محاصره ی کامل
شهید احمد باقری
اطلاع پیدا کردیم که تعدادی از نیروهای اعظم هوت وارد منطقه بنت شده اند و قصد اخلال و ناامنی را دارند. با تعدادی از نیروهای رزمنده به سفرماندهی حاج احمد جهت سرکوبی اشرار به طرف روستای مورد نظر که آن اشرار در آنجا مستقر بودند، رفتیم حدود ساعت یازده شب بود که به نزدیکی صعب العبورترین قله ی منطقه رسیدیم. مخبر ما مسافر - اسم رمز او بود - گفت: « اگر از اینجا بالا برویم، کپرهای مقر اشرار معلوم خواهد شد.»
وقتی به آن بالا رسیدیم، سر ستون به نقطه ای برخورد کرد که به هیچ عنوان به خاطر شیب خطرناک یک پرتگاه نمی توانستیم جلوتر برویم و احتمال سقوط همه ی ما به پائین دره 90% بود، ناگهان مسافر گفت: « من اشتباه کرده ام و راه را چون شب بوده اشتباه آمده ام و باید بر گردیم.»
به علت خستگی مفرط بچّه ها تصمیم گرفتیم به دستور حاج احمد در تپه های بالا و در ارتفاعات به استراحت بپردازیم. صبح هنگام با مشقت و مشکلات زیادی پائین آمدیم و روستاهای مورد نظر را محاصره کردیم.
فرماندهی حاج احمد بی نظیر بود، چون اشرار وقتی متوجّه ما شدند که روستا به محاصره ی کامل ما درآمده بود، احمد فریاد زد: « شما محاصره اید. بهتر است تسلیم شوید.» که با عکس العمل و تیراندازی اشرار روبرو شدیم و در نتیجه درگیری چند تن از اشرار به درک واصل شدند و دو تن باقی مانده و به جمع زنانی که در وسط روستا تجمع کرده بودند، رفتند و توسط بعضی از آن ها مخفی شدند. چون می دانستند که حاجی به هیچ وجه اجازه نمی دهد که تیری به طرف زنان بی گناه رها شود.
بخاطر دارم وقتی که بالای سر جنازه ی یکی از اشرار رسیدیم. یک دسته هزار تومانی در کنار جسدش افتاده بود و معلوم بود در هنگام درگیری از جیبش افتاده است. حاج احمد باقری خطاب به من گفت: « این پول فقط باید به مستحقان واقعی برسد.» و وقتی به نیکشهر رسیدیم آنرا بین عشایر مسلحی که با سپاه همکاری می کردند تقسیم کرد. (2)
تنبیه متناسب و سازنده
شهید محمود ( عبدالله) نوریان
در یکی از روزهای عملیات عده ای از نیروها خط را بخاطر فشار و آتش شدید دشمن ترک کرده و برگشته بودند عقب. در آن شرایط اگر بجای حاج عبدالله هر فرمانده دیگری بود، به آن ها تشر می زد و تنبیهشان می کرد؛ حال آنکه حاج عبدالله خیلی خونسرد به آن ها گفت:
« وضو بگیرید و بیایید سنگر فرماندهی.»
همه که آمدند نشست و آیه ای از قرآن برایشان تلاوت کرد و یک ساعت تمام آن آیه را تفسیر کرد. بعد بچه ها یکی یکی در حالی که تنبیه شده و سرشان را پایین انداخته بودند از سنگر فرماندهی آمدند بیرون و برگشتند سر جای اولشان توی خط. (3)
عذرخواهی از نیرو
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
مصطفی اجازه نداده بود یکی از بچه ها برود عملیات. طرف هم قهر کرده بود، رفته بود اهواز.
فردایش از راه که رسید، مصطفی پرسید: « کجا بودی؟»
بنده ی خدا حسابی ترسیده بود. گفت: با بچه ها رفته بودم اهواز.
مصطفی داد زد: چرا اجازه نگرفتی؟ ما برای دلمون آمدیم اینجا یا برای تکلیف؟
رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
اما مصطفی آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد، به خودش می پیچید، راضی نمی شد. فردا صبح اول وقت رفت سراغش. دستش را انداخت دور گردنش. به او گفت که نگرانش بوده، خیلی دنبالش گشته. بعد کم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخواهی کرد. ایستاد و بالاخره گفت: « حلالم کن اخوی.» (4)
گرم و خودمانی
شهید میرقاسم میرحسینی
توی عملیات خیبر، شیمیایی شده و منتقل شدم به یکی از بیمارستان های شیراز. آنجا کس و کاری نداشتم و غالباً تنها بودم. یک روز که دیگر حسابی داشت حوصله ام از بیکاری و تنهایی سر می رفت، یک دفعه دیدم برادر میرحسینی، جانشین فرمانده لشکر، آمد تو، سلام و علیک گرمی کرد و گفت:
« چطوری برادر کیخا؟ خدا قوت دلاور.» از تعجب صدایم بند آمده بود. اسمم را از کجا می دانست؟ من یک بسیجی ساده و یک نیروی تک تیرانداز معمولی لشگر بودم. جانشین لشگر مرا از کجا می شناخت؟ باور نمی کردم. آن قدر گرم و خودمانی با من صحبت می کرد که انگار معاون یا بی سیم چی اش بودم. در حالی که من تا آن روز ایشان را فقط حین عملیات و در حال سرکشی به خطوط یا در مراسم صبحگاه لشگر دیده بودم.
کلی با هم صحبت کردیم و به من سفارش کرد که روزهایم را چطور بگذرانم. به یکی از پاسدارهای همراهش هم گفت که از توی ماشین برایم یک قرآن و چند جلد کتاب بیاورد. وقتی خداحافظی کرد و رفت، بچه های دیگر آمدند سراغم و یقه ام را گرفتند که این بنده خدا کی بود؟
گفتم: جانشین « حاج قاسم سلیمانی». گفتند مگر تو چکاره ی لشگری؟ نمی دانستم چه بگویم. بغضم گرفته بود. بعدها فهمیدم این برنامه ی همیشگی برادر میر حسینی است که بعد از هر عملیات، اسامی مجروحان لشگر را از تعاون می گرفت و می رفت سراغشان. (5)
افزایش انگیزه ی نیروها
شهید میرقاسم میر حسینی
قبل از شروع عملیات خیبر تعدادی از نیروهایی که به شهرک « سپنتا» - عقبه ی لشگر ثارالله - آمده بودند به من مراجعه کردند و گفتند ما برای پشتیبانی آمده ایم، نمی خواهیم به یگان های عملیاتی برویم. از بسیج ادارات و کارخانه جات بودند و معلوم بود که دل و جرأت این کارها را ندارند. « میرحسینی» که رسید سریع قضیه را به او منتقل کردم. گفت: « همه ی نیروها را در صبح گاه جمع کن.»
همین کار را کردم. میر حسینی آمد جلوی جمعیت ایستاد و شروع کرد به صحبت: « برادران من! ما وارث انبیاء ( علیهم السلام) هستیم و ذاکران جهاد آن ها. اگر طراوتی در کلام ما فرزندان اسلام دیده می شود، از آنجاست که در برکه ی شهادت به خون شهیدان کربلا آغشته شده است. ما با نگاه به گودال قتلگاه سرهای شهیدان را دیدیم که قرآن تلاوت می کردند، ما پاهای پر آبله را دیدیم که منزل به منزل در پی سالارشان روان بودند، ما پرچم تعهد بر دوش گرفته ایم و ذکر شهادت بر لب داریم و در پی قافله روانیم ...»
میر حسینی یک ساعتی صحبت کرد، بعد هم خداحافظی کرد و رفت. دیگر حتی یک نفر هم حرفی از « پشتیبانی» نزد. (6)
پی نوشت ها :
1- می خواهم حنظله شوم، ص 13.
2- عبور از مرز آفتاب، ص 119 و 122.
3- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 72.
4- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 73.
5- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 76-75.
6- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 78-77.
منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
نظرات شما عزیزان: