عقاید و پیروان
شلمغانی در نزد خاندان بنی بسطام،[۲] از موقعیت بالایی برخوردار بود و این امر به خاطر نزدیکی او به حسین بن روح نوبختی، سومین نایب از نواب خاص حضرت مهدی(عج) بود.
«ام کلثوم» دختر ابوجعفر، محمد بن عثمان عمری (نایب دوم) چنین می‌گوید:
«ابوجعفر ابن ابی العزاقر (شلمغانی) نزد بنی بسطام محترم و موجه بود، زیرا شیخ ابوالقاسم حسین بن روح - رضی الله عنه - مقام او را در نزد مردم محترم و بزرگ می‌داشت. او هم از این سابقه، سوء استفاده کرد و موقعی که از طریق حق برگشت همه گونه دروغ و کفری را به نام حسین بن روح برای بنی بسطام نقل می‌کرد. بنی بسطام هم، سخنان او را می‌پذیرفتند. هنگامی که خبر آن به حسین بن روح رسید، نسبت آن سخنان را از خود انکار کرد و آن را بهتان بزرگ دانست و بنی بسطام را از شنیدن کلام شلمغانی نهی کرد. آنگاه دستور داد که او را لعنت کنند و از وی دوری جویند. ولی بنی بسطام سخن حسین بن روح را گوش ندادند و در ارادت به شلمغانی ثابت ماندند.

علت آن هم این بود که شلمغانی به بنی بسطام می‌گفت:
«آنچه من به شما گفته‌ام، سری بود که آن را فاش ساخته‌ام. حسین بن روح از من پیمان گرفته بود که آن سر را کتمان کنم و به کسی نگویم، ولی اکنون که آن را فاش نموده‌ام، از مقام اختصاصی که یافته بودم، محروم شدم و با وجود اینکه رابطه نزدیکی با وی داشتم، مرا از خود دور می‌کند. آن «سر» امر عظیمی بود که کسی جز فرشته مقرب و پیغمبر مرسل یا مؤمنی که امتحان داده، قادر به نگهداری آن نیست.» شلمغانی با این سخنان، سابقه خویش را نزد آنها محکمتر کرد و مقامی بزرگ یافت. وقتی که این خبر به حسین بن روح رسید، مکتوبی مبنی بر لعن او و دوری از وی و کسانی که از سخنان او پیروی می‌نمایند، و در دوستی او باقی مانده‌اند، برای بنی بسطام فرستاد. آنها هم نامه را به شلمغانی نشان دادند و او سخت ناراحت و منقلب گردید.سپس گفت: «اینکه حسین بن روح گفته‌است، مرا لعن کنید، در معنی خیلی بزرگ است! به این معنی که، لعنت به معنای دور گردانیدن است و «لعنه الله» یعنی، خداوند او را از عذاب و آتش دور گردانید و بنابراین، من هم اکنون مقام خود را شناختم!» آنگاه صورتش را به خاک نهاد و گفت: «این سخن را کتمان کنید و به کسی نگویید!»

ام کلثوم می‌گوید: «روزی به خانه مادر ابوجعفر بن بسطام رفتم. او از من استقبال نمود و مرا بسیار احترام کرد، به طوری که خم شد پای مرا بوسید، ولی من نگذاشتم و گفتم: ای بانوی من! نمی‌گذارم؛ زیرا پابوسی، کاری بس بزرگ است. وی گریست و گفت: چرا این طور از تو احترام ننمایم، با اینکه تو فاطمه زهرا (علیها السلام) هستی!!


گفتم: چطور من فاطمه زهرا هستم؟ گفت: شیخ [یعنی محمد بن علی شلمغانی] در این باره سری به ما سپرده‌است.



پرسیدم: چه سری به شما سپرده؟ گفت: او از من پیمان گرفته که آن را افشا نسازم، می‌ترسم اگر آن را بازگو کنم، خدا مرا عذاب کند. من به وی اطمینان دادم که آن را به کسی نخواهم گفت، ولی پیش خود، شیخ ابوالقاسم حسین بن روح را استثناء کردم.


آنگاه گفت: شیخ ابوجعفر (شلمغانی) به ما گفته‌است که، روح پیغمبر (ص) به پدر شما محّمد بن عثمان و روح امیرالمؤمنین (ع) به بدن شیخ ابوالقاسم حسین بن روح و روح فاطمه زهرا(س) به تو منتقل شده است!! بنابراین، ای بانوی ما چرا تو را بزرگ ندانیم؟!


من گفتم: این چه حرفی است؟ مبادا آن را باور کنی که همه دروغ است.
گفت: این سری عظیم است، شلمغانی از ما پیمان گرفته، که برای هیچ کس نقل نکنیم. بانوی من! خدا نکند که در این خصوص عذاب شوم. اگر شما مرا وا نمی‌داشتید که آن را افشاء کنم، نه برای شما و نه برای احدی بازگو نمی‌کردم.»



ام کلثوم می‌گوید: «هنگامی که از نزد آن زن بیرون آمدم، به خدمت شیخ ابوالقاسم حسین بن روح رسیدم و آن داستان را به اطلاع وی رساندم شیخ ابوالقاسم به من وثوق داشت و به گفته من اعتماد می‌کرد. در این وقت فرمود: ای دختر من! بعد از این ماجرا، دیگر به خانه این زن مرو، اگر نامه یا قاصدی نزد تو فرستاد، قبول مکن و به از این به دیدن او مرو. این حرفها کفر به خدا و الحادی است که این مرد ملعون (شلمغانی) در دلهای این مردم وارد نموده، تا از این راه بتواند به آنها بگوید که [نهایتا] خدا او (شلمغانی) را برگزیده و در وی حلول کرده‌است.[۳][۴]