حكايت عمو عبد
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4182
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23019
بازدید ماه : 197408
بازدید کل : 1609087
تعداد مطالب : 16947
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 3 / 2 / 1396

حكايت عمو عبد

آورده اند كه شيخى با جمعى از مريدان از دهى بيرون آمده ، به دهى ديگر مى رفت . در اثناى راه ديد كه مردى از باغ بيرون آمده و سبدى بر سر دارد و مى رود، شيخ با خود گفت : كه در اينجا مى توان كرامتى ظاهر نمود. زيرا كه اكثر مردم اين ده ، رئيس حسين و رئيس عز الدين و خالو قاسم ، نام دارند و اين مرد را صدا زنى و بگويى كه سبد ميوه را بياورد تا خورده شود كه اگر اين كار به وقوع پيوست ، عجب كرامتى ظاهر گردد و نان تو در ميان مردم نادان از اول پخته گردد و در اين باب شهرت تمام مى كنى !

پس روى به آن مرد نموده ، گفت : اى رئيس عز الدين ! رئيس حسين خالو قاسم شهريار!

آن مرد چون اسم رئيس را شنيد، جواب داد و رو به عقب نمود. ديد شيخ ، با جمعى از مريدان مى رود .

شيخ گفت : سبد ميوه را بياور تا بخوريم . آن مرد پيش آمد و گفت : اى شيخ ، مرا عموعيد مى خوانند و سبد من هم از ميوه نيست .

شيخ با خود گفت كه اين دروغ مى گويد، اگر اين اسم را نداشت ، جواب نمى داد گويا در دادن ميوه مضايقه دارد با اينكه مرا بى كرامت تصور مى كند. پس از اين خيال گفت :

اى مرد مرا خبر داده اند كه آنچه در سبد است نصيب من و مريدان است و تو به علت ميوه ندادن نام خود را عموعيد گذاشته اى و دروغ مى گويى و انكار ميوه هم مى كنى .

آن مرد قسم ياد كرد كه يا شيخ از شما عجب دارم ، اگر اين سبد ميوه داشت البته به شما مى دادم .

شيخ گفت : اى مرد اگر راست مى گويى سبد بگذار تا ما خود نگاه كنيم ، اگر ميوه نداشته باشد، سبد برداشته و برو، آن مرد نمى خواست كه سبد را بر زمين بگذارد، زيرا سبب خجالت مى گرديد، از اين جهت در زمين گذاشتن سبد مضايقه مى نمود.

شيخ اين دفعه خاطر جمع گرديد و گفت : در رموز و عالم خفا به من گفته اند كه اين سبد نصيب من و مريدان من است و تو اى مرد شك در قول ما مكن و سبد را بگذار.

آن مرد لا علاج شده ، سبد را بر زمين بگذاشت .

چون شيخ نگاه كرد، ديد آن سبد پر از سرگين الاغ است . زيرا مدتها در باغ چريده بود و آن مرد سرگين ها را جمع نموده و در سبد گذارده بود و به خانه مى آورد.

چون شيخ آن سرگين را بديد، از روى خجالت به مريدان خود گفت : هر كس به سوز عشق فروزان است ، شروع در خوردن كند، مى داند كه اين چه لذت دارد!

پس مريدان هر يك به تقليد يكديگر تعريف مى كردند، يكى مى گفت :

كه بوى مشك به مشام من مى رسد، ديگرى مى گفت :

اگر عنبر به اين خوشبويى بود البته به چند برابر طلا نمى دادند.

ديگرى مى گفت : هرگز شكر را به چاشنى نديده ام ، بارى تا آن از سگ كمتران ، يك سبد سرگين را بخوردند و تعريف كردند.

شيخ با خود مى گفت : كه هر كس از اين بچشد و دل خود را بد كند، باطن او البته صاف گردد، قوت در گرسنگى و تشنگى به هم مى رساند





نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حكايت عمو عبد
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی