حکایت ها وحکمت ها
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 134426
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 266593
بازدید ماه : 319871
بازدید کل : 10711626
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 20 / 7 / 1394

 

مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند. اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد. 


 

دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازي و تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي کردند.


 

هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت يک ساعت بنشيند؛براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همان طور که مي ديد تشريح مي کردو آن مرد هر روز به اميد آن يک ساعت که مي توانست دنياي بيرون و رنگهايش را در فکر خود تجسم کند به سر مي برد.


 

پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايقهاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........ 


 

در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي ديد.


 

روزها وهفته ها گذشت.........................
يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت


 

مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد 


 

مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود.
مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند. 


 

موهبت عظيمي است که بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين که خودمان در زندگي رنج ها و سختي هاي زيادي را تحمل مي کنيم.در ميان گذاشتن مشکلات زندگي با ديگران شايد کمي از رنج ما بکاهد اما زماني که شادي ها تقسيم شوند.اثري مضاعف را خواهد داشت.


 

اگر مي خواهي احساس ثروتمند بودن و توانگري کني ؛چيزهايي را به خاطر بياور که پول قادر به خريد آن ها نيست.


 

 
 
فتبارك الله احسن الخالقين
 
 
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
لبخندي داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
 
 
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
 
 
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. 
مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.
-اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها. 
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
 
 
يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد،
از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.
 
 
فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد.
اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .
خداوند فرمود : نمی شود !!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.
 
 
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.
 
 
فرشته نزديک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
 
 
فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .
 
 
آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد.
 
 
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است.
فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟
 
 
خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
 
 
شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا با محبت ؛ با عاطفه ؛ مقاوم ؛ با هوش ؛ متفكر ؛ مدير ؛ مقتدر ؛ توانا ؛ صبور ؛با گذشت هستند و قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند.
 
 
آنها همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گريه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ايستند.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قيد و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،
با اينحال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند
زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند
 
 
خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد
فرشته پرسيد : چه عيبی ؟
 
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند.
 

آيت الله كشميري قدس‌سره تا هنگامي كه در قم در كوچه « آبشار» سكونت داشتند، در نهايت طراوت روحي به سر مي‌بردند و به هيچ عارضه جسمي مبتلا نبودند و از وقتي كه به خانه جديد منتقل شدند، غالباً با ناملايمات روحي و جسمي مواجه بودند.

روزي كه در همين خانه جديد به محضرشان شرفياب شدم، با قبض روحي عجيبي دست و پنجه نرم مي‌كردند.
به ايشان عرض كردم:
از هنگامي كه به اين خانه آمديد گرفتاري‌ها هم با شما آمد!
ايشان ضمن اينكه مطلب مرا تصديق كردند، پرسيدند:
شما علت اين گرفتاري را از چه مي‌دانيد؟
گفتم: مخلص را امتحان مي‌فرماييد؟
گفتند: نه به جدم! مي‌خواستم نظر شما را در اين باره بدانم. البته خودم به علت اين امر پي برده‌ام، و مي‌خواهم ببينم كه شما هم در اين قضيه به همان مطلب رسيده‌ايد يا نه؟!
عرض كردم:
اين جسارت را بر من خواهيد بخشيد اگر بگويم تمامي اين مشكلات شما ناشي از سكونت در اين خانه است! 
از در و ديوار اين خانه قبض و گرفتگي مي‌بارد! خانه قبلي شما اگر چه استيجاري بود ولي صفا و صميميت و انبساط و يكرنگي در آن موج مي‌زد.

حضرت عالي تا هنگامي كه در آن خانه بوديد، يكي از اين حالات قبض در شما ديده نمي‌شد، چهره نوراني شما هميشه باز و خندان و حالات روحي شما با روح و فتوح همراه بود ولي از وقتي كه به اين خانه آمده‌ايد غالب اوقات از مرارت‌ها و ملالت‌ها رنج مي‌كشيد!

فرمودند:
همين طور است كه گفتيد، ولي به اصل مطلب اشاره نكرديد!
عرض كردم:
اگر خاطر شريف ‌تان باشد قسمتي از بهاي خانه فعلي را انسان پرهيزگار و بزرگواري تهيه كرد كه به خاطر اقتضائات شغلي با اموال مصادره‌آي و مجهول المالك و رد مظالم سر و كار داشت. 
او اگر چه شرعاً مأذون در تصرف اين گونه اموال بود ولي طبيعت شما بزرگواران به اندازه‌اي لطيف و نوراني است كه كوچكترين كدورت‌ها را تحمل نمي‌كند اگر چه شرعاً محظوري در ميان نباشد!

من ترديدي ندارم كه آن مرد بزگوار مبلغ مذكور را از محلي پرداخته كه هيچ شبهه شرعي در آن نبوده و جوانب كار را از هر جهت رعايت كرده است، ولي نفس سر و كار داشتن با اين اموال طبعاً « قبض آفرين» است و موجبات ملالت و كدورت خاطر را فراهم مي‌سازد.

اگر به خاطر داشته باشيد بارها خودتان به من فرموده‌ايد:
وقتي كه طبق دعوت براي صرف ناهار و يا شام به منزل كسي مي‌رويد، اگر غذا را از روي محبت و صميميت پخته باشند اشتهاي شما را بر مي‌انگيزد و براي شما هيچ جرم و سنگيني ندارد، ولي اگر با بي‌ميلي و يا از روي كراهت آماده شده باشد اگر بسيار هم گرسنه باشيد رغبتي در خود به خوردن آن غذا نمي‌بينيد! و اگر دچار شرم حضور شويد و از آن غذا تناول كنيد، فوراً آثار سوء آن را در روح و بدن خود احساس مي‌نماييد!
در حليت و مشروعيت اين دو نوع غذا هيچ مشكلي وجود ندارد ولي يكي بهجت افزا و ديگري ملالت زاست!

قضيه قبض خانه فعلي حضرت عالي شايد به همين امر مربوط باشد! و يا شايد حكمت آن، در رياضتي باشد كه حضرت عالي ناخواسته ولي دانسته با اقامت در این خانه بر خود روا داشته‌ايد! 
مرحوم شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني قدس‌سره بر اين عقيده است كه: هر چه ايام «قبض» به درازا بكشد، ايام «بسط» و گشايش روحي نيز براي سالك به همان اندازه طولاني خواهدبود، كسي چه مي‌داند شايد حضرت عالي براي نايل آمدن به يك «انبساط» دامنه‌دار روحي، قبض مستمر اين خانه را آگاهانه پذيرفته باشيد!

مرحوم آيت الله كشميري پس از شنيدن عرايض من، نگاه سرشار از محبت خود را به من دوخت و فرمود:
فلاني! چه بيان شيريني داريد! 
شما «صغري» و «كبراي» اين قضيه را چنان منطقي و در عين حال با ذوق و سليقه در كنار هم چيديد كه من از شنيدن آن لذت بردم! 
توجيهاتتان عاقلانه بود و تأويلات ‌تان عارفانه! من هم با شما در اين قضيه هم عقيده‌ام كه در پذيرفتن آن كمك به جهات مالي و اخلاقي ناگزير شدم ولي در مورد اين كه اين « قبض طولاني» يك « بسط طولاني» به دنبال داشته باشد چه عرض كنم؟ 
دعا مي‌كنم كه انشاالله همين طور باشد كه گفتيد! بله آقاي مجاهدي! اوقات خوش آن بود كه در « كوچه آبشار» به سر رفت ...! 



 
تلفني كه من به خدازدم!


سالهاقبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحاني خوش چهره‌اي وارد شد. از چين‌هاي عميق پيشاني‌اش پيدا بود كه مردي دنيا ديده و سرد و گرم روزگار چشيده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبي داشت و پنجاه ساله به نظر مي‌رسيد و رفتار متين او انسان را به احترام وامي داشت.

پس از سلام و احوال پرسي، گفت:
شنيده‌ام كه روحاني زاده‌ايد واصيل و درد آشنا. كتابي نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنيد براي هيمشه ممنونشما خواهم بود.

نگاهي به كتاب‌هايي كه در روي ميز كارم بر روي هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:

ملاحظه مي‌كنيد، اين كتاب‌ها به ترتيب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسيدگي به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همين تقاضاي شما را دارند.

شغل اصلي من دبيري است و با حفظ سمت آموزشي، اين وظيفه سنگين اداري را نيز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسي كتاب بپردازم! وطبيعي است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند يك دل با اين همه دلبر؟! اگر شما به جاي من بوديد چه مي‌كرديد؟!

با لحن پدرانه‌اي گفت:
فرزندم! فكر نمي‌كنم در تشخيص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل درديد و درد مرا خوب مي‌فهميد! اين كتاب،ماجراي تلفني است كه من به خدا زده‌ام! و فكر مي‌كنم كه مطالعه آن براي عموم مردمخصوصاً جوانان جوانان مفيد باشد. بركاتي كه اين تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگيمن بلكه زندگي صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جاي شما بودم نگاه گذرايي به مطالب كتاب مي‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر مي‌كردم!

آن روز، حدود هفت سال از آشنايي من با عزيز نادرالوجودي چون آقاي مجتهدي مي‌گذشت وطبعاً تشنه شنیدن مطالبي از اين دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكيد آن مرد خدا راهميشه به خاطر سپرده بودم كه:

« فرصت‌ها را نبايد از دست داد.» 

گفتم:نيازي به بررسي كتاب نيست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را اززبان شما بشنوم.

گفت:اسم كتاب را: « عبرت‌انگيز» گذاشته‌ام به خاطرعبرت‌هاي بسياري كه از آن مي‌توان گرفت. 

اين كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفني است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بي‌ شماري مي‌شودكه اين تلفن به همراه داشته. 

بعد آمار مفصلي را ارايه كرد كه تا آن روز توفيق انجام چه خدماتي را خداوند نصيب او كرده است؛ از قبيل: احداث چند باب دارالايتام،دبستان ، دبيرستان، مسجد و ... و گفت: آمار اين خدمات به تفكيك سال، دقيقاً در اين كتاب آمده است.

از توفيق بزرگي كه خداوند سبحان نصيب اين روحاني خدوم كرده بود، دچار حيرت شده بودم و از او خواستم ماجراي تلفن خود را به خدا برايم بازگوكند، و او در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود،گفت:

طلبه جواني بودم كه درزمان مرجعيت آيت الله بروجردي از اراك به قم آمدم، و با آنكه بيش از 25 سال نداشتم بايستي هزينه يك خانواده 5 نفري را تأمين مي‌كردم، و شهريه ناچيزي كه هر ماه ازحوزه مي‌گرفتم، پاسخگوي اجاره و هزينه‌هاي زندگي‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر ونداري من مي‌ساخت ولي اغلب ناچار مي‌شدم براي امرار معاش از اين و آن قرض كنم.

دو سه سال به اين روال گذشت و كار من به جايي رسيد كه به تمامي كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم مي‌ كردم كه براي تهيه مايحتاج زندگي به آنها مراجعه كنم. در اين شرايط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نيز با اصرار، اجاره‌ه اي عقب افتاده را يك جا از من طلب مي‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روزديگر بدهي خود را پرداخت نكني، اثاثيه‌ات را از خانه بيرون مي‌ريزم وخانه‌ام را به مستأجري مي‌دهم كه توان پرداخت اين مال الجاره را داشته باشد!

ديگر كارد به استخوانم رسيده بود، سحرگاه از خانه بيرون زدم. بايستي خود را گم و گور مي‌كردم!زيرا ديگر تحمل آن همه سختي را نداشتم و نمي‌توانستم به چشمان بي‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را ناديده بگيرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ايب اشم كه اثاثيه مرا از خانه بيرون مي‌ريزند!

از محله گذرخان كه بيرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه عليها‌السلام افتاد، بي اختيار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بيزباني، ناگفته‌هاي دلم را براي آن بانوي بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بي‌ بيخواندم، و از صحن بيرون آمدم:

چند اتوبوس دركنار «سه راه موزه» سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جيبم خالي!بسيار كاويدم و سرانجام يك اسكناس 50 ريالي را در گوشه جيب بغلم پيدا كردم! سواراتوبوسي شدم كه به تهران مي‌رفت و قرار بود مسافرهاي خود را در ميدان شوش پياده كند.

درطول راه، لحظه‌اي ارتباط قلبي‌ام با خدا قطع نمي‌شد. مدام اشك مي‌ريختم و مي‌سوختم. التهاب عجيبي تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان باصداي راننده اتوبوس به خود آمدم كه مي‌گفت:

آقا! آخر خط است. ميدان شوش همين جاست!

از ماشين پياده شدم، ساعتي از طلوع آفتاب مي‌گذشت. بايد به كجا مي‌رفتم؟ پاسخي براي اين سؤا لنداشتم! 

مغازه‌ها يكي پس از ديگري باز مي‌شد، و من در ميانه آنها به آد مآواره‌اي مي‌ماندم كه جايي براي رفتن ندارد، ولي سعي مي‌كند تا كسي پي به رازش نبرد! 

ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم مي‌گفت در خيابان شمالي منتهي به اين ميدان، نمايشگاه فرش دارد، و تابلوي بزرگي به چند رنگ سردر نمايشگاه او را زينت داده است.

تصميم گرفتم كه از او ديدن كنم، هر چند او تمايلي به ديدن من نداشت.

محل كارش را پيدا كردم، نمايشگاهي بود چهار در و بسيار بزرگ، پيدا بود كه تازه درها را باز كرده، و يادش رفته كه در ماشين بنز خود را ببندد، و شايد عازم محلي بود و مي‌خواست از مغازه چيزي بردارد!

وارد نمايشگاه شدم و سلام كردم. همين كه نگاهش به من افتادبه طعنه گفت: عليكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه ياد فقيران كرده‌اي؟! شماكجا؟ اينجا كجا؟

مي‌داني چند سال است كه همديگر را نديده‌ايم؟ ولي نه، توتقصيري نداري! آدم عاقل كه قم را نمي‌گذارد به تهران بيايد! هر چه باشد شما در قم برو و بيايي داريد، حق داريد ! باشد ما هم خداييداريم!

گفت: اگر كاري نداري، همين جا باش! من بايد تا بازار بروم و برگردم، يك ساعت بيشتر طول نمي‌كشد! شاگردم امروز مرخصي گرفته، وقتي كه برگشتم بيشتر با هم صحبت مي‌كنيم!

او رفت و من ماندم و آن نمايشگاه بزرگ كه از قاليچه‌هاي ابريشمي گرانبها انباشته شده بود .

ديدن آن همه مال و منال،بغضي شد و راه گلويم را گرفت! 

رو به آسمان كردم و گفتم:
آ خدا! ما هر دوبنده توايم و هر دو برادر هم، و اين تويي كه روزي ما را مقدر مي‌كني. او در نهايتآسايش است و توانگري، و من كه جواني خود را صرف آموختن علوم ديني كرده‌ام، لحظه‌اي نيست كه با فقر و تنگدستي دست و پنجه نرم نكنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبي‌ات كه بيش از اين شرمسار اين و آنم مگردان، و از مال دنيا چنان بي نيازم كن كه پناه بندگان نيازمند تو باشم كه براي مرد، دردي بدتر از تنگدستي نيست كه: من لا معاش له،لا معاد له.

در اين اثنانگاهم به تلفن روي ميز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا مي‌زند! و حسي غريب از درونبهمن نهيب مي‌زد كه گوشي را بردار و با خدا دو سه كلمه‌اي درد دلكن!

گوشي را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدايي در گوشي تلفن پيچيد كه: الو! بفرماييد!

چرا حرف نمي‌زنيد؟ الو! الو!

از كاري كه كرده بودم، پشيمان شدم، خواستم گوشي را قطعكنم، كه شنيدم صدايي ملتمسانه مي‌گفت:

تو را به آنكه مي‌پرستي، تماس خود را با ما قطع نكن! 

ما منتظر تلفن شما بوديم! و به كمك شما احتياج داريم!

لطفاً نشاني خود رابگو و ما را از اين انتظار بيرون بيار! 

مگر نمي‌خواستي با خدا درد دل كني؟

ناخواسته نشاني مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاري كه كرده بودم به قدري پشيمان شدم كه از مغازه بيرونزدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم! 

با خودم مي‌گفتم: كه خود كرده را تدبيرنيست! بايد تاوان اين گستاخي خود را بدهي. 

آخر كدام آدم عاقلي تا به حال تلفني با خدا تماس گرفته است؟ اين چه اشتباه بزرگي بود كه امروز مرتكب شدي؟ از يك روحاني واقعي اين كار بعيد است!

از اينها گذشته، كسي كه گوشي را برداشته بود از كجا مي‌دانست كه من مي‌خواستم با خدا درد دل كنم؟ ثانياً چرا التماس مي‌كرد كه گوشي را قطع نكنم؟و...

اينها سئوالاتي بود كه مرتباً در ذهن من نقش مي‌بست، ولي پاسخي برايآنها نداشتم! ناگهان سواري مدل بالايي جلوي نمايشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزي شده با عجله از ماشين بيرون پريد و در عقب سواري را با احترام بازكرد، و چند لحظه بعد پيرمرد موقري بيرون آمد. از وضع لباس فاستوني اطو كرده و كلاه فرنگي و عصاي دسته استخواني او پيدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است.

پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوي مغازه به او اطمينان داد كه آدرس را درست آمده است، پيرمرد ازجلو و او از عقب با گام‌هاي شمرده به طرف مغازه حركتك ردند.

در آن لحظات با سر درگمي عجيبي دست به گريبان بودم و نمي‌دانستم چه بايد بكنم؟
آنها داخ لمغازه شدند، و من در كنار در ورودي ايستادم. . پيرمرد همين كه چشمش به من افتاد،گفت:
اين مغازه ازشماست؟! 

گفتم: نه! تشريف داشته باشيد، صاحب مغازه تا دقايقي ديگرخواهدآمد!

از لحن پيرمرد وشيوه صبحت كردن او فهميدم كه همان كسي است كه گوشي را برداشت و با من صحبت كرد! 

در آن لحظه خدا خدا مي‌كردم كه مبادا در اين حال براردم برسد و از ماجراي تلفن مطلع شود و بهانه تازه‌اي براي تحقير كردن من به دست اوبيفتد!

پيرمرد كه ازپريشاني حال من به واقعيت امر پي برده بود، با مهرباني پرسيد:

شما نبوديد كه حدود نيم ساعت پيش به خانه ما زنگ زديد؟! صداي شما براي من كاملاًآشناست!

خواستم عذري بياورم، و از مزاحمتي كه ناخواسته براي او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولي با درنگي كه از خود نشان دادم، پيرمرد آنچه را بايد بفهمد،فهميد. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت:

خدا را شكر كه گمشده « بانو» را پيدا كردم! و بعد به راننده خود تشر زد كه چراايستاده‌آي و ما را تماشا مي‌كني؟! آقا را راهنمايي كن! بايد زودتر خود را به « بانو» برسانيم!

هرچه ازرفتن خودداري كردم، اصرار پيرمرد بيشتر مي‌شد و در همين اثنا برادرم از راه رسيد وديد كه آن مرد اشرافي با چه اصراري به من مي‌خواهد كه براي چند ساعتي مهمان او باشم و من استنكاف مي‌كنم! سرانجام تصميم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پيش ازآنكه برادرم از ماجراي تلفن آگاه شود، به همراه پيرمردبروم!

فراموش نمي‌ كنم هنگامي كه مي‌خواستم سوار ماشين شوم و آن پيرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواري مدل بالاي خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خيال حتي تصور نمي‌كرد كهبرادر طلبه او از چنان موقعيتي برخوردار باشد به هنگام خداحافظي در بيخ گوشم گفت:

حالا مي‌فهمم كه چرا ما را تحويل نمي‌گرفتي! كاش خدا تمام ثروت مرا مي‌ گرفت و در عوض يك مريد پر و پا قرصي مثل اين پير مرد اشرافي نصيب من مي‌كرد!

اين خدابود كه آبروي مرا خريد و ان قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعيت 
من حسرت مي‌خورد و از من مي‌خواست زير بال او را هم بگيرم!


ماشين سواري با سرعت 
از خيابان‌ها مي‌گذشت ولي من ابداً حركتي احساس نمي‌كردم! انگار سوار كشتي شده‌ام وامواج كوه‌پيكر دريا ما را آرام آرام به پيش مي‌برد!

اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و اين سواري بنز مدل بالاي خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در مي‌ماند و در برابر عظمت او باتمام وجود احساس كوچكي و ناچيزي مي‌كند.

از پيچ شميران هم گذشتيم، و راننده پس از عبور از يك خيابان طولاني و مشجر، سواري را به سمت خانه ويلايي بسيار بزرگي كه دو نگهبان درسمت راست و چپ در ورودي آن با لباس فرم ايستاده بودند، هدايت كرد.

نگهبانان به محض ديدنسواري، در ورودي را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پير مرد بااشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تابه حركت خود ادامه دهد و توقف نكند!

از خيابان نسبتاً عريضي كه باغچه‌هاي زيبا و گلكاري شده در دو طرف آنخود نمايي مي‌كردند گذشتيم

ساختمان با شكوهي كه توسط پرچين‌هاي سرسبز از ساير قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌اي چمن‌كاري شده قرار داشت.

ما پس از پياده شدن از ماشين با راهنمايي آن پير مرد از پله‌هايي كه دايره وارد ساختمان را احاطهكرده بود، بالا رفتيم و از در شمالي وارد ساختمان شديم.

تماشاي سرسرايي بسياربزرگ و مجلل، با چلچراغ‌هاي نفيس، و فرش‌هاي عتيقه و... براي من و امثال من اين پيام را به همراه داشت كه آدمي موجودي است طبعاً سيري ناپذير و آزمند! كه هر چه ازخداي خود بيشتر دور مي‌شود، به مال و منال دنيا بيشتر دل مي‌بندد و سرانجام از سراب عطش‌خيز دنيا در نهايت ناكامي و عطشناكي به وادي برزخ كوچ مي‌كند در حالي كه جزكفني از مال دنيا به همراه ندارد و بايد پاسخگوي وزر و وبالي باشد كه بر دوش اوسنگيني مي‌كند!

به خاطردارم كه در آن لحظات، از فرط حيرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو مي‌كردم كه ايننمايشنامه هر چه زودتر به پايان برسد! 

پير مرد كه دقايقي پيش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمي كه سعي مي‌كرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روي خود را باچادر بپوشاند! وارد سرسرا شد.

آن خانم، همين كه به چند قدمي من رسيد، با ديدن من فريادي كشيد و از حال رفت!
خدمتكاران دويدند و آب قند و گلاب آوردند دقايقي بعد كه خانم حال طبيعي خودرا پيدا كرد، رو به پيرمرد كرد و گفت:

به روح پدرم قسم همين آقا را با همين شكل و شمايل ديشب در خواب به من نشان دادند! كسي كه بايد اين گره كور را از كلاف سر درگم زندگي من باز كند همين آقا است!
به پيرمرد گفتم:آيا وقت آن نرسيده كه ماجراي خود را براي من بگوييدو مرا از اين همه دلهره و حيرت بيرون بياوريد؟!

گفت:اين خانم،همسر من هستند. پدرشان كه از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شماداد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود، وصيتي كرد كه بايد از زبان خود اوبشنويد

همسر او كه سعي مي‌كرد آرامش خود را حفظ كند، گفت:
پدرم در دقايق واپسين عمر گفت: تو تنها وارث مني و تمام ثروت كلان من از اين پس متعلق به توخواهد بود، من در اين لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتي كه براي تو مي‌گذارم، ازتو فقط يك تقاضا دارم و بايد به من قول بدهي كه در اولين فرصت تقاضاي مرا برآورده سازي.

گفتم: تقاضاي شما هرچه باشد انجام خواهم داد.

پدرم گفت:
متأسفانه در طول عمر خود، توفيق خدمت به مردم را كمتر پيدا كرده‌ام و از ثروت بي حسابي كه خدا نصيبم كرده است نتوانسته‌ام براي رضاي خدا گام مؤثري بردارم. چند روز پيش نشستم و بدهي خود را به خدا مشخص كردم. 

نيمي از بدهي خود را تسويه كردم، ولي به خاطر بيمارين توانستم بقيه بدهي خود را پاك كنم. صندوق در زير تخت من است، پس از مرگ من آن رابردار و در ميان افراد نيازمند قسمت كن. تقاضاي من از تو همين است وبس!

من هم به پدرم قول دادم كه در اولين فرصت به وصيت او عمل كنم. ولي متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد ورفت‌ها و مراسمي كه بود وصيت پدر را فراموش كردم!

ديشب در عالم خواب، صحنه دلخراشي را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از ياد من نخواهد رفت!در عالم رؤيا ديدم كه به حساب پدرم رسيدگي مي‌كنند و او مرتب التماس مي‌كند كه من تقصيري ندارم!دخترم كوتاهي كرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندي به من گفت:
ديدي چه به روز من آوردي؟ مگر به من قول نداده بودي كه در اولين فرصت به تنها تقاضايي كه از تو داشتم عمل كني؟چرامحتويات صندوق را به نيازمندان ندادي؟
در آن لحظات آرزومي‌ كردم كه زمين دهان باز مي‌كرد و مرا مي‌بعليد! از شدت شرم نمي‌توانستم به چشمپ درم نگاه كنم!

گفتم: چگونه مي‌توانم كوتاهي خود را جبران كنم؟

و پدرم در حالي كه دو مأمور عذاب مي‌خواستنداو را با خود ببرند به من گفت:

دخترم! به اين آقا خوب نگاه كن! اين آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگي و نااميدي گوشي تلفن را بر مي‌ دارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند! 

لطف خدا شامل حال من مي‌ شود و شماره‌اي كه مي‌ گيرد، شماره خانه شماست! توبايد گوش به زنگ باشي و اين فرصت را از دست ندهي! آن صندوق متعلق به اين آقاست! دخترم! اين آخرين فرصت است! مبادا آن را از دست بدهي!

به طرفي كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. ديدم شما با همين لباس و با همين شكل و قيافه آنجاايستاده‌ايد و به من نگاه مي‌كنيد!

و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنيد و بقيه ماجرا را كه خود بهترمي‌دانيد!

مثل اينكه از يك خواب دراز بيدار شده باشم، نفس عميقي كشيدم و نگاهي به
 اطراف خود انداختم. شرايط تازه‌اي كه داشت در زندگي من اتفاق مي‌افتاد به اندازه‌ اي خارق‌العاده و غافل‌گير كننده بود كه نمي‌توانستم باور كنم! مگر مي‌شود زندگي يك انسان در كمتر از چند ساعت اين‌ قدر دستخوش دگرگوني شود؟!


من ، طلبه‌اي كه ازترس آبرو و بيم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعيتي قرار داشتم كه يكي از ثروتمندترين خانواده‌هاي اشرافي تهران عاجزانه از من مي‌خواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهري را از آنان بپذيرم كه نمي‌توانستند آن را در جاي خود به مصرف برسانند؟!

راستي از ديشب درمن چه تغيير شگرفي رخ داده بود كه اين دگرگوني اساسي را به دنبال داشت؟! 

جز روي آوردن به خدا و از ژرفاي دل خدا را صدا زدن؟!

بر درگاه كريمه اهل بيت عليها‌السلام سر ساييدن و ارتباط قلبي خود را با عوالم مارورايي برقرار كردن؟! 

و سفره دل خود را در پيشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمدادكردن؟!

به دستور بانوي خانه، كليد صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دوركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتوياتصندوق از اين قرار بود:
الف- يكصد هزار تومان پول نقد!
ب – يكصد و پنجاه عدد سكه طلا!
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر!
د- سند مالكيت قطعه زمين مرغوبي به مساحت بيست هكتاردر شمال تهران.
هـ - و نوزده قطعه اشياء عتيقه وقيمتي!

سردفتري را به آنجااحضار كردند و في‌المجلس مالكيت زمين ياد شده را به نام من تغيير دادند و پس از صرف ناهار و ساعتي استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كرديم.
هنگامي كه به قم رسيديم، به راننده گفتم:
درنزديكي ميدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كريمه اهل بيت، حضرت معصومه عليها‌السلام عرض نيايش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كريمانه آن حضرت درگشودن گره كور زندگي‌ام، در آن مكان مقدس با خداي خود پيمان بستم كه از ثروت بي‌حسابي كه نصيب من شده، در بر طرف كردن نيازهاي اساسي نيازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموري كه خشنودي خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمايم.

اولين كاري كه پس ازمراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهي‌هايي بود كه از آن رنج مي‌بردم، و بعد خانه نقلي كوچكي را به مبلغ سي و پنج هزار تومان خريدم و همسر و فرزندانم را پس ازسال‌ها خانه به دوشي در خانه‌اي كه متعلق به خودم بود سكونت دادم.

من مشورت باافراد خدوم و كاردان نيمي از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعي سرمايه‌گذاري كردم وكه منافع قابل ملاحظه‌اي داشت و با نيم ديگر آن چندين باب دارالايتام، دبستان،دبيرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزي احداث، و آب آشاميدني و بهداشتياهالي چندين روستا را با صدها متر لوله‌كشي تأمين كردم
از آن روز تاكنون از منافع سرمايه‌گذاري‌هايي كه كرده‌ام هزينه تحصيلي ده‌ها كودك بي‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصيلات عالي و نيز هزينه‌ها جاري چندين مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت مي‌كنم وآمار دقيق اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملاحظه مي‌كنيد ذكر كرده‌ام و آرزومي‌كنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب را مطالعه مي‌كنند، در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين نيازمندي‌هاي آنان، اهتمام بيشتري از خود نشان دهند.
 

 
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمت ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی