چند داستان درباره امام حسین علیه السلام و وقایع بعد از عاشورا (1)
با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد. برایش آب آوردم. توی رختخواب نشست. کوزه کوچک سفالی را نزدیک دهانش بردم. کمی آب خورد و شروع کرد به گریه کردن. کمی که گریه
کرد و آرام شد پرسیدم: چه شده امّ سلمه؟ برای چه گریه می کنی؟
با چشمان اشک آلود گفت: از زمان فوت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را در خواب ندیده بودم. امشب به خوابم آمده بود.
خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: بر سرو صورتش خاک نشسته بود. پرسیدم: یا رسول الله، چرا صورت و لباس هایت خاک آلوده است؟
فرمود: الان در کربلا بودم. داشتم برای حسین و اصحابش قبر می کندم.
ام سلمه این را گفت و با دست ها، صورتش را پوشاند و زار زار گریست. از کنار بسترش بلند شدم و سرم را به دیوار گذاشتم؛ صدای هق هقم توی اتاق پیچید.
(داستان 2)
صدای سم اسب ها و زنگوله شترها نزدیک و نزدیک تر می شد. هنوز وارد شهر کوفه نشده بودند. چادرم را زیر بغلم زدم و بالای تپه ای رفتم تا بهتر بتوانم تماشای شان کنم. کاروان بزرگی بود به همراه سربازها و ابزارهای جنگی شان و
اسب ها و شترها و تعدادی مردم سواره و پیاده. بین شان زن و بچه هم دیده می شد که به نظر می رسید اسیر باشند. قیافه هاشان خسته و ناراحت بود. اشک ها روی صورت هاشان خشکیده بود. سربازها آنها را به دنبال هم راه
می بردند و با نیزه هایی که به بلندی قدشان بود، مراقب بودند فرار نکنند. زن ها پوشش درستی نداشتند و بعضی از دخترها سرشان برهنه یا نیمه برهنه و لباس های شان خونی بود. آنها که سرشان برهنه یا نیمه برهنه بود با دست
سرهاشان را پوشانده بودند.
منتظر ماندم تا نزدیک شدند. از تپه پایین رفتم. به یکی از زن ها نزدیک شدم و پرسیدم: شما از کجا می آیید و اسیران کدام طایفه اید؟
زن گفت: از کربلا می آییم و اسیران آل محمدیم.
با شنیدن این حرف انگار خون در رگ هایم ازجریان افتاد. نگاهی به بقیه زن ها و بچه ها انداختم و دوان دوان به طرف محل زندگی ام رفتم که همان نزدیکی بود. توی کوچه که رسیدم، دو تا از زن های همسایه را دیدم که داشتند با هم
حرف می زدند. قضیه را برای آنها هم تعریف کردم. هر سه به خانه هامان رفتیم و با دستی پر به سوی اسیرها برگشتیم. هر چه چادر، مقنعه و لباس خوب داشتیم به زن ها و بچه های اسیر دادیم تا خودشان را بپوشانند. وقتی چشمم
به سرهای روی نیزه افتاد، نتوانستم تحمل کنم؛ شروع زدم به جیغ زدن. زن های همسایه هم که آمده بودند، همراهی ام کردند. اندک اندک مردهای شهر دور کاروان جمع شدند و وقتی هویت اسیران را فهمیدند، آنها هم بلند بلند
گریستند.
روی یکی از شترها جوانی با حالت نزار و صورتی در هم و رنگ پریده نشسته بود. بعدها فهمیدم علی بن الحسین است که به دلیل بیماری او را نکشته اند. او لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و با اشاره به مردم کوفه که دور کاروان
جمع شده بودند گفت: اینها برای ما گریه می کنند؟ پس ما را چه کسی کشت؟
با این حرف سر و صداها و گریه ها بیشتر شد. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ کم کم همه چیز جلو چشمانم تاریک شد.
(داستان 3)
شب داشت به نیمه می رسید. مثل هر شب توی حیاط دیر نشسته بودم. هنوز دست هایم به طرف آسمان دراز بود و داشتم دعا می کردم که متوجه چیز عجیبی شدم. آسمان روشن تر از هر شب بود. دعایم که تمام شد، بلند شدم
و توی آسمان دنبال ماه گشتم. ماه باریک بود. حساب کردم دیدم اوایل ماه است، ولی آسمان مثل شب های مهتابی روشن بود؛ طوری که نور ستاره ها اصلاً به چشم نمی آمد. باید اتفاقی افتاده باشد امشب. باد صداهایی را با خود
می آورد که معلوم نبود چیست و از کجاست. از دیر بیرون آمدم. صدای زوزه گرگ ها از دوردست می آمد. بیرون دیر کسی نبود. اما کمی دورتر صداهایی می آمد. به طرف صدا رفتم. صدا از پشت یک تپه بود و روشنایی هم. هرچه به
طرف تپه می رفتم، نور بیشتر می شد؛ گویی منبع نور آنجا بود. پشت تپه صدای حرف زدن و خنده های چند مرد می آمد. مستقیم به سمت نور رفتم. پشت تپه نور از زمین به آسمان می رفت. یکی از آنها مرا دید. شمشیرش را از
غلاف درآورد و گفت: تو کیستی؟ این موقع شب اینجا چه می خواهی؟
ـ من راهبی هستم که در دیری در همین نزدیکی زندگی می کنم. شما کیستید؟
مرد که سربندش را روی سرش جابه جا می کرد، به لباس هایم نگاه کرد و گفت: ما یاران ابن زیاد هستیم.
صدای گفت وگوی ما، همراهانش را به سمت مان کشاند. از پشت مرد داشتم منبع نور را می دیدم؛ سر بریده ای که روی نیزه بود و کنار تپه گذاشته بودندش.
پرسیدم: این سر مال کیست؟
مرد و همراهانش که خیال شان راحت شده بود آزاری به آنها نمی رسانم گفت: سر حسین، پسر علی بن ابی طالب و فاطمه دختر پیامبر. داریم آن را به شام و قصر یزید می بریم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. حرف هایش را یک بار دیگر توی ذهنم تکرار کردم و پرسیدم: منظورت پیغمبر خودتان است؟
مرد نیشخندی زد و گفت: بله.
قیافه اش با آن نیشخند داشت شبیه گرگ های بیابان می شد.
ـ چه بد مردمی هستید شما. اگر مسیح فرزندی داشت، ما او را روی چشم خود می گذاشتیم.
مرد شبیه به گرگ گفت: خیلی حرف می زنی پیرمرد.
فکری به ذهنم رسید. مرد داشت به سوی همراهانش می رفت. صدایش کردم: می خواهید معامله ای با من بکنید؟
سرش را برگرداند. بقیه هم گوش هاشان تیز شد.
ـ من ده هزار دینار به شما می دهم. اجازه بدهید این سر بریده امشب پیش من باشد. آن را با خودم به دیر می برم، فردا صبح که خواستید حرکت کنید بیایید و آن را از من تحویل بگیرید.
مرد چشمانش برق زد. نتوانست لبخندش را پنهان کند، اما اخم کرد و وانمود کرد دارد فکر می کند: بگذار با همراهانم مشورت کنم؛ الان می آیم.
به سوی همراهانش رفت. چند نفری دور هم نشستد و پچ پچ کردند. پس از لحظاتی همان مرد جلو آمد: قبول است. برو پول را بیاور و سر را بگیر. فقط یادت باشد حُقه ای در کارت نباشد. ما چند نفریم و به راحتی از پس توی پیرمرد
برمی آییم.
به دیر رفتم و هر چه پول داشتم برداشتم و پیش آنها برگشتم. طمع از چشمان شان بیرون می ریخت. سر را گرفتم. در دیر را پشت سرم بستم. عطر برداشتم و سر را خوشبو کردم. نور همچنان از سر به سوی آسمان می رفت و تمام
دیر را مثل روز روشن کرده بود. سر را روی زانوهایم گذاشتم. کم کم اشک هایم تبدیل به هق هق بلند تبدیل شد. به چشم های سر نگاه کردم و گفتم: ای سر، من غیر خودم چیزی ندارم تقدیمت کنم. به یگانگی خدا و اینکه جد تو
پیغمبر و فرستاده او بود، شهادت می دهم و شهادت می دهم که من بنده توام....
نمی توانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم. آن قدر گریه کردم که روی سر خوابم برد. وقتی چشم هایم را بازکردم، آفتاب به صورتم خورد. اما عجیب بود که با وجود نور بی پایان خورشید، باز ذره ای از نوری که از سر بریده به سوی
آسمان می رفت، کم نشده بود.
وقتی سر را گرفتند و راهی شام شدند به در دیر تکیه دادم و رفتن شان را تماشا کردم. آن قدر ایستادم تا کوچک و کوچک تر و بعد ناپدید شدند.
وقتی سکه ها و سر حسین را از راهب گرفتیم، به سوی شام حرکت کردیم. توی راه هر کدام داشتیم به این فکر می کردیم که ده هزار دینار را چطور تقسیم کنیم و به هرکداممان چقدر می رسد. اما هر طور تقسیم می کنند، باید به
من بیشتر بدهند؛ آخر من بودم که با راهب معامله کردم. نزدیکی های دمشق که رسیدیم، اسب را نگه داشتم و رو به همراهانم کردم و گفتم: دوستان، بهتر است همین جا سکه ها را تقسیم کنیم. همه خوب می دانید که اگر یزید بو
ببرد که ما به خاطر سر حسین پول گرفته ایم، همه را می گیرد و به ما چیزی نمی رسد.
با حرفم موافقت کردند. پول ها دست من بود. همه از اسب هامان پیاده شدیم. دستمالی که تویش پول ها را پیچیده بودیم، از وسایلم بیرون آوردم و گره اش را جلو همه بازکردم. داشتم با خودم فکر می کردم که چطور آنها را راضی کنم
که به من بیشتر بدهند. اما گره دستمال که باز شد، همه نقشه هایم نقش برآب شد. توی دستمال جز تکه های سفال چیزی نبود. هر چه سفال ها را بالا و پایین کردم و توی دستمال را نگاه کردم، چیزی جز همان تکه های سفال نبود.
همراهانم چپ چپ نگاهم کردند. آنها جلو آمدند ومن عقب عقب رفتم.
(داستان 4)
ـ مراقب قبایل عرب باشید. آنها اگر بفهمند این سر، متعلق به کیست، ما را زنده نمی گذارند. هیچ کدام از شما تا به شام برسیم، مبادا هویت این سر را برای کسی فاش کند.
اینها را یکی از مردانی گفت که مأموریت داشت با چند نفر دیگر سر حسین بن علی علیه السلام را به عنوان هدیه برای یزید به شام ببرند. آنها به دل بیابان زده بودند و بیراهه را برای رسیدن به شام انتخاب کردند. چادرنشین ها و
قبایل عربی که در بیابان آنها را می دیدند که یک سر بریده همراه شان است، با تعجب نگاه شان می کردند. یکی از محافظان سر به پیرمردی از قبایل عرب که با کنجکاوی داشت سر را تماشا می کرد گفت: علوفه داری به اسبانمان
بدهیم؟ تا شام راه زیادی در پیش داریم.
پیرمرد سرتا پای مرد را برانداز کرد و بعد نگاهی به سرانداخت و گفت: این سر کیست که با خودتان حمل می کنید؟
مرد گفت: پیرمرد تو را با این کارها چه کار؟ اگر علوفه داری به ما بده؛ پولش را می دهیم.
پیرمرد گفت: تا نگویی این سر متعلق به کیست، از علوفه خبری نیست.
ـ این سر، سر یک نفر خارجی است که ما آن را برای یزید در شام می بریم.
پیرمرد نزدیک رفت و نگاهی به سر و نگاهی به مرد انداخت. چیزی در چشم های مرد بود که دلش را ناآرام می کرد.
(داستان 5)
خوب موقعی به شام رسیدم. حاملان سر حسین بن علی علیه السلام جلو در قصر یزید رسیده بودند. دربانان در را بازکردند و وقتی فهمیدند آنها سر حسین را آورده اند، اجازه ورود به قصر را دادند. من هم همراه آنها وارد شدم. یکی از
دربانان با نگاهی مشکوک به من نگاه کرد و پرسید: تو هم با اینهایی؟
گفتم: من سهل بن سعد هستم.
دربان چیزی نگفت. با بقیه وارد تالار اصلی قصر شدیم. نگهبانی ما را همراهی می کرد. نگهبان ها سر را گرفتند و آن را در تشتی گذاشتند تا به خدمت یزید ببرند. تخت یزید روی یک سکوی بلند بود و خودش روی تخت نشسته و به
پشتی تکیه داده بود. تاجی روی سرش قرار داشت که رویش پر از دُرّ و یاقوت بود. نگهبانان شمشیر به دست نزدیک تخت ایستاده بودند. اطراف تخت صندلی های طلایی و نقره ای گذاشته شده بود که ریش سفیدان قریش روی آنها
نشسته بودند.
یزید وقتی چشمش افتاد به تشت طلایی که سرحسین توی آن بود، قهقه زد و با دست اشاره کرد نگهبان آن را جلو ببرد. حامل سر، پشت سر نگهبان آمد و جلو یزید ایستاد. نگهبان او را معرفی کرد. مرد به یزید تعظیم کرد و گفت:
قربان، به پاس حمل این سر، بار شتر مرا پر از طلا و نقره کنید. من سر پادشاهی را آوردم که بهترین مردم است و از نظر پدر و مادر و اصل و نسب والاتر از همه است.
یزید گفت: اگر می دانستی که او بهترین مردم است، چرا سرش را به قصر من آوردی؟
مرد گفت: به طمع جایزه تو.
یزید اخم کرد و گفت: به خدا سوگند! چیزی به تو نمی دهم و تو را هم به او ملحق می کنم.
سپس به نگهبان ها اشاره کرد. مرد تا به خودش بجنبد، چند نگهبان دوره اش کردند.
یزید رو به نگهبان ها گفت: سرش را از بدن جدا کنید.
مرد تا نگهبان ها ببرندش، دست و پا می زد و به یزید ناسزا می گفت.
بعد از اینکه نگهبان ها حامل سر را بردند، یزید به تشت طلایی که سر توی آن بود نگاه کرد و گفت: ای حسین، قدرت مرا چگونه دیدی؟
چشمان حسین به یزید نگاه می کرد. بوی خوشی از سر بلند شد و تمام قصر را پر کرد.
(داستان 6)
توی دربار یزید غلغله ای بود. اسیران را به تازگی از کربلا به شام آورده بودند. زن ها و بچه های کسانی که جلو خلیفه به پا خاسته بودند، حالا بی دفاع روبه روی یزید ایستاده بودند. چادرهای خاکی و لباس های پاره آنها با خون های
خشکیده روی شان و چشمان غمگین و پر از اشک آنها، اصلاً سازگار نبود با شکوه و جلال قصر یزید و لباس های گران قیمت او و بزرگان قریش که در قصر حضور داشتند. من هم بین کسانی بودم که به قصر دعوت شده بودم.
داشتم اسیرها را نگاه می کردم که چشمم افتاد به دختری زیبا که کنار زنی با چادری خاکی ایستاده بود. لباس های دختر پر از خاک بود و روسری پاره ای به سرداشت که مدام آن را روی سرش جابه جا می کرد تا موهایش را زیر آن
بپوشاند. قیافه دختر غمگین بود و چشمانش نمناک. غم، زیبایی چشم های سیاهش را چندبرابر کرده بود. دختر وقتی دید نگاهش می کنم، خودش را پشت زن پنهان کرد. نباید وقت را تلف می کردم. بلند شدم و اجازه صحبت
خواستم. یزید اجازه داد. با اشاره به دختر گفتم: ای امیرمؤمنان، این دخترک را به من ببخش.
همه نگاه ها به سمتی که اشاره کرده بودم، برگشت؛ نگاه یزید هم. دختر برخودش لرزید و بیشتر پشت چادر زن، پنهان شد. یزید لبخند زد و جام شرابش را به لب نزدیک کرد. زنی که کنار دخترک ایستاده بود و بعد فهمیدم زینب دختر
علی است، رو به من با اخم هایی درهم و لحنی پرخاش گرانه گفت: به خدا سوگند! اگر بمیری، نه تو و نه یزید چنین گستاخی ای نمی توانید بکنید.
لبخند از روی لب های یزید پاک شد و با عصبانیت رو به زن گفت: به خدا قسم! می توانم و اگر بخواهم این کار را می کنم.
زینب گفت: به خدا سوگند! نمی توانی؛ چون خدا تو را به این کار قدرت نداده، مگر اینکه از دین ما بیرون بروی و دین دیگری بگیری.
یزید جام شرابش را گوشه ای پرت کرد و با پرخاش گفت: توی صورت من این حرف را می زنی؟ پدر و برادرانت از دین ما بیرون رفتند.
زینب گفت: تو و جد و پدرت اگر مسلمان باشید، به دین جد و پدر و برادر من هدایت یافتید.
یزید که از خشم می لرزید فریاد زد: دروغ گفتی دشمن خدا.
زینب گفت: الان تو امیری، به ستم دشنام می دهی و به قدرت زور می گویی.
یزید که دید همه بزرگان قریش دارند او را نگاه می کنند، خجالت کشید و ساکت شد، ولی صورتش از خشم می لرزید و مشت هایش گره کرده اش را روی زانویش فشار می داد. با خودم گفتم اگر چیزی نگویم، تقاضایم میان حرف های
آنها گم و فراموش می شود. دوباره رو به یزید خواسته ام را تکرار کردم.
یزید فریاد زد: گم شو! خدا تو را مرگ دهد و از روی زمین بردارد.
چند نفر از بزرگان نگاهم کردند و نیشخند زدند. سرم را پایین انداختم و به طرف در رفتم.
منبع: کتاب آه، بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام، ویرایش: یاسین حجازی.
نظرات شما عزیزان: