آيد آن صبح درخشانى كه من مى ‏خواستم
روشنى بخش دل و جانى كه من مى ‏خواستم‏

از نسيم جانفزاى گلشن آل رسول
بشكفد گلهاى بستانى كه من مى ‏خواستم‏

از بهارستان باغ و گلشن آل على
آمد آن سرو خرامانى كه من مى‏ خواستم‏

سالها در خلوت دل اشك حسرت ريختم
تا بيامد ماه كنعانى كه من مى ‏خواستم‏


ديده يعقوب جان من از آن شد پر فروغ
كآمد آن خورشيد رخشانى كه من مى‏ خواستم‏

در بهاران چون هزاران شكوه‏ها كردم به دل
تا به بار آمد گلستانى كه من مى‏ خواستم‏


سر به زانوى ندامت مى ‏زنم در پاى دوست
تا رسد دستم به دامانى كه من مى ‏خواستم‏

چون «امينى» همّت از پير مغان كردم طلب
يافتم آن گوهر جانى كه من مى‏ خواستم‏