غم سرشار
لوح مقدرات به هم خورده خاک است؛ آسمان در هم پیچیده است؛
ستارهای روشن نیست؛ ماه، در سوی دیگر آسمان فرو ریخته است؛
شیطان، پشت درهای بسته نامردی، زهر در کاسه میریزد.
آسمان در خویش مچاله میشود از اندوه؛ خاک، تاب نمیآورد؛
واپسین لحظاتِ نفس کشیدنِ بغداد است در هوایی که مولا در آن نفس میکشد.
جوانیاش را ملائک به نوحه نشستهاند.
طنین توطئه، خواب تاریخ را میآشوبد، حقیقتی ویرانه بر دیوارها سرگذاشته، های های میگرید.
رنجی نزدیک ـ کاظمین منتظر است با آغوشی گشوده
تا جوانترین ستاره دنبال دار امامت را از خاک تا افلاک دنبال کند ـ
حالتِ محزون خاک، ملائک را به زاری نشانده است.
ثانیهها، پُرشتاب میگذرند، پاییز بر پنجرهها پنجه میکشد،
چشمهای شیطان، نزدیک و نزدیکتر میشود ـ دستها و کاسه زهر ـ
تو را با زهر سیراب کردهاند. صدای رفتنت را ملکوتیان، نزدیک حس میکنند.
رفتهای و آفتابی از خاک رو گرفته است، غمی سرشار در رگهای زمین میجوشد.
نبودنت را بر سر میکوبیم. سالهای سال میگذرد؛ اما هنوز صدای گامهایت را میشنویم
که در کوچههای آسمان قدم میزنی جوانیات را، بیست و پنج سالگیات را.
کبوترانه بال گرفتهایم بر گنبد و گلدستههایت.
گذشتهای و زمان، شرمگین به دور دستِ نگاهت چشم دوخته است.
«بغداد»، دست و پا در شوره زار اندوه میزند بیهوده.
باد از هوای حادثه، بوی توطئه میآورد و همچنان کائنات سیاه پوش تواَند.
«شبِ بدی ست نفسها به خاک افتادهست و ماه بادیه حتی به خاک افتادهست
زمین مدار نخواهد شناخت بعد از این چه آتشی ست که در خوابِ خاک افتاده است»
حمیده رضایی