قيمت و ارزش انسان واقعى
انسان خيلى قيمت دارد. قيمت انسان آن قدر زياد است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: «در پيشگاۀ پروردگار كسى كه تمام سرمايه هاى وجوديش شكوفا شده، و مطابق با منطق الهى شكل گرفته است، احترامش پيش خدا از خانۀ كعبه بيشتر است.»[2]
زمانى كه در تهران برق نبود، شبي مردى در خانه شخصى، شامش را خورد و خواست بخوابد. ديد خوابش نمى برد. پس به خودش گفت: چرا خوابم نمى برد؟ من كه ناراحتى وجدانى ندارم. جنايت و خيانت هم كه نكردم، و اعصابم هم خراب نيست، براى خوابيدن هم آمپول و قرص نمى خورم. پيش از اين، هر وقت مى خواستم بخوابم، خوابم مى برد. براى سلامت بدن، داشتن انسانيت فوق العادة مهم بوده، و زنده بودن عواطف، در پيشگيرى از امراض مؤثر است. آن مرد همينطور فكر مي كرد، چرا امشب خوابش نمى برد. تا اين كه به فكرش رسيد كه آن روز، از خانه كه بيرون آمده، تا غروب كار خير عمده اى نكرده، و عجب روز بدى برايش بوده است؛ تمام روز سرگرم كار و تجارت و داد و ستد و رفت و آمد شده بود. با خود گفت: هر چند امروز تا اين جا روز بدى بوده، ولى من نمى گذارم اين روز بد به صبح برسد. بلند شد و لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. ديد جواني گريه مى كند. پيش او رفت و دستش را روى شانۀ آن جوان گذاشت و گفت: سلام. مسلمان بايد خيلى با محبت باشد، اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: اگر غمهاى عالم به مؤمن هجوم ببرد، اين غمها در قيافۀ او نشان داده نمى شود، و او شاد به نظر ميآيد و قيافه اش طراوت دارد؛[3]چنانكه خداي متعال دربارۀ چهرۀ مؤمنان در روز قيامت فرموده: }وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ{[4].
او دستش را روى شانه جوان گذاشت و به او گفت: كه آقا پسر! چرا گريه مى كنى؟ آن پسر كه در آن نصف شب، در تهران و آن هم در تاريكى از اين سخن يكه خورده بود، گفت: شما چه كسى هستيد؟ آن مرد گفت: من فردي غريبه ام. جوان گفت: پس چرا احوال من را مى پرسى؟ آن مرد گفت: مى خواهم دردت را دوا كنم. جوان گفت: مگر تو ميداني چگونه درد من درمان ميشود؟ آن مرد گفت: آرى. جوان گفت: اين ديوارى كه من سرم را روى آن گذاشتم و دارم گريه مى كنم، ديوار فاحشه خانه است. دختر جوان خيلى زيبايي اين جا هست كه تازه به اين جا آمده. من هم روزى چهار و پنج هزار تومان كاسبى كردهام و امشب هم كه شب جمعه است، از شكم و از لباس خودم زدهام تا پولى جور شود و بيايم آن را در كام اين دختر بريزم، ولي آنها مرا راه نمى دهند؛ چون پول بيشتري ميخواهند و من هم پول بيشتري را ندارم. آن مرد گفت: دختر را مى خواهى؟ جوان گفت: آرى. حاجى با عرقچين و محاسن درب فاحشهخانه را زد و خانم رئيس آمد، و به او گفت: آقا مى دانى اين جا كجاست؟ حاجى گفت: بله مى دانم. گفت: آيا براى شما، آمدن با اين قيافه به اين جا قبيح نيست؟ گفت نه. چه قُبحى دارد؟ من كه نيامدم در اين جا در رختخواب مردم شركت كنم؟ بلكه من آمدم به شما بگويم، فلان دختر جوان را به من بدهيد تا او را از اين جا ببرم. خانم رئيس گفت: اين دختر از آن جايى كه آمده، پنجاه تومان ضمانت داده است. پنجاه تومان آن وقت، پنجاه هزار تومان حالا هست. حاجي گفت: پنجاه تومان را مى دهم. پنجاه تومان را داد و دختر را بيرون آورد. بعد به پسر گفت: بيا برويم، و هر دو را به خانه برد. دختر را به زن و بچه اش داد و گفت: به اين دختر احكام خدا را ياد دهيد. به پسر هم گفت: از فردا به بعد، در مغازه خودم براى شاگردى بيا. سه چهار ماهى كه گذشت، كارتهايى را چاپ كرد و فرستاد و گفت: من براى پسرم و براى دخترم عقدكنان دارم، دختر با پسر عروسى كرد و چند سالى هم آن پسر پيش اين بندۀ خدا بود و بعد گفت: حاجى! من دلم براى شهر خودم تنگ شده، و از تهران هم خوشم نمى آيد و مى خواهم از اين جا بروم. حاجي گفت: شهرتان كجاست؟ جوان هم نام شهري را برد و از حاجي خداحافظي كرد. در آن موقع، سفر كردن مشكل بود. شش يا هفت سالى كه گذشت، حاجى براى كارى به مشهد رفت. در مسير حركت به مشهد، اول غروب، وارد آن شهري شد كه جوان گفته بود. حاجي ديد در دكانهاي نانوايي شصت و يا هفتاد نفري ايستادهاند و نان هم نيست. از آنها پرسيد: چرا نانواييها اين قدر شلوغ است؟ به او گفتند: گندم كم است و ما نزديك به قحطى هستيم و گندم فروش اين شهر هم يك نفر است. هر چند انبارهاي او گندم دارد، اما او گندم را به قيمت روز مى فروشد. حاجي سؤال كرد كه آدرس خانه اش كجاست؟ گفتند: اين آدرس خانه اش است. حاجى نمازش را خواند و به در خانه صاحب گندم رفت. خانۀ بزرگ، مجلل و خوبي بود. نوكر درب را باز كرد، گفت: چه كسى است؟ حاجي گفت: صاحبخانه را مى خواهم. گفت: صاحبخانه با استاندار شهر حاضر نيست فالوده بخورد، حالا شما مى خواهى نصف شب او را ببينى. تازه، اين موقع شب، صاحبخانه خواب است، مگر مى شود او را بيدار كرد. حاجي گفت: برو او را بيدار كن. نوكر از اين كار سربازد و حاجي فرياد زد. صاحبخانه از اين فرياد بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ بعد به طرف درب دويد. نوكر ديد تا چشم اربابش به اين آقاى غريبه افتاد، بر روى پاى اين مرد افتاد و شروع به بوسيدن پايش كرد و گفت: حاجى كجا بودى؟ چرا مرا خبر نكردى؟ اين اصول انسانى است.
اصلاً پيغمبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: مؤمن ألوف و مألوف است. انسان داراى انسانيت، هم خيلى عالى مى جوشد و هم خيلى عالى با او مى جوشند؛ شيرين است؛ صفا و وفا دارد؛ سالم است.[5] پيغمبر صلى الله عليه وآله به كاسبها مى فرمايد: جنسى را كه فروختيد و خوب هم از فروشش استفاده كرديد، اما مشترى مى خواهد آن را پس بدهد، با كمال شوق آن را پس بگيريد و پولش را به او برگردانيد. براي اين كه در قيامت، خداوند لغزش او را ميآمرزد.[6]
منبع : پایگاه عرفان
نظرات شما عزیزان: