تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14240
بازدید دیروز : 749
بازدید هفته : 26334
بازدید ماه : 56845
بازدید کل : 10448600
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 11 / 11 / 1396


قسمت 02





وقتي رسول محبوب من به خانه درآمد، انگار خورشيد پس از چهل شام تيره، چهل شام بي روزن، چهل شام بي صبح از بام خانه طلوع کرده باشد، دلم روشني گرفت و من روشني را زماني با تمام وجود، با تک تک رگها و شريانهايم احساس کردم که نور حضور تو را در درون خويش يافتم.

آن حالات، حالاتي نبود که حتي تصور و خيالش هم از کنار ذهن و دل من عبور کرده باشد. کودکي در رحم مادر خويش با او سخن بگويد؟ کودکي در رحم مادر خويش خداوند را تسبيح و تقديس کند؟ من شنيده بودم که عيسي- بر شوي من و او درود- در گهواره سخن گفته بود و وحدانيت خدا و نبوت خويش را از ماذنه ي گهواره فرياد کرده بود... و اين هميشه برترين معجزه در انديشه من بود اما من چگونه مي توانستم باور کنم که کودکي در رحم مادر خويش با او به گفتگو بنشيند، او را دلداري دهد و پيامبري پدرش را شاهد و گواه باشد؟

و من چگونه مي توانستم تاب بياورم که آن کودک، کودک من باشد و آن مخاطب، من باشم؟ چگونه مي توانستم اين شادي را در پوست تن خويش بگنجانم؟ چگونه مي توانستم اين شعف را در درون


دل خويش پنهان کنم؟ چگونه مي توانستم اين عظمت را در خود حمل کنم؟

شايد آن چند ماه حضور تو در وجود من، شيرين ترين لحظات زندگي ام بود. شب و روز گوش دلم در کمين بود که کي آواي روحبخش تو در سرسراي وجودم بپيچد و کي کلام زلال تو بر دل عطشناک من جاري شود.

نفهميدم آن چند ماه شيرين چگونه گذشت و درد زادان کي به سراغم آمد، اما همان هراس که از درد زادن بر دل مادران چنگ مي اندازد، دست استمداد مرا به سوي زنان مکه دراز کرد. زنان قريش و بني هاشم همه روي برگرداندند و دست اميد مرا در خلا ياس واگذاشتند.

«مگر نگفتيم با يتيم ابوطالب ازدواج نکن؟ مگر نگفتيم ترا خواستگاران ثروتمند بسيارند؟ مگر نگفتيم حرمت اشرافيت را مشکن، ابهت قريش را خدشه دار مکن؟ مگر نگفتيم ثروت چشمگيرت را با فقر محمد (ص) در نياميز؟

کردي؟ حالا برو و پاداش آن سرپيچي ات را بگير. برو و کودکت را به دست قابله ي انزوا بسپار...»

غمگين شدم، اما به آنها چه مي توانستم بگويم؟ آن زنان ظلماني چه مي دانستند نور نبوي چيست؟ چه مي فهميدند ازدواج احمدي چگونه است؟ چگونه مي توانستند بدانند خلق محمدي چه مي کند؟ از کجا مي توانستند دريابند که خوي مهدوي چه عظمتي است.

آن زنان زميني، شوي آسماني چه مي فهميدند چيست؟

به خانه بازگشتم، با درد زايمان رفتم و با دو درد زايمان و تنهايي بازگشتم.

آب، اما در دل پيامبر تکان نمي خورد که او دو دست در آسمان داشت و دو پاي در زمين.


هر چه من بي قرار بودم او قرار و آرامش داشت. هر چه من بي تاب تر مي نمودم او به من سکينه ي بيشتري مي بخشيد.

ناگهان ديدم که در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون که روحانيتشان بر زيبايي شان مي افزود داخل شدند. که بودند اينان خدايا؟!

يکي شان به سخن درآمد که:

- نترس خديجه! ما رسولان پروردگار توايم و خواهران تو. آنگاه که من قدري قرار و آرام گرفتم گفت:

- من ساره ام همسر ابراهيم، پيامبر و خليل خدا.

آن ديگري که دلنشين سخن مي گفت و تبسمي شيرين بر لب داشت گفت:

- من مريم دختر عمرانم، مادر عيسي پيامبر و روح خدا.

آن سومي که نگاهي مهربان و محبوب داشت، به سخن درآمد که:

- من آسيه ام، دختر مزاحم. همسر فرعون که به موسي مومن شدم.

و دريافتم که چهارمين زن که صلابتي کم نظير داشت کلثوم، خواهر موسي است، پيامبر و کليم خدا.

گفتند:

خداوند ما را فرستاده است تا ياريت کنيم در اين حال که هر زني به زنان ديگر محتاج است، سپس ساره در سمت راستم نشست، مريم در طرف چپم، آسيه در پيش رويم و کلثوم پشت سرم.

من آنجا- نه خودم- که مقام و قرب تو را در نزد خداوند بيش از پيش دريافتم و با خودم گفتم:

- ببين خدا چقدر اين فرزند را دوست مي دارد که قابله هايش را گلهاي سر سبد عالم زنان انتخاب کرده است.


تو را نه بدانسان که مادران، حمل خويش مي گذارند بلکه بدان فراغت که مادري کودکش را از آغوش خود به آغوش مادري ديگر مي سپارد، به دست آن چهار عزيز سپردم.

... و تو پاک و پاکيزه، قدم بدين جهان گذاردي، طاهره ي مطهره! و مکه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلالو گرفت.

ده حورالعين که هم اکنون نيز از بهشتيان ديگر بي تاب ترند براي ديدار تو، به خانه فرود آمدند، هر کدام با ملاحت خاصي در چشم و طشت و ابريقي در دست. آب کوثر را من اول بار در آنجا ديدم و تا نگفتند که آن آب است و کوثر است من ندانستم، همچنانکه تا پيامبر نفرمود که تو زهره اي و خدا نفرمود که تو کوثري من ندانستم.

فرمود پيامبر که به آفتاب اقتدا کنيد و از او هدايت بجوييد و آنگاه که خورشيد غروب کرد به ماه و آنگاه که ماه پنهان گشت به زهره و آنگاه که زهره رفت به دوستاره فرقدين.

و در پاسخ هويت اين انوار هدايت، پيامبر فرمود:

من خورشيدم، علي ماه است و فاطمه، زهره و حسن و حسين سلام الله عليهما- دوستاره فرقدين.

و وقتي خدا به رسول من و عالميان وحي فرمود:

اِنّا اَعْطَيْناکَ الْکَوْثَر.

من فهميدم که تو کوثري و هيچ مادري، دختري به خوبي دختر من نزاده است.

آن بانوان گرانقدر تورا به آب کوثر شستشو کردند و در دو جامه اي که از بهشت آمده بود،- سفيدتر از شير، خوشبوتر از مشک و عنبر- پيچيدند.

و اکنون که تو اسماء را فرستاده اي تا آن کافور بهشتي را براي رحلت و رجعتت به بهشت آماده کند، اکنون که بهترين جامه هاي خويش را براي ملاقات با خدا بر تن کرده اي، و اکنون که رو به قبله


خفته اي و جامه اي سفيد بر سر کشيده اي و به اسماء گفته اي که پس از ساعتي بيايد و ترا صدا کند و اگر پاسخي نشنيد بداند که تو به ديدار پدر نايل شده اي، اکنون... اکنون من به ياد آن جامه هاي بهشتي و آن آب کوثر و آن لحظه هاي شيرين تولدت افتادم که تو براي اقامتي چند روزه از بهشت به زمين مي آمدي و اکنون که آخرين لحظات حيات درد آلوده ات سپري مي شود چون مرغ پر و بال مجروحي که از قفسي هجده ساله رها مي گردد به سوي ما پر مي کشي.

دخترم! بتول من که خدا تو را در ميان زنان بي مثل و همتا ساخت. بتول من! دخترم دل گسسته ام از دنيا! دختر آخرتم! دخترم معادم! دختر بهشتي من! بتول من که خدا ترا از همه ي آلودگي ها منزه ساخت! عزيز دلم! خدا تو را چند روزي به زمينيان امانت داد تا بدانند که راز آفرينش زن چيست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمي تا چه پايه بلند است. مي دانم، مي دانم دخترم که زمينيان با امانت خدا چه کردند، مي دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، مي دانم که پاره ي تن من را چگونه آزردند، مي دانم، مي دانم، بيا! فقط بيا و خستگي اين عمر زجرآلوده را از تن بگير!

ملائک بال در بال ايستاده اند و آمدن تو را لحظه مي شمرند. حوريان، بهشت را با اشک چشم هايشان چراغان کرده اند. بيا و بهشت را از انتظار درآر. بيا و در آغوش پدرت قرار و آرام بگير.

سلام بر تو! سلام بر پدرت و سلام بر شوي هميشه استوارت.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: كشتي پهلو گرفته
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی