عذاب معنوى
گویند در بنى اسرائیل، مردى بود كه مىگفت:
من در همه عمر، خدا را نافرمانى كردهام و بس گناه و معصیت كه از من سر زده است؛
اما تاكنون زیانى و كیفرى ندیدهام .
اگر گناه، جزا دارد و گناهكار باید كیفر بیند،
پس چرا ما را كیفرى و عذابى نمىرسد!؟
در همان روزها، پیامبر قوم بنى اسرائیل، نزد آن مرد آمد و گفت:
در همان روزها، پیامبر قوم بنى اسرائیل، نزد آن مرد آمد و گفت:
(( خداوند، مىفرماید كه ما تو را عذابهاى بسیار كردهایم و تو خود نمىدانى!
آیا تو را از شیرینى عبادت خود، محروم نكردهایم؟
آیا در مناجات را بر روى تو نبستهایم؟
آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفتهایم؟
عذابى بزرگتر و سهمگینتر از این مىخواهى؟ ))
-برگرفته از: جامى، نفحات الانس، در ذكر حال عبدالله بن خبیق .
حکايت سنگ تراش
روزی، سنگ تراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت می كرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت:
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه او هم مانند بازرگان باشد. در یك لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
تا مدت ها فكر می كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فكر كرد:
كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می كردند.
احساس كرد كه نور خورشید او را می آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو كرد كه تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگ است و آرزو کرد تبديل به تخته سنگي شود . پس به امر خدا تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خـُرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت ........
سنگ تراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه او هم مانند بازرگان باشد. در یك لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
تا مدت ها فكر می كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فكر كرد:
كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می كردند.
احساس كرد كه نور خورشید او را می آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو كرد كه تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگ است و آرزو کرد تبديل به تخته سنگي شود . پس به امر خدا تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خـُرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت ........
سنگ تراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
حکايت بز و جوي آب
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد. او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد .
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد. او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد .
نظرات شما عزیزان: