تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11332
بازدید دیروز : 4473
بازدید هفته : 16514
بازدید ماه : 143218
بازدید کل : 11200069
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 16 / 7 / 1395





«گهواره خالی»




مردی به مهر، مرا بر دست‏هایش بلند کرده بود:
«این جنگ، جنگِ ماست؛
آیا کودک خُردسال مرا آبی نمی‏دهید؟»

می‏دیدم صحرا، شلوغِ وحشت‏ آ ور تیر و شمشیر، و خاکی که از
خون، گل شده بود. من از درونِ خیمه می‏دیدم سایه‏ ی سوارانی را که مشعل
به سمت خیمه ‏ها پرتاب می‏کردند. من ترس و عطش را می‏گریستم.


و زنی که هر دَم مرا در آغوش می‏کشید و نوازش می‏کرد.
سیلِ التهابی غریب از خیمه بیرون می‏ریخت و من می‏شنیدم هر
لحظه صداهایی که اذنِ جنگ و شهادت می‏خواستند و من، معنیِ
این کلمات را خوب نمی‏دانستم

صدای مردی که بسیار دوستش می‏داشتم و بسیار دیده بودمش
را می‏شنیدم که در پاسخ، دعایشان می‏کرد و به جهاد می‏فرستادشان و
وعده می‏داد که ما نیز ساعتی پس از شما، به شما خواهیم پیوست.


نمی‏دانم قرار بود به کجا بروند، من نمی‏فهمیدم؛ امّا عطش را خوب می‏فهمیدم؛
آخر، تمامِ وجودم را می‏سوزاند.
چرا کسی به من آب نمی‏دهد؟

و من می‏گریستم و حس می‏کردم که گریه ‏ی من، هر لحظه چروکی بر
چهره‏ اش می‏اندازد؛ بر چهره‏ی همان زنی که عمّه ‏ی من بود، و ناله‏ های
عطشناکِ من، گویی دشنه‏ای بود که به قلبش می‏نشست.

پدر، شرمگینِ تشنگی من بود؛ این را حس می‏کردم.
ناگهان، پرده‏ی خیمه کنار می‏رود. نور، چشمانم را نیمه بسته می‏کند.

حضورِ پدر را حس می‏کنم که مرا در آغوش می‏فشارد.
نگاهش، مهر و لبخند است؛ امّا آمیخته ‏ی اندوه و شرم؛ گویی با من وداع می‏کند.


مرا از خیمه می‏بَرَد، من در آغوش او هستم و صدای ضربان قلبش
را می‏شنوم که هر لحظه تندتر می‏تپد.

التهابی وجودش را فرا گرفته است.
مرا بر دست بلند می‏کند:
«این جنگ، جنگِ ماست،
آیا کودک خردسال مرا آبی نمی‏دهید؟»

نگاه می‏کنم؛ هیچ کس برای آوردنِ آب نمی ‏آید.
زیرِ گرمای آفتاب، عطش گلویم را بیشتر چنگ می‏زند؛
امّا دیگر نخواهیم گریست.


حسی سراسر وجودم را سرشار کرده است.
می‏بینم که کمانی کشیده می‏شود، دستِ پدر می‏لرزد. تیری از کمان رها می‏شود؛

ناگهان احساس می‏کنم که حنجره‏ام داغ شده است
و چیزی بر سطح سینه ‏ام، جاری می‏شود.


درد و سوزش، عطش را از یاد برده است.
چشمانم را می‏بندم؛ حس می‏کنم که از آغوشِ پدر جدا می‏شوم.

چشمانم را می‏گشایم؛ آسمان چقدر نزدیک شده است!
سرم را برمی‏گردانم؛ به پایین که نگاه می‏کنم، پدرم را می‏بینم؛


با دستانِ خونی که مرا بر سینه می‏فشارد و می‏گرید.
حالا دور و دورتر می‏شوم و آدم‏ها هر لحظه کوچکتر به نظر می‏رسند.

حالا نه عطشی هست نه دردی نه سوزشی.
فقط فرشته ای را می‏بینم که مهربان، مرا در آسمان، در آغوش می‏گیرد


و می‏گوید:
«خوش آمدی! باید برویم؛ پدرت نیز تا لحظه ‏ای بعد، نزدِ تو خواهد بود.»




مهدی میچانی فراهانی

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: گهواره خالی
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی