بمان، برادر!
برادر نرو. بگذارداغ مادر و آن در سوخته از خاطرم برود.
بگذار مرهمی بر زخم های سال های غربت پدر بگذارم.
برادر! غریبانه رفتن برای تو زود است. هنوز با داغ مادر
با نبودن پدر، کنا نیامده ام.
چرا تنهایم می گذاری؟
حسین علیه السلام تنهاتر ازمن است. با ما بمان!
برادر! دست هایم محتاج دستگیری توست.
اشک های همیشه ام، شانه های استوار تو را می خواهد.
ای سنگ صبور زینب!
بمان تا با تو از سال های سخت غربت بگویم.
بمان تا رازهای مگوی در گلو مانده ام را با تو نجوا کنم.
برادر! دلم را سوخته تر از این مخواه.
خدا می داند داغ هایی که من دیده ام، هر کدامش برای
از جا کندن کوهی بس است.
نگو که دلت برای مادر تنگ است!
نگو که پدر چشم به راه توست! مگر ما دل نداریم؟
اگر می روی ما را هم با خود از این خاکدان ببر!
مگذار در این روزگار و در مین این مردمِ از حق گریزان، بسوزم!
برادر! حسین علیه السلام را ببین!
در این چند روزکه تو دربسترشهادت افتاده ای، پیر شده است.
پشتش خمیده است. می بینی؛ غم مرگ برادر با برادر چه می کند؟
عباس بر سر و سینه می کوبد.
شمشیر در دست عباس کار عصا را می کند ورنه علمدار بنی هاشم
هم در رثای تو از پا خواهد افتاد.
به قاسم چه بگویم، چگونه آرامش کنم؟
علی خیری
نظرات شما عزیزان: