فاطمه به انتظار بازگشت پدر نشسته بود.
در خانه هيچ همدمى به چشم نمى خورد.
نه از «زينب» و «رقيّه» نشانى بود و نه از «امّ كلثوم».
هر سه به خانه ى همسران خويش رفته بودند.
زينب در خانه ى «ابوالعاص بن ربيع» سكنا گرفته
و «امّ جميل»، رقيّه و امّ كلثوم را براى پسرانش «عُتبه» و «عُتيبه» برگزيده بود.
امّا اين تنهايى در برابر آن مصيبت
كه نزديك بود همه چيز را در هم بشكند، سبك مى نمود؛
مصيبت مرگ مادرش، خديجه،
كه چشمه ى جوشان مِهر و محبّت و گرمى بود:
- خدا تو را پاداش نيك دهد!
هنوز روزهاى سخت و شب هاى جانكاه محاصره به پايان نيامده بود
كه از من جدا گشتى تا پدرم تنها بمانَد،
در حالى كه او بيش از هر كس نيازمند يار و ياورى بود
تا پشتيبان و همراهش باشد.
امّا، اى مادر! من با همه ى هستى ام مى كوشم
تا جاى خالى ات را در اين خانه پر كنم.
من براى پدر، هم دختر خواهم بود و هم مادر.
با دستانى همچون دستان تو،
اشك هايش را پاك خواهم كرد
و همان سان كه تو با لبخندت به قلب او روشنى مى بخشيدى،
به او لبخند خواهم زد.
امّا مادرم! من هنوز تازه سالَم.
كاش كمى ديگر درنگ مى كردى...
پدرم به تو دلگرم بود و نيز به پشتوانه ى «ابوطالب»، بزرگ سرزمين بَطْحا *
در برابر طوفان قامت راست مى كرد؛
همو كه در كودكى سرپرستش بود و در بزرگى يار و ياورش.
امّا شما، هر دو، او را تنها نهاديد و از رنج و اندوه دنيا رهايى يافتيد.
اين رهايى و آرامش، البتّه سزاوار شماست؛
زيرا تا زنده بوديد، سختى ها و مصائب از هر سوى به جانب شما مى وزيدند
و روزگار تيرهاى زهرآگين و نيزه هايش را به سمت شما نشانه مى رفت.
آرى؛ مادرم! اينك دنيا تيره و تار است.
غروب پرده ى سياهش را افكنده است.
و اين سال، سال اندوه است...
من به انتظار بازگشت پدر نشسته ام؛
پدرى كه مى خواهد پرده هاى سياهى را با نور اسلام از هم بدرد.
امّا مكّه به اين نور تن در نمى دهد.
در مكّه كسانى هستند كه مى خواهند همچون خفّاش
در تاريكى به سر بَرند و از نور و روشنايى روز رويگردان اند.
*[بطحا: زمين گسترده كه گذرگاه سيل است و سنگريزه هاى بسيار دارد.
سرزمين حجاز را به همين مناسبت «بطحا» ناميده اند.]،
اميدرا شماره مى كردند؛ گام هايى كه فاطمه آن ها را مى شناخت.
از اين رو، با اندام نحيف خود،همانندپروانه اى كه به سوى نورمى شتابد،
از جاى جست: با چشمانى گشاده به گشادگى صحرا،
و بالبخندى كه اميد از آن طلوع مى كرد.
امّا چرا ناگهان فاطمه از حركت باز ايستاد،
گويى كه نيزه اى پُر پَهنا بر قلبش نشسته باشد...؟
پدرش غمگين و افسرده باز گشته بود،
با چهره اى چون آسمانى پوشيده از ابرهاى خاكسترى.
از سر و رويش خاك و زباله فرومى ريخت.
با حسرت، زير لب مى گفت:
- به خدا سوگند! تنها پس از مرگ «ابوطالب»،
قريش توانستند چنين سخت مرا بيازارند.
نظرات شما عزیزان: