اندکی شوخ طبعی در جبهه

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

اندکی شوخ طبعی در جبهه

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

اندکی شوخ طبعی در جبهه

قناسه چی

اندکی شوخ طبعی در جبهه

جنگ تحمیلی درست است که همه اش نامردی علیه ما بود اما در آن میان کسانی هم بودند که با اندکی شوخی روحیه رزمنده ها را حفظ می کردند...حالا گاهی با گفتن شعر طنز گاهی هم با انجام کارهایی که نیروهای ِ بعثی را به بازی می گرفتند...در زیر، یکی از خاطرات به بازی گرفتن بعثی ها را می خوانیم:

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها ... چه می کرد.

بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از خاک ریز آورد بالا و گفت: «منم!»

ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاک ریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!!!

ترق!!!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاک ریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!!! ...

چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاک ریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت؛ اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاک ریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاک ریز و گفت: «من!!»

ترق!!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!!!


منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک

*************************************

ورود كلیه بردران ممنوع

خندیدن و خنداندن در جبهه ها رواج بود و در اسارت کیمیایی بود . اینک آنچه می آید خاطراتی است از شوخ طبعی ها در دوران دفاع مقدس و در زمان اسارت ....
 

آفتاب نیمه شب

وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد كه بگذاریم دیگران راحت بخوابند، خصوصا دوستان نزدیك.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می  كردیم.رفیقی داشتیم،خیلی آدم رك و بی رودربایستی بود.

یك شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یك مرتبه پتو را كنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!!

بیت المال

خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.

ورود كلیه بردران ممنوع

شیشه در وردی ناهار خوری شكسته بود. این عبارت را با ماژیك قرمز روی كاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودنند:«ورود كلیه برادران ممنوع». موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه؟ هیچ كس تصور نمی كرد در

بسته نباشد یا این كه قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این كاغذ چیه كه نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در

پشتی كه مخصوص مسئولان بود. جریان را كه تعریف كردند سر آشپز خندید و گفت:«اولاً در بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم كلیه. گفتیم كلیه، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم».حسابی كفری شدیم. فكر همه چیز را می كردیم الا

این كه آشپزها هم با ما بله!

شیشه در وردی ناهار خوری شكسته بود. این عبارت را با ماژیك قرمز روی كاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودنند:«ورود كلیه برادران ممنوع». موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه؟ هیچ كس تصور نمی كرد در بسته نباشد یا این كه قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این كاغذ چیه كه نوشته اید؟»

احوالپرسی

می گویند جواب های، هوی است و كلوخ انداز را پاداش سنگ! وقتی مثل آدم احوالپرسی نكنی نباید توقع داشته باشی ملاحظه ات را بكنند.

ـ چطوری یا نه؟ خوب بودی بدتر شدی؟

ـ الحمدلله. تو چطوری؟ سرت درد می كرد پایت خوب شد؟

رفت و برگشت

تقلید در كلیات به جایی بر نمی خورد، وای به وقتی كه پای جزئیات به میان آید، آن هم در زبان غیر مادری.

ـ گیر عجب آدمی افتادیم ما!

ـ خودت گیر عجب آدمی افتادی!

جوان چهارده ساله

پیرمردی بود از تك و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمی داد.

ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو كه چه بشود؟

ـ من دیگر آدم قبل نیستم بعد از این مدت كه جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!

فرآوری عاطفه مژده

 


منبع: از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی, ولایت 91و آیه های انتظار, بولتن نیوز، حرم حق

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: ويژه نامه گراميداشت هفته دفاع مقدس

تاريخ : چهار شنبه 6 / 7 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.