برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
حضرت زهرا(س)-مقتل-آخرین کلام های پیامبر(ص) با فاطمه(س) فاطمه تو اولین کسی هستی که به من ملحق می شوی شیخ طوسی در امالی به سندش از عبد اللَّه بن عبّاس روایت کرده هنگامی که وفات پیغمبر اسلام صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم نزدیک گردید آن حضرت به قدری گریست که محاسن مبارکش تر شد. عرض شد: یا رسول اللَّه! چرا گریه میکنی؟ فرمود: برای ذرّیّه و فرزندانم و آن ستمهایی که از جفاکاران امّتم بعد از من به ایشان میرسد، میگریم. گویا میبینم دخترم فاطمه زهرا بعد از من مظلوم واقع شده، هر چه صدا میزند: یا ابتاه! احدی از امّت من به فریاد او نمیرسد. وقتی فاطمه این مطلب را شنید، گریان شد. پیغمبر اکرم به وی فرمود: دخترم، گریان مباش! فاطمه گفت: پدر جان! من برای ظلمهایی که بعد از تو خواهم دید گریه نمیکنم، بلکه برای فراقت اشک میریزم. پیغمبر فرمود: دخترم، مژده باد تو را! زیرا تو اوّلین کسی هستی که در میان اهل بیتم به من ملحق خواهد شد
زن و مردِ آلمانی رسیدن محضر آیت الله میلانی (ره) گفتن میخوایم مسلمون بشیم ..." ایشون علتِ تشرّفِ اینا رو به اسلام پرسیدن"
اینا گفتن ما یه دختر مریض داشتیم ، تو یه سانحه ای پهلوش شکست"همه دکترا جواب کردن ... آخرالامر گفتن دیگه باید ببرید منزل" امیدی به خوب شدنش نیست" آوردیمش منزل ، روز به روز ناامید تر ، افسرده تر ، حالشم بدتر میشد" حتی نمی تونست تو بستر از این پهلو به اون پهلو بره ..."
یه خادمی داشتیم ، مسلمون بود ، نامِش بی بی سیّده ای بود وقتی خبردار شد دکترا دخترمونو جواب کردن" به دخترم گفت غصه نخور ... ما مسلمونا هر وقت از هرجا ناامید بشیم یه دکتری داریم ... میریم درِ خونش ... اسمِ دکترِ ما فاطمه ست ...
بی بی جان شما از همه بهتر دردِ این مردمُ میدونی ...... این مردُم اینهمه راه ُ اومدن با شما حرف بزنن ... یکی از القاب شما "حنّانه" ست ...یعنی بانویِ بسیار دلسوزُ مهربان ....
این خادم مسلمان به این دخترِ مریضِ آلمانی یاد داد که اگه خواستی بری سراغِ طبیبِ ما چی بگی ..."
با زبونِ خودش یادگرفته بود هی می گفت ای فاطمۀ پهلو شکسته ....
این بانویِ سیده هم زیرِ آسمان سجاده ش رو ، روخاکا پهن کرد گفت مادر نگاه به بدی من نکن ، نگاه به روسیاهی من نکن ... امروز برات یه مهمانِ ویژه آوردم .... خیلی تعریف تورو بهش کردم ... حاشا به کَرَمِت .... هی پشتِ سر هم به حالت تضرع میگفت : یا فاطمۀ پهلو شکسته ....
یه مرتبه اهالی خونه دیدن دختر داره فریاد میزنه ....
یاللعجب ... اینی که پهلوش شکسته بود ، صداش در نمی اومد اصلا نمی تونست حرف بزنه حالا داره فریاد میزنه ....
آری طبیبِ واقعیِ عالم ... مادرِ امامِ زمان(عج) شِفاش داده .....
حالا ما اومدیم پیشِ شما فرزندِ زهرا ، به عنوانِ تشکرِ از مادرِتون فاطمه مسلمان بشیم ...
عده از اهلِ آذربایجان ، اومدن زیارتِ امام رضا ... تو اولین کاروانسرایی که بعد از خراسان اتراق کردن ، شروع کردن عکس هایی که تو حرم امامرضا انداخته بودنُ به هم نشون دادن ... یه پیرمردِ ناینایی کنارِ هجرۀ اینا نشسته بود ، از سر و صدایِ این اوراقُ عکس ها پرسید اینا چیه ؟ ...
اینا گفتن این که نابیناست ، نمیبینه ، گفتن اینا برگه هایِ آزادیِ از آتشِ جهنمِ ...امام رضا تو این زیارت به ما داده ... پیرمرده خیلی دلش شکست ... گفت باشه امام رضا ... باشه آقا .... تو فقط به اونایی که چشم دارن براتِ آزادیِ از آتش رو دادی ....
دوباره برمیگردم ... هر چی گفتن پیرمرد ، شوخی کردیم ... گفت نه ، من تا برگه م رو نگیرم ، وطنم نمیرم ....
دوباره پایِ پیاده برگشت تو حرم ... صورت گذاشت رو ضریحِ امام رضا ...همینجوری داشت گلایه میکرد ... یه مرتبه دید یه کاغذی تو دستش گذاشتن ... بهش گفتن خوب نگاه کن ... گفت من که چشم ندارم .... گفتن نگاه کن ، چشمِتَم بهت دادیم .... این چیه تو مشتِ من گذاشتید ؟؟....
باز کرد ، دید امام رضا نوشته : اَنا ضامِنٌ ... من بهشتُ برا تو ضمانت می کنم ... این برگۀ آزادیِ از آتشِ جهنمِ ..... یعنی میشه امشبم به ما بدی آقاجان ...
لَنگون لَنگون اومد تو حرم، کشاورز،تا حالا هم حرم نیومده بود، هر سال میزد بیاد پولش جور نمیشد،آخر بار این پول رو جمع کرد، به زنش گفت: بریم حرم....
وارد حرم شد کِیف میکرد،هی با خودش می گفت: کاش زودتر می اومدم...اما بلد کار نبود،حرم کجاست؟ضریح کجاست؟چی به چیِ؟ یه جا دید چهار پنج تا لباس یه رنگِ، فهمید مال اونجان، سلام کرد، سلامش رو جواب دادن،گفت: حرم کجاست؟ یه نگاهی کردن،فهمیدن غریب ِ و ساده اس، گفتند:تا حالا نیومدی؟ گفت: نه بار اوّلمِ، کجا باید برم؟ گفت: اون در و می بینی،پله هارو بگیر برو بالا، اوناها اون گنبد اتاق امام رضاست...دستت درد نکنه
لَنگون لَنگون حرکت کرد، اومدم آقا....در رو باز کرد، هی میگفت: امام رو دیدم چی بگم؟...پاشو گذاشت رو پله ی اول،از اون بالا صدای بلندی شنید: نیا! نیا من اومدم، مگه پات درد نمیکنه؟ آقاش اومد روبروش، خوش اومدی... یه حال و احوالی،یه عشقی کرد، بغلش کرد،حرفاشو زد، راشو گرفت بره، امام رضا فرمود: دفعه بعد خواستی صِدام کن خودم میام....
اومد بیرون اون سه چهارتا خادم رو دید، تا دیدنش گفتن: رفتی بالا یا نه؟ آقاتو دیدی؟ گفت: آره دستت درد نکنه.گفتن دیدی؟ گفت: آره،آقام بغلمم کرد، صورتم رو هم بوسید،گفت: دفعه بعد خودم میام تو نیا....
پادکست حکایت بسیار زیبا و شنیدنی از مرحوم حاج اسماعیل دولابی (ره) و احترام به دستگاه عزاداری سیدالشهدا علیه السلام و اثرات آن ، به نفس استاد حاج مهدی توکلی