علت اينكه در دين اكراه نيست
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34697
بازدید دیروز : 344
بازدید هفته : 35556
بازدید ماه : 88834
بازدید کل : 10480589
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 17 / 1 / 1401

کارت پستال رمضان

نکاتی از تفسیر جزء سوم قرآن کریم؛ علت اينكه در دين اكراه نيست / مراد از عرش و کرسی خداوند / ترك انفاق از گناهان كبيره است

به گزارش خبرگزاری شفقناافغانستان، نکاتی از تفسیر المیزان جز؛ سوم قرآن بشرح زیر است:

مراد از عرش و کرسی خداوند
الله لا اله الا هو الحى القيوم لا تاخذه سنة و لا نوم له ما فى السموت و ما فى الارض من ذاالّذى يشفع عنده الا باذنه يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء وسع كرسيه السموت و الارض و لا يوده حفظهما و هو العلى العظيم

ترجمه آيه

خداوند يكتا است كه معبودى به جز او نيست خدائى است زنده و پاينده ، چرت نمى زند تا چه رسد به خواب ، هر چه در آسمانها و زمين هست از آن اوست آنكه به نزد او بدون اجازه اش شفاعت كند كيست ؟ آنچه پيش رو و پشت سرشان هست مى داند و به چيزى از دانش وى جز به اجازه خود او احاطه ندارند قلمرو او آسمانها و زمين را فرا گرفته و نگهداشتن آنها بر او سنگينى نمى كند، كه او والا و بزرگ است .(۲۵۵)

وسع كرسيه السموات و الارض

مراد از كرسى و وصعت كرسى خداوند در (وسع كرسيه …)

كلمه (كرسى ) (از ماده كاف – راء – سين ) گرفته شده كه به معناى به هم وصل كردن اجزاى ساختمان است و اگر تخت را كرسى خوانده اند به اين جهت بوده كه اجزاى آن به دست نجار (اگر چوبى باشد) و يا صنعتگر ديگر، در هم فشرده و چسبيده شده است ، و بسيارى از مواقع اين كلمه را كنايه از ملك و سلطنت مى گيرند، و مى گويند فلانى از كرسى نشينان است ، يعنى او منطقه نفوذى و قدرت وسيعى دارد.

و به هر حال جمله هائى كه قبل از اين جمله بودند، يعنى جمله (له ما فى السموات و ما فى الارض ) اين معنا را مى فهماندند كه مراد از وسعت كرسى احاطه مقام سلطنت الهى است ، و بنابراين در ميان معانى محتملى كه مى شود براى كرسى كرد، اين معنا متعين مى شود كه مراد از آن مقام ربوبى است ، همان مقامى كه تمامى موجودات آسمانها و زمين قائم به آن هستند چون مملوك و مدبر (به فتح باء) و معلوم آن مقام هستند، پس بايد گفت : كرسى ، مرتبه اى از مراتب علم است ، در نتيجه از معانى محتمل كه براى وسعت هست اين معنا معلوم مى شود كه اين مقام تمامى آنچه در آسمانها و زمين است ، هم ذاتشان و هم آثارشان را حافظ است (پس وسعت كرسى خدا به اين معنا شد كه مرتبه اى از علم خدا، آن مرتبه اى است كه تمامى عالم قائم به آن است ، و همه چيز در آن محفوظ و نوشته شده است ) و به همين جهت به دنبال جمله مورد بحث فرمود: (و لا يوده حفظهما).

بحث روايتى (رواياتى در فضيلت و اهميت آية الكرسى)

در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ابوذر به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرض كرد: يا رسول الله، مهم ترين و پر فضيلت ترين آيه اى كه بر تو نازل شده كدام است ؟ فرمود: آيت الكرسى ، و آسمانهاى هفتگانه در مقابل كرسى ، در مقام مقايسه بيش از حلقه اى نيست كه در سرزمينى افتاده باشد، آنگاه فرمود: و برترى عرش بر كرسى مانند برترى بيابانى است بر همان حلقه اى كه در گوشه اى از آن افتاده است .

عرش و نسبت آن با كرسى

و در توحيد از حنان روايت آورده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از عرش و كرسى پرسيدم ، فرمود عرش صفاتى بسيار مختلف دارد، در هر سببى و صنعى كه در قرآن آمده ، صفت جداگانه اى دارد، در جمله : (رب العرش العظيم ) منظور ملك عظيم است .

و همچنين در جمله : (الرحمن على العرش استوى ) كه مى فرمايد رحمان بر ملك مسلط است ، و اين عرش همان علم به كيفيت دادن به اشياء است ، و در جائى كه عرش و كرسى جداى از هم ذكر شوند هر يك معنائى جداگانه دارند، براى اينكه عرش و كرسى دو باب از بزرگترين ابواب غيب بوده ، و خود آن دو نيز غيب هستند و همچنين آن دو مقرون با غيب هستند، چون كرسى باب ظاهر از غيب است كه براى اولين بار موجودات بى سابقه از آن باب طلوع مى كنند، وآنگاه همه اشياء از همانجا به وجود مى آيند، اما عرش ، باب باطن غيب است كه علم چگونگى ها و علم عالم كون و علم قدر و اندازه گيريها، و نيز مشيت و صفت اراده و علم الفاظ و حركات و سكنات و علم بازگشت و ابتدا، همه در آن باب است ، پس عرش و كرسى در علم دو باب قرين همديگرند، چون ملك عرش ، غير ملك كرسى است ، و علم آن پنهان تر از علم كرسى است .

از اين جهت است كه خداى تعالى درباره عرش مى فرمايد: (رب العرش العظيم ) يعنى عرشى كه صفتش عظيم تر از صفت كرسى است ، در عين اينكه هر دو، علم قرين هم هستند.

عرض كردم : فدايت شوم ، پس چراعرش در فضيلت ، همسايه كرسى شد؟ فرمود: براى اين همسايه آن شد كه علم كيفيت ها در آن است ، و از ابواب بداء و انيت و حد رتق و فتق آن هر چه ظاهر مى شود، در آن ظاهر مى گردد، به اين جهت عرش و كرسى ، همسايه يكديگر شدند، چيزى كه هست يكى ديگرى را در ظرفيت خود گنجانيده ، و خداى تعالى با الفاظى از قبيل عرش و كرسى براى دانشمندان مثلى زده ، تا بر درستى ادعاى آن دوكنند، چون خدا هر كس را كه بخواهد به رحمت خود مخصوص مى دارد و او قوى و عزيز است

______________________________

۲۵۶- لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطغوت ويؤ من باللّه فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها و اللّه سميع عليم

۲۵۷- اللّه ولى الذين امنوا يخرجهم من الظلمت الى النور و الذين كفروا اولياؤ هم الطغوت يخرجونهم من النور الى الظلمت اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون

ترجمه آيات

هيچ اكراهى در اين دين نيست ، همانا كمال از ضلال متمايز شد، پس هر كس به طغيانگران كافر شود و به خدا ايمان آورد، بر دستاويزى محكم چنگ زده است ، دستاويزى كه ناگسستنى است و خدا شنوا و دانا است . (۲۵۶)

خدا سرپرست و كارساز كسانى است كه ايمان آورده باشند، ايشان را از ظلمت ها به سوى نور هدايت مى كند و كسانى كه (به خدا) كافر شده اند، سرپرستشان طاغوت است كه از نور به سوى ظلمت سوقشان مى دهد، آنان دوزخيانند و خود در آن بطور ابد خواهند بود.(۵۲۳)

نفى اكراه و اجبار در دين

و در جمله : (لا اكراه فى الدين )، دين اجبارى نفى شده است ، چون دين عبارت است از يك سلسله معارف علمى كه معارفى عملى به دنبال دارد، و جامع همه آن معارف ، يك كلمه است و آن عبارت است از (اعتقادات )، و اعتقاد و ايمان هم از امور قلبى است كه اكراه و اجبار در آن راه ندارد،

چون كاربرد اكراه تنها در اعمال ظاهرى است ، كه عبارت است از حركاتى مادى و بدنى (مكانيكى )، و اما اعتقاد قلبى براى خود، علل و اسباب ديگرى از سنخ خود اعتقاد و ادراك دارد و محال است كه مثلا جهل ، علم را نتيجه دهد، و يا مقدمات غير علمى ، تصديقى علمى را بزايد.

علت اينكه در دين اكراه نيست

و در اينكه فرمود: (لا اكراه فى الدين )، دو احتمال هست ، يكى اينكه جمله خبرى باشد و بخواهد از حال تكوين خبر دهد، و بفرمايد خداوند در دين اكراه قرار نداده و نتيجه اش حكم شرعى مى شود كه : اكراه در دين نفى شده و اكراه بر دين و اعتقاد جايز نيست و اگر جمله اى باشد انشائى و بخواهد بفرمايد كه نبايد مردم را بر اعتقاد و ايمان مجبور كنيد، در اين صورت نيز نهى مذكور متكى بر يك حقيقت تكوينى است ، و آن حقيقت همان بود كه قبلا بيان كرديم ، و گفتيم اكراه تنها در مرحله افعال بدنى اثر دارد، نه اعتقادات قلبى .

خداى تعالى دنبال جمله (لا اكراه فى الدين )، جمله (قد تبين الرشد من الغى )، را آورده ، تا جمله اول را تعليل كند، و بفرمايد كه چرا در دين اكراه نيست ، و حاصل تعليل اين است كه اكراه و اجبار – كه معمولا از قوى نسبت به ضعيف سر مى زند – وقتى مورد حاجت قرار مى گيرد كه قوى و ما فوق (البته به شرط اينكه حكيم و عاقل باشد، و بخواهد ضعيف را تربيت كند) مقصد مهمى در نظر داشته باشد، كه نتواند فلسفه آن را به زير دست خود بفهماند، (حال يا فهم زير دست قاصر از درك آن است و يا اينكه علت ديگرى در كار است ) ناگزير متوسل به اكراه مى شود، و يا به زيردست دستور مى دهد كه كوركورانه از او تقليد كند و…

و اما امور مهمى كه خوبى و بدى و خير و شر آنها واضح است ، و حتى آثار سوء و آثار خيرى هم كه به دنبال دارند، معلوم است ، در چنين جائى نيازى به اكراه نخواهد بود، بلكه خود انسان يكى از دو طرف خير و شر را انتخاب كرده و عاقبت آن را هم (چه خوب و چه بد) مى پذيرد و دين از اين امور است ، چون حقايق آن روشن ، و راه آن با بيانات الهيه واضح است ، و سنت نبويه هم آن بيانات را روشن تر كرده پس ‍ معنى (رشد) و (غى) روشن شده ، و معلوم مى گردد كه رشد در پيروى دين و غى در ترك دين و روگردانى از آن است ، بنابراين ديگر علت ندارد كه كسى را بر دين اكراه كنند.

دلالت آيه شريفه بر اينكه اسلام دين شمشير و خون و اكراه و اجبار نيست

و اين آيه شريفه يكى از آياتى است كه دلالت مى كند بر اينكه مبنا و اساس دين اسلام شمشير و خون نيست ، و اكراه و زور را تجويز نكرده ، پس سست بودن سخن عده اى از آنها كه خود را دانشمند دانسته ، يا متدين به اديان ديگر هستند، و يا به هيچ ديانتى متدين نيستند، و گفته اند كه : اسلام دين شمشير است ، و به مساله جهاد كه يكى از اركان اين دين است ،نموده اند، معلوم مى شود.

آيه (لا اكراه فى الدين …) با آيات وجوب جهاد و قتال نسخ نشده است

جواب از گفتار آنها در ضمن بحثى كه قبلا پيرامون مساله (قتال ) داشتيم گذشت ، در آنجا گفتيم كه آن قتال و جهادى كه اسلام مسلمانان را به سوى آن خوانده ، قتال و جهاد به ملاك زورمدارى نيست ، نخواسته است با زور و اكراه دين را گسترش داده ، و آن را در قلب تعدا بيشترى از مردم رسوخ دهد، بلكه به ملاك حق مدارى است و اسلام به اين جهت جهاد را ركن شمرده تا حق را زنده كرده و از نفيس ‍ ترين سرمايه هاى فطرت يعنى توحيد دفاع كند، و اما بعد از آنكه توحيد در بين مردم گسترش يافت ، و همه به آن گردن نهادند، هر چند آن دين ، دين اسلام نباشد، بلكه دين يهود يا نصارا باشد، ديگر اسلام اجازه نمى دهد مسلمانى با يك موحد ديگرى نزاع و جدال كند، پس اشكالى كه آقايان كردند ناشى از بى اطلاعى و بى توجهى بوده است .

از آنچه كه گذشت اين معنا روشن شد كه آيه مورد بحث يعنى (لا اكراه فى الدين ) به وسيله آيه اى كه جهاد و قتال را واجب مى كند نسخ نشده است ، و قائلين به نسخ اشتباه كرده اند.

__________________

۲۶۲- الذين ينفقون امولهم فى سبيل اللّه ثم لا يتبعون ما انفقوا منا ولا اذى لهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون

۲۶۳- قول معروف و مغفره خير من صدقه يتبعها اذى و اللّه غنى حليم

قول معروف و مغفرة خير من صدقة

(قول معروف ) آن سخنى است كه مردم بر حسب عادت آن را غير معمولى ندانند، كه البته به اختلاف عادات مردم مختلف مى شود، و كلمه (مغفرت ) در اصل به معناى پوشاند ن است ، و (غنى ) مقابل حاجت و فقر است ، و (حلم ) به معناى سكوت در برابر سخن و يا عمل ناهنجار ديگران است .

رد كردن سائل با زبان خوش و گذشت از بدى او، از صدقه و انفاق همراه با منت و آزار بهتر است

در اين آيه شريفه خداوند متعال قول معروف و آمرزيدن و مغفرت (يعنى چشم پوشى از بدى ها كه مردم به انسان مى كنند) را بر صدقه اى كه گوشه و كنايه داشته باشد ترجيح داده ، و اين مقابله دلالت دارد بر اينكه مراد از (قول معروف ) اين است كه وقتى مى خواهى سائل را رد كنى با زبانى خوش رد كنى ، مثلا دعايش كنى كه خدا حاجتت را برآورد.

البته اين در صورتى است كه سائل سخنى كه باعث ناراحتى تو باشد نگويد، و اگر لفظى خلاف ادب گفت بايد چنان رفتار كنى كه او خيال كند سخن زشتش را نشنيده اى و آن دعاى خير و اين چشم پوشى ات از سخن زشت او، بهتر از آنست كه به او صدقه اى بدهى و به دنبالش آزار برسانى ، چون آزار و منت نهادن انفاق گر به اين معنى خواهد بود كه مى خواهد بفهماند آن مالى كه انفاق كرده در نظرش بسيار عظيم است ، و از درخواست سائل ناراحت شده است ، و اين دو فكر غلط دو بيمارى است كه بايد انسان با ايمان ، دل خود را از آن پاك كند چون مؤ من بايد متخلق به اخلاق خدا باشد، و خداى سبحان غنى اى است كه آنچه نعمت مى دهد در نظرش بزرگ نمى نمايد، و هر بخششى مى كند آن را بزرگ جلوه نمى دهد و نيز خداى سبحان حليم است ، و در مؤ اخذه جفاكاران عجله نمى كند، و در برابر جهالت خشم نمى كند، و بهمين جهتى كه گفته شد آيه شريفه ، با دو نام (غنى ) و (حليم ) ختم شده است .

يا ايها الذين آمنوا انفقوا من طيبات ما كسبتم

كلمه (تيمم ) هم به معناى (قصد) است ، و هم معناى (اقدام عمدى )، و كلمه (خبيث ) ضد كلمه (طيب ) را معنا مى دهد، آن به معناى ناپاك ، و اين به معناى پاك است ، و كلمه (منه ) متعلق به كلمه خبيث است ، و جمله : (تنفقون )، حالى است از فاعل (تيمموا)، و جمله : (لستم باخذيه ) حالى است از فاعل (تنفقون ) و عاملش همان فعل است ، و جمله : (ان تغمضوا فيه ) به خاطر كلمه (ان ) مبدل به مصدر مى شود، و لام بطوريكه گفته شده در تقدير است ، و تقدير كلام (الا لاغماضكم فيه ) است ، ممكن هم هست حرف (باء) را در تقدير گرفت و گفت : تقدير كلام (الا بمصاحبه الاغماض ) است .

كيفيت مالى كه بايد انفاق بشود

و معناى آيه روشن است ، نكته اى كه بايد به آن توجه كرد اين است كه خداى تعالى در اين آيه كيفيت مالى را كه انفاق مى شود بيان نموده و مى فرمايد: بايد از اموال طيب باشد، نه خبيث ، يعنى مالى باشد كه فقير به رغبت آن را بگيرد نه به كراهت و اغماض ، براى اينكه كسى كه نخواهد با بذل مال طيب ، خويشتن را به صفت بخشنده متصف سازد، و بخواهد مال خبيث خود را از سر باز كند، و زندگى خود را از چنين آلودگيها رها سازد، چنين كسى دوستدار كار نيك نمى شود، و چنين انفاقى نفس او را به كمالى نمى رساند، و بهمين جهت است كه مى بينيم آيه شريفه با جمله : (و اعلموا ان اللّه غنى حميد) شروع شده است چون اين جمله به ما مى فهماند كه بايد در انفاق خود بى نيازى و حمد خداى را در نظر بگيريم ، كه خدا در عين اينكه احتياجى به انفاق ما ندارد، مع ذلك انفاق طيب ما را مى ستايد، پس از مال طيب خود انفاق كنيد. و نيز ممكن است جمله را چنين معنا كنيم : كه چون خدا غنى و محمود است نبايد با او طورى سودا كرد كه لايق به جلال او (جل جلاله ) نبوده باشد.

ترس از فقر بر اثر انفاق اعمال طيب و دلپسند، وسوسه شيطانى است

الشيطان يعدكم الفقر و يامركم بالفحشاء

در اين آيه بر اين معنا احتجاج شده كه ا نتخاب مال خبيث براى انفاق ، خيرى براى انفاق گر ندارد، به خلاف انتخاب مال طيب كه خير انفاق گران در آن است .

پس اينكه در آيه قبل مؤ منين را نهى كرد از اين كه مال خبيث را براى اين كار انتخاب كنند مصلحت خود آنان را در نظر گرفته ، همچنانكه در منهى عنه فساد ايشان است ، و در خوددارى از انفاق مال طيب هيچ انگيره اى ندارند جز اين فكر كه مضايقه در انفاق او چنين مالى را، مؤ ثر در بقا و قوام مال و ثروت است ، اين طرز فكر باعث مى شود كه دلها از اقدام به چنين انفاقى دريغ كنند، به خلاف مال خبيث كه چون قيمتى ندارد و انفاقش چيزى از ثروت آنان كم نمى كند لذا از انفاقش مضايقه نمى كنند، و اين يكى از وساوس شيطان است ، شيطانى كه دوستان خود را از فقر مى ترساند، با اينكه بذل و دادن انفاق در راه خدا و به دست آوردن خشنودى او عينا مانند بذل مال در يك معامله است ، كه به قول معروف : (هر چه پول بدهى آش مى خورى )، مالى را هم كه انسان در راه خدا مى دهد در برابر آن ، رضاى خدا را مى خرد، پس ‍ هم عوض دارد و هم بهره ، كه بيانش گذشت .

علاوه بر اينكه آن كسى كه (يغنى و يقنى – آدمى را بى نياز مى كند و فقير مى سازد) خداى سبحان است ، نه مال ، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (و انه هو اغنى و اقنى ).

و سخن كوتاه اينكه : خوددارى مردم از انفاق مال طيب از آنجا كه منشا آن ترس از فقر است و اين ترس خطاست ، لذا با جمله : (الشيطان يعدكم الفقر)، خطا بودن آن را تنبيه كرد، چيزى كه هست در اين جمله سبب را جاى مسبب بكار برد، تا بفهماند كه اين خوف ، خوفى است مضر، براى اينكه شيطان آن را در دل مى اندازد، و شيطان جز به باطل و گمراهى امر نمى كند، حال يا اين است كه ابتدا و بدون واسطه امر مى كند، و يا با وسائطى كه به نظر مى رسد حق است ، ولى وقتى تحقيق مى كنى در آخر مى بينى كه از يك انگيره باطل و شيطانى سر درآورد.

خود دارى از انفاق مال طيب باعث كفر به خدا، اتلاف نفوس ، هتك اعتراض ، رواج جنايت و فحشا است

و چون ممكن بود كسى توهم كند كه ترس نامبرده ترسى است بجا، هر چند از ناحيه شيطان باشد، لذا براى دفع اين توهم بعد از جمله : (الشيطان يعدكم الفقر) دو جمله را اضافه كرد، اول اينكه فرمود: (و يامركم بالفحشاء)، يعنى هرگز از شيطان توقع نداشته باشيد كه شما را به عملى درست بخواند چرا كه او جز به فحشا نمى خواند، پس خوددارى از انفاق مال طيب به انگيره ترس از فقر هرگز عملى بجا نيست ، زيرا اين خوددارى در نفوس شما ملكه امساك و بخل را رسوخ مى دهد، و به تدريج شما را بخيل مى سازد، در نتيجه كارتان به جائى مى رسد كه اوامر و فرامين الهى مربوط به واجبات مالى را به آسانى رد كنيد، و اين كفر به خداى عظيم است ، و هم باعث مى شود كه مستمندان را در مهلكه فقر و بى چيزى بيفكنيد، و از اين راه نفوسى تلف و آبروهائى هتك گردد، و بازار جنايت و فحشا رواج يابد، همچنانكه در جاى ديگر قرآن آمده : (و منهم من عاهد اللّه لئن آتينا من فضله لنصدقن ، ولنكونن من الصالحين ، فلما اتيهم من فضله بخلوا به ، و تولوا و هم معرضون ، فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه ، بما اخلفوا اللّه ما وعدوه ، و بما كانوا يكذبون – تا آنجا كه مى فرمايد: الذين يلمزون المطوعين من المؤ منين فى الصدقات ، و الذين لا يجدون الا جهدهم فيسخرون منهم ، سخراللّه منهم ، و لهم عذاب اليم .)
_________________________-

چند نكته كه جمله (و ما للظالمين من انصار) بر آنها دلالت دارد

و همين جمله به چند نكته دلالت دارد، اول اينكه مراد از ظلم در خصوص اين آيه ، ظلم به فقرا و خوددارى از انفاق برآنان و حبس حقوق ايشان است ، نه مطلق معصيت ، براى اينكه مطلق معصيت انصار دارد، و مى توان با كفاره آنها را از نامه عمل محو كرد، و يا به وسيله شفيعان كه يكى از آنها (توبه ) است و يكى ديگر (اجتناب از كبائر) است و يكى ديگر (شفيعان روز محشر) مى باشند، از خطر كيفر آنان رهائى يافت ، البته همه اين انصار در ظلمهائى است كه تنها جنبه حق اللّه دارند، نه حق الناس ، آيه شريفه : (لا تقنطوا من رحمة الله ان اللّه يغفر الذنوب جميعا) كه در آخرش دارد: (و انيبوا الى ربكم ) راجع به يكى از انصار ظالمين است ، كه همان توبه و انابه باشد، و آيه : (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ) اجتناب از گناهان كبيره را يكى از انصار معرفى نموده و مى فرمايد: (اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد ما اين اجتنابتان را كفاره گناهانتان قرار مى دهيم ).

و آيه : (و لا يشفعون الا لمن ارتضى سخن از شفيعان قيامت دارد، و از اينجا معلوم مى شود كه اگر ياور ستمكاران به خود را به صيغه جمع (انصار) آورد، براى اين بود كه گفتيم : منظور از (ظلم ) مطلق معصيت است ، كه افرادى گوناگون دارد.

ترك انفاق از گناهان كبيره است و چون حق الناس است كفاره و توبه پذير نيست

نكته دومى كه جمله : (و ما للظالمين من انصار) بر آن دلالت دارد اين است كه ظلم مورد بحث در آيه ، يعنى ترك انفاق ، كفاره نمى پذيرد، پس معلوم مى شود ترك انفاق از گناهان كبيره است ، چون اگر از گناهان صغيره بود كفاره مى پذيرفت ، و نيز توبه هم نمى پذيرد، چون حق الناس است ، و مويد اين معنا رواياتى است كه فرموده : توبه در حقوق الناس قبول نيست ، مگر آنكه حق را به مستحق برگردانند، و نيز شفاعت در قيامت هم شامل آن نمى شود، به دليل اينكه در جاى ديگر فرمود: (الا اصحاب اليمين فى جنات يتساعلون ، عن المجرمين ، ما سلككم فى سقر؟ قالوا لم نك من المصلين ، و لم نك نطعم المسكين … فما تنفعهم شفاعه الشافعين ).

نكته سوم اينكه : اين ظلم در هر كس يافت شود يعنى هر كس نافرمانى خدا را بكند و حق فقرا را ندهد چنين كسى مورد رضايت خدا و مصداق (الا لمن ارتضى ) نخواهد بود، چون در بحث شفاعت گفتيم كسى كه خدا دين او را نپسندد، در قيامت شفاعت نمى كند، از اينجا پاسـخ اين كه چرا فرمود: (ابتغاء مرضاة الله ) و نفرمود: (ابتغاء وجه اللّه ) روشن مى شود.

نكته چهارم اينكه : امتناع ورزيدن از اصل انفاق بر فقرا، در صورتى كه فقرائى باشند و احتياج به كمك داشته باشند از گناهان كبيره مهلك تر است ، و خداى تعالى بعضى از اقسام اين خوددارى را شرك به خدا و كفر به آخرت خوانده است ، مانند امتناع از دادن زكات ، و فرموده : (و ويل للمشركين ، الذين لايوتون الزكوة ، و هم بالاخرة هم كافرون ).
______________________—

۲۷۵- الذين ياكلون الربوا لا يقومون الا كما يقوم الّذى يتخبطه الشيطان من المس ذالك بانهم قالوا انما البيع مثل الربوا و احل اللّه البيع و حرم الربوا فمن جائه موعظه من ربه فانتهى فله ما سلف و امره الى اللّه و من عاد فاولئك اصاحب النار هم فيها خالدون

كسانى كه ربا مى خورند رفتار و كردارشان مانند شخص جن زده و فريب خورده شيطان است و چون ربا خوران خوب و بد را تميز نمى دهند، مى گويند خريد و فروش هم مثل ربا است ، با اينكه خدا خريد و فروش را حلال و ربا را حرام كرده پس ، بطور كلى هر كس موعظه اى از ناحيه پروردگارش دريافت بكند، و در اثر آن موعظه ، از معصيت خدا دست بردارد، گناهى كه قبلا كرده بود حكم گناه بعد از موعظه را ندارد، و امر آن به دست خدا است اما اگر باز هم آن عمل نهى شده را تكرار كند، چنين كسانى اهل آتش و در آن جاودانند.(۲۷۵)

 

در اسلام در باره هيچ يك از گناهان مانند ربا خوارى و حكومت دشمنان دين بر جامعه اسلامى سخت گيرى و تشديد نشده است

خداى سبحان در اين آيات در امر ربا خوارى شدتى به كار برده كه درباره هيچ يك از فروع دين اين شدت را به كار نبرده است مگر يك مورد كه سخت گيرى در آن نظير سخت گيرى در امر ربا است ، وآن اين است كه : مسلمانان ، دشمنان دين را بر خود حاكم سازند، و اما بقيه گناهان كبيره هر چند قرآن كريم مخالفت خود را با آنها اعلام نموده و در امر آنها سخت گيرى هم كرده ، و ليكن لحن كلام خدا ملايم تر از مساءله ربا و حكومت دادن دشمنان خدا بر جامعه اسلامى است و حتى لحن قرآن در مورد (زنا) و (شرب) (خمر) و (قمار) و (ظلم ) و گناهانى بزرگتر از اين ، چون كشتن افراد بى گناه ، ملايمتر از اين دو گناه است .

و اين نيست مگر براى اينكه فساد آن گناهان از يك نفر و يا چند نفر تجاوز نمى كند، و آثار شومش تنها به بعضى از ابعاد زندگانى را در بر مى گيرد و آن عبارت است از فساد ظاهر اجتماع ، و اعمال ظاهرى افراد، به خلاف ربا و حكومت بى دينان كه آثار سوئش بنيان دين را منهدم مى سازد، و آثارش را به كلى از بين مى برد و نظام حيات را تباه مى سازد، و پرده اى بر روى فطرت انسانى مى افكند، و حكم فطرت را ساقط مى كند، و دين را به دست فراموشى مى سپارد،

___________________________

سوره آل عمران

سوره آل عمران، اين مقصود را دنبال مى كند كه مؤ منين را به توحيد كلمه بخواند، تشويقشان كند تا هر چه زودتر يك پارچه شوند، و خود را براى مقابله با دشمنان يعنى يهود و نصارا و مشركين آماده سازند، بايد در مقابل ناملايماتى كه مى بينند صبر كنند، زيرا موقعيتى بس خطرناك دارند، چون دشمنان مشغول جمع آورى نيرو هستند و در خاموش كردن نور خدا با دست و دهان خود يكدل و يك جهت شده اند.

__________________

 

كلمه (تاييد) كه مصدر (يويد) است از ماده (ايد) است، كه به معناى قوت است، و مراد از كلمه (ابصار) به قولى همان چشم ظاهرى است، چون در آيه شريفه سخن از تصرف در چشم ها بود، و به قول بعضى ديگر، مراد از آن، بصيرت هاى قلبى است، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است، نه كار چشم و به هر حال فرق چندانى ندارد، براى اينكه خداى تعالى در كلامش كسانى را كه از عبرت ها عبرت نمى گيرند كور ناميده است. و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حق را از باطل تميز دهد، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات، ادعائى به كار رفته، و آن اين است كه : دين حقى كه من شما انسانها را به سوى آن مى خوانم آنقدر ظاهر و روشن است كه گوئى محسوس و ملموس است، به طورى كه چشم ظاهرى هم بايد آنرا درك كند.

معناى بصير و بصيرت در معارف الهى

بنابراين كلمه (بصر) و كلمه (بصيرت ) در مورد معارف الهى به نوعى از استعاره، يك معنا را مى دهد. و نهايت درجه ظهور و روشنى آن معارف را مى رساند، و آيات كريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است، و آيه اى كه از همه بهتر به گفته ما دلالت دارد آيه شريفه : (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) است، كه به ما مى فهماند ديدگان در دلها قرار دارند، نه در سرها، و نيز آيه شريفه (و لهم اعين لا يبصرون بها) است كه با لحن شگفت انگيزى، مى فرمايد: (ايشان ديدگانى دارند كه با آن نمى بينند) و باز آيه شريفه : (و جعل على بصره غشاوة ) و آياتى ديگر از اين قبيل است.

پس مراد از كلمه (ابصار) در آيه مورد بحث، همان ديدگان ظاهرى است، اما با اين ادعا كه چشم عبرت بين، همين چشم ظاهرى است، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعاره به كنايه است، حال چرا اينطور كرد؟ بدين جهت بود كه بفهماند معنا آنقدر روشن است كه مى توان آنرا ديد و لمس كرد، و خصوصيت مورد، كه سخن از تصرف در چشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر مى سازد.

و از ظاهر جمله : (ان فى ذلك…) بر مى آيد كه تتمه كلامى است كه خداى تعالى خطاب به پيامبر گراميش كرده، نه اينكه تتمه كلام رسول خدا كه جمله : (بگو كسانى كه كفر ورزيدند چنين و چنان ) باشد، به دليل كاف خطاب در (ذلك ) كه متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است، و اينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرد اشاره است به اينكه سايرين فهمشان اندك، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرت ها كور است.

_________________________——-

ان الدين عند اللّه الاسلام…
در سابق معناى اسلام از نظر لغت بيان شد، و گويا همان معناى لغوى در اينجا مراد باشد، به قرينه اينكه اختلاف اهل كتاب را نقل مى كند، كه بعد از علم به حقانيت اسلام و تنها به خاطر دشمنى اى كه با يكديگر داشتند آنرا نپذيرفتند.
مراد از (ان الدين عند اللّه الاسلام )

در نتيجه معناى جمله مورد بحث چنين مى شود كه : (دين نزد خداى سبحان يكى است و اختلافى در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروى از همان دين و بر انبياى خود هيچ كتابى نازل ننموده مگر درباره همان دين،

و هيچ آيت و معجره اى به پا نكرده مگر براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام، يعنى تسليم حق شدن، و بعقيده هاى حق معتقد گشتن، و اعمال حق انجام دادن ) و به عبارتى ديگر: (آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بيانى كه از مقام ربوبى در مورد عقائد و اعمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مى شود).

و اين بيان هر چند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياى او از نظر مقدار و كيفيت مختلف است، ليكن در عين حال از نظر حقيقت چيزى به جز همان امر واحد نيست، اختلافى كه در شريعت ها هست از نظر كمال و نقص است، نه اينكه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بين آنها باشد، و معناى جامعى كه در همه آنها هست عبارت است از تسليم شدن به خدا در انجام شرايعش، و اطاعت او در آنچه كه در هر عصرى با زبان پيامبرش از بندگانش مى خواهد.

پس دين همين اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد، و آنرا براى آنان بيان مى كند، و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آنچه از معارف را كه به تمام معنا برايش روشن و مسلم شده اخذ كند، و در آنچه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اينكه كمترين تصرفى از پيش خود در آنها بكند،

____________________________________

۲۸- لا يتخذ المومنون الكفارين اولياء من دون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شىء الا ان تتقوا منهم تقئه و يحذركم اللّه نفسه و الى اللّه المصير

مؤمنين به هيچ بهانه اى نبايد كفار را ولى و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بين خود كسانى را دارند كه سرپرست شوند و هركس ‍ چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتى ندارد، مگر اينكه از در تقيه، سرپرستى كفار را قبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كسانى كه ترس آورند خدا نيز هست و بازگشت همه به سوى خدا است (۲۸).

 

جمله اى كه دلالت بر جواز و مشروعيت (تقيه ) مى كند

و اين آيه شريفه دلالتى روشن بر جواز تقيه دارد، از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم اين استفاده روايت شده، هم چنان كه آيه اى كه درباره داستان عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه نازل شده اين دلالت را دارد، و آيه اين است كه مى فرمايد: (من كفر باللّه من بعد ايمانه، الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان، و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من اللّه، و لهم عذاب عظيم ).

و كوتاه سخن اينكه، كتاب و سنت هر دو بر جواز تقيه بطور اجمال دلالت دارند، اعتبار عقلى هم مويد اين حكم است، چون دين جز اين نمى خواهد و شارع دين هم جز اين هدفى ندارد كه حق را زنده كند و جان تازه اى بخشد، و بسيار مى شود كه تقيه كردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفين حق عمل كردن مصلحت دين و حيات آن را چنان تامين مى كند كه ترك تقيه آن طور تامين نكند، و اين قابل انكار نيست، مگر كسى بخواهد منكر واضحات شود، و ما ان شاء اللّه در بحث روايتى كه مى آيد و نيز در تفسير آيه ۱۰۶ سوره نحل در اين باره باز سخنى خواهيم داشت.

__________________________

سخنى درباره (حب ) و (دوست داشتن خدا) درذيل جمله : (ان كنتم تحبون اللّه…)

قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه
در تفسير آيه : (و الذين آمنوا اشد حبا للّه…)، گفتارى پيرامون مساءله (حب ) داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است، همانطور كه به غير خداى تعالى تعلق مى گيرد.
در اينجا اين بحث را اضافه مى كنيم كه : خداى سبحان به طورى كه كلام مجيدش با بانگ رسا اعلام مى دارد و جاى ترديد باقى نمى گذارد، بنده خود را به سوى ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مى كند، از آن جمله مى فرمايد: (الا للّه الدين الخالص ).

و نيز مى فرمايد: (و ما امروا الا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين ) و آياتى ديگر از اين قبيل.

در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين وقتى به معناى واقعى كلمه، محقق مى شود كه شخص عابد همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمى كند مگر با حب قلبى و علاقه درونى، در عبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى دنيوى، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى، يعنى رسيدن به بهشت و خلاصى از آتش و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كه در عبادتش محبتى بغير خدا نداشته باشد.

لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و تسليم در برابر او است

در مورد دوستى خدا هم همينطور است. خداى سبحان كه خداى واحد است و هر موجودى در تمامى وجوديش به او متكى است، و همه تلاشش در يافتن وسيله اى به سوى او است، خدائى كه تمامى خرد و كلان عالم به سوى او باز مى گردد، بايد دوستى و اخلاص با او تواءم با قبول دين او باشد كه همان دين توحيد و طريقه اسلام است.

كسى كه خدا را دوست مى دارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از دين او پيروى كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان دينى است كه سفراى خدا مردم را به سوى آن مى خوانند و انبيايش و رسولانش به سوى آن دعوت مى كنند و مخصوصا آخرين اديان الهى يعنى دين اسلام كه در آن اخلاصى هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دين فطرى است كه خاتم همه شرايع و طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله ) مساءله نبوت ختم گرديد واين نكته اى كه ما تذكر داديم مطلبى است كه هيچ متدبر در قرآن، در آن مطلب ترديد نمى كند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی