قیام خونین پانزده خرداد
15 خرداد 1386
19 جمادی الاول 1428
5.Jan.2007
روز تولد حماسه
محبوبه زارع
نیمه خرداد، برادر تنی عاشوراست. حماسه سازان این روز، همسایه دیوار به دیوار کربلاییانند!
پانزده خرداد، یک روز نیست؛ یک فرهنگ است، یک آیین؛ فرهنگ باور خویش و آیین چگونه به باور رساندن حقیقت وجود! پانزده خرداد، روز آغاز است؛ روز تولد حماسه، روز فوران اراده و روز ناگهان بیداری! بعضی چیزها، ریشه در اسراری دارند که دست عقل، از رسیدن به دامان ادراکش عاجز می ماند. یکی از آنها، صفحه سرخی است که در تقویم حماسه، به نام پانزده خرداد ثبت شده است.
مردم، چنان با یگانگی خویش در تارک این روز، عجین شدند که گویی قطره ها، اتصال آبشار را.
قبله ثانیه های بیداری
چه کسی باور می کرد، کویرستان ایران، در رونق بارانی چنین با کرامت، غوطه ور شود؟ از ذهن کدام جامعه شناس می گذشت که وحدت اسلامی ایرانی ها، سقفی گسترده چون پانزده خرداد را بر سر ملتی مسلمان، استوار سازد؟
چه کسی تصور می کرد، پانزده خرداد، و این تاریخ ساده، قبله ثانیه های بیداری شود؟
به شکوه این تاریخ حماسی، ایمان بیاوریم. ایمان به پانزده خرداد، ایمان به ارزش های وحدت و ولایت است؛ چرا که این روز، جز به ندای رهبری عارف و سالک، به ثمر نمی نشست و جز با یکدلی و اتحاد دل های مردم، امتداد نمی یافت.
نخواستیم شب، فراگیر شود
عباس محمدی
ساعت، سراسر، هیجان دویدن بود. عقربه ها، خود را خسته تر از زمان، تا نرسیدن های همیشه مدور، می کشاندند.
ساعت داشت از سه بامداد لبریز می شد که آفتاب به فراموشی سپرده شود.
نسیم، خبر پنهان را در سراسر خاک آواز خواند و بادها و درختان، به شوق زیارت دوباره آفتاب، قیام کردند.
قیام عاشورایی
قطره قطره باران شدند و سیل شدند و راه افتادند تا بشویند سیاهی و تباهی را. از قم شروع شد و به تهران و مشهد و تبریز و شیراز کشیده شد.
گلوله ها، صف کشیدند تا گل ها، عطر آزادی را در دهان بادها منتشر نکنند؛ اما پشت این قیام خونین، آرمان عاشورایی حسین علیه السلام خوابیده بود. نهضت حسینی، با هیچ غبار بی ارزشی، دامن آلوده نخواهد شد.
خون عاشورا، در رگ های ایمان ما جریان گرفت، تا پاسخگوی «هل من ناصر» فرزندان حسین علیه السلام باشیم.
گل ها، شاخه شاخه برخاستند و برگ برگ، خون شدند و عطر پرپر شدن شان، راز آزادی و ماندگاری مان شد.
که شهیدان که اند این همه گلگون کفنان
باران گلوله ها باریدن گرفت و پیراهن ها، باغچه گل های سرخ شدند.
پانزده هزار کبوتر، در پانزده خرداد چهل و دو، در خون خویش پرپر زدند. آسمان، به زیارت کبوتران، بر سنگ فرش خیابان ها بوسه می زد.
خیابان های قم، تهران، مشهد، تبریز و شیراز، بوی حرم می داد.
خیابان ها، زیارت کردنی شده بودند.
نسیم های دلتنگ، به زیارت آمدند؛ زمزمه کنان: «که شهیدان که اند این همه خونین کفنان».
پیراهن ها، بوی یوسف گرفتند و گلوله ها زیر پیراهن ها زائر شدند.
ایران، زخمی شد
قم، شیراز، تهران، مشهد و تبریز،... ایران، سراسر زخمی بود.
خیابان ها، با خون پرنده ها غسل کردند.
درختان کنار خیابان، زیارت عاشورا می خواندند و ابرهای تشنه، بغض خویش را بر چشم های سرخ خیابان می باریدند.
نهضت عاشورا، در پانزده خرداد زنده شد و اسلام، جان گرفت.
انقلاب، شکوفه داد و از «خون جوانان وطن لاله رویید».
خورشید، در خون زانو زد و روز، نام خویش را با خون، بر صفحه ماندگار تاریخ نوشت تا یاد شهیدان، همیشه جاویدان گردد.
با پانزده خرداد، آغاز شدیم
معصومه داوودآبادی
... و این آغاز ماجرا بود.
زمزمه ای که بهمن 57 را فریادی رعدآسا شد. خون پانزده خرداد که بر سنگفرش خیابان جاری شد، صدای مرثیه داغ مادران که در شهر پیچید، با خود عهد کردیم، شکستن شیشه عمر دیو را.
از آن پس بود که قدم هایمان را بر جاده های رهایی، استوارتر برداشتیم و نگاهمان را به دوردست سپیدش دوختیم.
از آن پس بود که الفبای ایستادگی را در مدرسه جانمان، هجا به هجا، مکرر کردیم؛ که می خواستیم باشیم و ادامه دهیم عزت به گلوله بسته مان را. نمی خواستیم شب های بلند استبداد را و این چنین، با روشنگری های بت شکن تاریخ، آغاز شدیم در کوچه های خون و حماسه.
تاب خورشید نداشتند
حضور خورشید را تحمل نمی توانستند؛ که از تبار زمستان بودند و عشیره یخبندان.
جانشان، با اهالی شب پیوند خورده بود و این چنین بود که پیشوای نهضت را رهسپار تبعید کردند، تا روشنایی روز، در حصار تردید بماند.
آیین شان، به تکثیر دیوارها دستور می داد؛ آنان که پنجره های بیداری این ملت را بسته می خواستند.
یک طرف یکسره ظلم بود و بیدادگری و سوی دیگر، مردمی بودند که ذلت نمی پذیرفتند و زیر پا گذاشتن اعتقاداتشان را تاب نمی آوردند.
دشمن، نگاه سبز خمینی رحمه الله را از این امت بزرگ دور می خواست؛ اما نمی دانست که آفتاب، از تمام حصارها عبور می کند و سرانجام، دریچه های بسته، به سمت نور، قد می کشند.
رود خرداد، به دریای بهمن انجامید
با خرداد، آغاز شدیم؛ در روزهایی مه گرفته و خون آلود. به راه افتادیم، جاده های پایداری و حماسه را دریافته بودیم که راز ماندگاری رود، رفتن است و دریا شدن.
ایمان داشتیم که ستم، پایدار نمی ماند و آزادگی، میله های بیداد را در هم خواهد شکست. برخاستیم و بازو به بازوی یکدیگر، با مشت هایی گره کرده، غرور کوچه های شهر را فریاد کردیم.
ما ایستادیم، تا اقتدار بهمن را تجربه کنیم؛ هر چند داغ سپیداران جوان، بر دل داریم و هر کوچه این سرزمین، مرثیه سرای شهیدان آزادی است، اما عاقبت، رود خرداد، دریای بهمن را به چشم انداز نشست.
خفاش ها از آب گریزانند
فاطره ذبیح زاده
خرداد، به نیمه عمر خود رسیده بود. دلواپسی غریبی در نگاه ستاره ها موج می زد. ماه، چشم برنمی داشت از خانه کوچکی که این روزها، قلب جریان یک ملت در آن می تپید. ناگاه، سایه شوم کابوسی، به ذهنِ کوچه هجوم برد. صدای چکمه کماندوها و سربازان مزدور شاه، چونان پتکی، بلور آرام شب را شکست.
نطفه توطئه ای در تاریکی شب بسته می شد. حکومت پلید خفاشان، دیگر آفتاب درخشان خمینی رحمه الله را تاب نمی آورد. نبض طاغوت، به شماره افتاده بود. آن شب، در پسِ هجوم سایه ها، ابلیس کمین کرده بود. چه خیال خامی در وهم پلید شیطان می بالید؛ ربودن خورشید از آسمان دل ملت؟!
«یا مرگ، یا خمینی»
بانگی که در سکوتِ وهم آورِ شب، از حنجره پاک امام طلوع کرد، چه زود فراگیر شد! جوانه شوری که از شبنم آگاهی جان گرفته بود، در تمام کوچه ها سرک کشید و ناغافل، در باغچه تمام خانه ها گل داد.
زمزمه ها، فریادی شدند و فریاد، بر سر زبان ها عروج کرد: «یا مرگ یا خمینی»! دست ها گره شدند و غنچه اعتراض، به سمت آسمان بالا رفت.
خیابان های شهر، هر لحظه در انبساط جمعیت غرق می شد. انگار آینه ها برای رهایی نور، به اتحاد رسیده بودند! انگار مطلع یک مثنوی حماسی، در آغاز سرودن بود! اندام یخ زده ظلمت، از حرارت عشق مردم به امام، به لرزه افتاد. وقت آن بود که تاریخ، به سیاحت عزم ملت بیاید. زمان آن رسیده بود که چهره زمین، به سرخی خون شهیدان، گلگون شود.
خاطره همیشه جاری
صفیر گلوله ها، زوزه مسلسل ها و صدای ناموزون تانک ها در گوش آسمان پیچید. ناگاه، شهر، چون بوستانی که در افسونِ نابهنگام خزان، خشکیده باشد، غرق گل های پرپر شد؛ بر شاخه خیابان، چشمه های خون جوشیده بود.
لب خونین جوی ها، خبر از ملاقاتِ تلخ گلوله با قلب ها می داد.
ناله دلخراش مجروحان، در گوش حادثه می پیچید، انگار می بایست خاطره سرخ پانزده خرداد 42، تا ابد در ذهنِ زخمی شهر، باقی بماند!
نظرات شما عزیزان: