما آنقدر دور از شهر بوديم که هيچ همسايه‌اي نداشتيم و من و دو خواهرم هميشه منتظر فرصتي بوديم که براي ديدن دوستان يا رفتن به سينما به شهر برويم.


يک روز پدرم از من خواست او را با اتومبيل به شهر ببرم زيرا کنفرانس يک روزه‌اي قرار بود تشکيل شود و من هم فرصت را غنيمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستي از خوار و بار مورد نياز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار ديگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبيل براي سرويس به تعميرگاه بود.


وقتي پدرم را آن روز صبح پياده کردم، گفت:"ساعت 5 همين جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگرديم." بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقيماً به نزديکترين سينما رفتم.


آنقدر مجذوب بازي جان وين در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت 5 و نيم بود که يادم آمد. دوان دوان به تعميرگاه رفتم و اتومبيل را گرفتم و شتابان به جايي رفتم که پدرم منتظر بود.


وقتي رسيدم ساعت تقريباً شش شده بود. پدرم با نگراني پرسيد، "چرا دير کردي؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگويم مشغول تماشاي فيلم وسترن جان وين بودم و بدين لحاظ گفتم:


"اتومبيل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم."ولي متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعميرگاه زنگ زده بود. مچ مرا گرفت و گفت:


"در روش من براي تربيت تو نقصي وجود داشته که به تو اعتمادبه نفس لازم را نداده که به من راست بگويي.


براي آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربيت تو اشتباه کرده‌ام، اين هجده مايل را پياده مي‌روم که در اين خصوص فکر کنم!"


پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهماني، در ميان تاريکي، در جادّه هاي تيره و تار و بس ناهموار پياده به راه افتاد.


نمي‌توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نيم پشت سرش اتومبيل مي‌راندم و پدرمرا که به علّت دروغ احمقانه‌اي که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتي و اندوه بود، نگاه مي‌کردم.


همان جا و همان وقت تصميم گرفتم ديگر هرگز دروغ نگويم. غالباً درباره آن واقعه فکر مي‌کنم و از خودم مي‌پرسم، اگر او مرا، به همان طريقي که ما فرزندانمان را تنبيه مي‌کنيم، مجازات مي‌کرد، آيا اصلاً درسم را خوب فرا مي‌گرفتم. تصوّر نمي‌کنم.از مجازات متأثّر مي‌شدم امّا به کارم ادامه مي‌دادم.


امّا اين عمل ساده عاري از خشونت آنقدر نيرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گويي همين ديروز رخ داده است.


اين است قوّه عدم خشونت.

 

 

 دل داشته باش...

 یك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

 چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، كتابی خریداری كند. همراه كتاب ، یك بسته بیسكویت هم خرید.

او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او یك بسته بیسكویت بود و در كنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی كه او نخستین بیسكویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه كرده باشد.» ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكویت برمی داشت، آن مرد هم همین كار را می كرد . این كار او را حسابی عصبانی كرده بود ولی نمی خواست واكنش نشان دهد . وقتی كه تنها یك بیسكویت باقی مانده بود ، پیش خود فكر كرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه كار خواهد كرد؟ «مرد آخرین بیسكویت را نصف كرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن كتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود كه بیسكویتی كه خریده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بیسكویتهایش را با او تقسیم كرده بود ، بدون آنكه عصبانی و برآشفته شده باشد...
نتیجه گیری این داستان خاص را می گذارم به عهده خودتون!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: بااندکی تامل
برچسب‌ها: بااندکی تامل
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی