«بهتر از این دیگر نمىشود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چكار دارد!» دستى به موهایش كه روى پیشانىاش ریخته بود كشید و با یك حركت تند و سریع عقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤالهاى گوناگون به مغزش فشار مىآورد. چرا هارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ براى چه گفت: به بهترین شكل خودم را آرایش كنم؟
سعى كرد دیگر به این مسائل فكر نكند در عوض لبهایش را غنچه كرد و دوباره از آن لبخندهاى آرام زد.
شكوفههاى كوچك انار هم از روى شاخه به او لبخند زدند.
زندانبان درِ سیاه و چوبى زندان را پشت سر او بست. زندان تاریك و نمناك بود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدى شكل زندان نور كمرنگ و بىجانى به داخل مىتابید. یكى از دستهایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخنهاى بلندش به دیوار نخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفش روى دیوار سیاه و چرك زندان از سفیدى مىدرخشید.
سعى كرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناك بود و كف دمپایىهاى زرد رنگ و سبكش به زمین نمناك زندان مىچسبید.
خلخالهاى درشت و طلایى كه به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا مىكرد. با خودش گفت: زندانى هر كه باشد حتما شیفتهام مىشود.
چشمهایش را باز و بسته كرد تا به تاریكى زندان عادت كند. با نگاهش دنبال زندانى گشت. زندانى درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا مىكرد.
"بل انتم بهدیتكم تفرحون." این شما هستید كه به هدیهتان خوشحال هستید؛ مرا احتیاج به خدمت نیست و نه امثال این خدمتگزاران.
سر جایش میخكوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت.
این آیه را زندانى مىخواند: صدایش تا عمق روح كنیزك اثر كرد.
عجب صداى خوشى داشت. پاهاى كنیزك بىاختیار برگشت سمت در زندان.
هیكل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبى زندان؛ اگر كسى یك دفعه او را مىدید فكر مىكرد از وسط تایش زدهاند. یكى از چشمهایش را گذاشته بود روى سوراخ گرد و كوچكى كه بغل قفل در بود. مىخواست هر چه كه مىبیند فورا به هارون گزارش بدهد.
كنیزك را دوباره فرستاده بودند توى زندان، تا زندانى را وسوسه كند نمىدانست چرا كنیزك به سمت زندانى نمىرود.
چشمش را از روى سوراخ برداشت.
قامت لاغر و درازش را صاف كرد. دستى به كمرش كشید و زیر لب با عصبانیت گفت: از بس تاریك است نمىشود چیزى دید.
چشمهایش را مالید و آرام تف كرد روى زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روى سوراخ. از آنچه دید خشكش زد، شاید خواب مىدید، اما نه، بیدار بود.
كنیزك به سجده افتاده بود. موهاى سیاه و بلندش كه گویى با تاریكى زندان گره خورده بود، پخش شده بود روى زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشانده بودند. گریه مىكرد و مىگفت: قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك.
هارون نشسته بود روى تختش و آرام و قرار نداشت. با كف دستش مىزد روى پیشانىاش و لب پایینىاش را تند و تند گاز مىگرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: به خدا قسم! او را سحر كرده است! آرى موسى بن جعفر(علیهماالسلام) او را سحر كرده است. با صداى بلند و خشمگین پردههاى حریر و سبك كه به دیوار و پنجرههاى گرد و بیضى شكل تالار آویزان بود، لرزید. غلام هم دست به سینه ایستاده بود. آنقدر سر پا ایستاده بود كه دوست داشت برود یك جاى دنج و آرام، بنشیند و تكیه بدهد به دیوار.
داشت به موسى بن جعفر(علیهماالسلام) فكر مىكرد و تاثیرى كه بر روى كنیزك گذاشته بود.
به كنیزك نگاه كرد كه گوشهاى كنار كنیزان دیگر ایستاده بود.
داشت زیر لب چیزى زمزمه مىكرد.
حتما مىگفت: قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك. صداى فریاد هارون باز در تالار پیچید این بار، با كنیزك بود: بگو ببینم یك دفعه چهات شد؟ او با تو چه كرد كه به این وضعیت افتادى؟ لبهاى كنیزك آرام آرام به هم مىخورد. همه چشمها به لبهاى او گره خورده بود. كنیزك نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهاى سفید با حاشیهكاریهاى بنفش و آبى، پنجرههاى چوبى مشبك كه از پشت پردههاى نازك پیدا بود، زمین سنگى و درخشان تالار همه و همه جلوى چشمهایش مىرقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه كه او دیده بود، از زمین تا آسمان فرق مىكرد؛ اصلا قابل مقایسه نبود.
صداى هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساكتى؟ كنیزك! زود باش! سریع!
هارون دستش را گذاشته بود روى سیبهاى سرخ و آبدارى كه توى ظرف بلورین رو به رویش بود. حتما دلش مىخواست كلكشان را بكند، اما اشتهایش كور شده بود، بىصبرانه به لبهاى كنیزك چشم دوخته بود.
كنیزك دیگر آن كنیزك قبلى نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشمهاى سیاه و درشتش را خمار نمىكرد و تند و تند مژههاى بلند و تابدارش را به هم نمىزد. كنیزك به حرف آمد:
من توى زندان كنار او بودم. مرتب جلوى او راه مىرفتم و به هر طریقى سعى مىكردم توجه او را به خود جلب كنم اما او اصلا به من محل نمىگذاشت. انگار كه مرا نمىدید.
همهاش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذكر مىگفت: یك بار از او پرسیدم:
آقاى من! آیا نیازى دارى كه من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نیازم به تو چیست؟
گفتم: مرا فرستادهاند كه به حاجات شما رسیدگى كنم. یك دفعه با انگشتانش به نقطهاى اشاره كرد و گفت:
پس اینها براى كیست؟
كنیزك ایستاده بود كنار كنیزكان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود، براى هارونالرشید تعریف مىكرد: دوست داشت دوباره برود توى آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغى كه زیر درختهایش پر از گل لاله بود.
همان باغى كه یك عالم درخت انار داشت و شكوفههاى انار مثل ستاره مىدرخشیدند.
یاد تختهاى بزرگى افتاد كه دور تا دور باغ چیده شده بود. روى تختها را با فرشهاى ابریشمى پوشانده بودند.
كنیزكان خوش اندام و خوش قیافهاى در تكاپو بودند.
توى باغ غلامان و لباسهایشان از حریر سبز بود. حریر سبزى درست مثل برگ درخت انار، توى دستشان هم ظرفهاى بلورینى بود از آب و خوراكى. كنیزك هر چه در خاطرش بود به زبان جارى كرد.
پردههاى دور تا دور تالار آرام آرام تكان مىخورد. دلش مىخواست یكى از آن كنیزكان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش مىخواست توى زندان باشد و باز امام با انگشتانش به نقطهاى اشاره كند؛ اشك از چشمانش سرازیر شد و زیر لب گفت: قدوس سبحانك سبحانك.
منبع:
برداشت آزاد از كتاب مناقب آل ابىطالب، ج 4، ص 297.
نظرات شما عزیزان: