علت فاصله ها چگونه ممکن است؟ متوجه کردن مغز
وجود این «فاصله»ها میان آگاه و ناخودآگاه به این دلیل است که آگاهِ من میگوید اگر به این شخص یا آن شخص متوسل شوی، زندگیات بهتر میشود، آیندهات روشنتر میشود. اما در ناخودآگاهم یک چیز دیگری، ساز خودش را میزند. ما باید یاد بگیریم که «آگاه» و «ناخودآگاه» را به هم وصل کنیم. یعنی با مغزمان فکر کنیم و راه حل پیدا کنیم و با ناخودآگاهمان اجرا کنیم. اگر بخواهیم کاری را تنها با آگاهمان اجرا کنیم، بسیار به زحمت خواهیم افتاد. فکر میکنید یک نوازنده کمانچه، نوازنده پیانو یا هر ساز دیگری، هنگام نواختن به این فکر میکند که این دستم باید به این کلاویه بخورد، آن دستم به آن کلاویهای دیگر؟ اگر نوازنده بخواهد این طوری فکر و رفتار کند، دیگر موسیقی در میان نخواهد بود! او فقط با خودش میگوید میخواهم مثلا قطعه شماره پنج را بزنم، و بعد شروع میکند به نواختن. اگر بخواهد فکر کند، یعنی آگاهش وارد کار نواختن کند، کار خراب میشود. پس نواختن طبیعی، نواختن خوب، کاریست که با ناخودآگاه انجام میشود.
میدانم که همه شما میخواهید موفق بشوید، موفقیت هم در ذهن هر کدام از شما متفاوت است؛ با این حال در عمل ناموفقید. وقتی اینگونه است، باید به خاطر بیاورید که اشکال کار در این است که شما میخواهید تنها با فکرتان (با آگاهتان) این کار را انجام بدهید. اما برعکس، باید بتوانید خواست و نیروی ناخودآگاهتان را در این کار شرکت دهید. وگرنه کارتان به شکست و دلسردی تبدیل خواهد شد.
حتما میپرسید چطوری؟ خدمتتان عرض میکنم. برای اینکه به ناخودآگاهتان راه پیدا کنید، روشهای سادهای وجود دارد که یکی از آنها «ذکر و تلقین» است.
اگر عبارت یا موضوعی را مرتب به خودتان تلقین و تکرار کنید، پس از مدت زمانی که معمولا ۲۱ روز است، آن عبارت و موضوع به سطح ناخودآگاهتان راه پیدا میکند و دیگر بدون اختیار (و بدون اینکه نیاز باشد دربارهاش فکر کنید) آن را انجام میدهید. رمز این تلقینها هم در این است که جملات را «به زمان حال ساده»، «در عبارات کوتاه» و «به شکل مثبت» بگویید. مثلا به جای اینکه بگویید: «من سیگار نخواهم کشید و تندرستی ام را به خطر نخواهم انداخت»، یا: «دیگر عصبانی نخواهم شد و کنترل خودم را از دست نخواهم داد چون به ضرر من است»، بگویید: «من سیگار را ترک کردهام» یا بگویید: «من هوای پاک تنفس میکنم»، «من تندرست و خشنود هستم»، «من خونسرد و آرام عمل میکنم»، «من کاملا خونسرد و آرام هستم.» چرا که در ضمیر ناخودآگاه شما، سیگار نکشیدن یا عصبانی نشدن دلیلی بر انتخاب و انجام رفتار درست نیست. اگر شما بر فرض عصبانی نشوید، دلیلِ این نیست که کارِ درستی انجام میدهید. چون مردهها هم عصبانی نمیشوند! بهطور مثال، به جای اینکه بگویید: «من افسرده نیستم»، بگویید: «من شاد هستم، من شاد هستم، من شاد هستم،…» و همین را تکرار کنید. تکرار کنید. تکرار کنید. شاید بخندید و حرف خودتان را باور نکنید، اما هیچ ایرادی ندارد. فقط بگویید، تکرار کنید و تکرار کنید. مرتب و با آرامش بگویید: «من شادم، من شادم، من شادم،…» اتفاقی که در پس این تلقین و تکرار رخ میدهد، خیلی جالب است: در مغز ما بین آنچه که میگوییم و عمل میکنیم، یا آنچه که فکر میکنیم و احساس میکنیم، باید یک «هماهنگی» وجود داشته باشد.
اگر اینها (گفتن و عمل کردن، یا فکر و احساس) با هم همخوانی نداشته باشند، یکیشان باید حذف شود. به طور مثال من به شما میگویم: «من شما را دوست ندارم»، در حالی که واقعا دوستتان دارم. همین که میخواهم بگویم شما را دوست ندارم، مغزم میگوید تو که دوستش داری؛ و این تضاد باعث میشود که رفتار من عوض شود و شما متوجه میشوید که راست نمیگویم، چون در مغز من همخوانی بین فکر، احساس و رفتارم وجود ندارد. حالا من میگویم من شما را دوست دارم، مغزم هم میگوید آره دوستش داری؛ بعد در رفتارم این دوست داشتن نشان داده میشود بدون اینکه هیچ مشکل و ترمزی وجود داشته باشد.
در ذهن ما، باید احساس من با گفته من و با رفتار من بخواند؛ اگر نخواند، من آدم خوشبختی نیستم. چرا میگویند دروغ بد است؟ برای اینکه دروغ یعنی گفتن چیزی که در ته ذهنت آن را باور نداری. همین سبب میشود در مغزت ترشحاتی صورت بگیرد که در نهایت شیمی خونت را عوض میکند، و آدم ناخوشبختی میشوی.
***
اما همه آنچه را که گفتیم چه ربطی به ذکر ما دارد؟ شما اگر ذکری را مرتب بگویید، مغز شما متوجه میشود که شما تسلیم نمیشوید، شما دائم دارید این ذکر را میگویید! (انتخاب و حفظ یک رفتار انتخابی.) به همین دلیل آن احساس قبلی را که با این گفته یا رفتار من همخوانی ندارد، کنار میزند و احساس جدید و دلخواه را جایگزین آن میکند. میگویید: «من شاد هستم! من شاد هستم! من شاد هستم!…» مغزت میگوید: «نه شاد نیستی! نه شاد نیستی! نه شاد نیستی!…» اگر شما به تکرار جمله تلقینی مثبت انتخابیتان ادامه بدهید، مغز میبیند شما اصلا اهل عقبنشینی نیستید و به قول معروف ولکن قضیه نیستید، در نتیجه میگوید: «پس حتما من شادم!»، و ناراحتی را بیرون میراند: «دیو چو بیرون رود فرشته در آید.» یا برفرض اگر مرتب به خودتان بگویید: «من موفقم، من موفقم، من موفقم،…» مغزتان میگوید «نه، کجا موفقم؟ وضع زندگیام اصلا خوب نیست، زندگی زناشوییام خوب نیست، کارم خوب نیست، تحصیلم خوب نیست،…» اما شما کاری به این حرفها نداشته باشید، فقط بگویید من موفقم. به عبارت بهتر در این جاست که شما به کمک «آگاه»تان، «ناخودآگاه»تان را برنامهریزی میکنید.
پس اگر بخواهیم نکات بالا را جمعبندی کنیم، به این موارد باید اشاره کنیم:
۱- جملات به صورت جمله کوتاه و ترجیجا به صورت عبارت ساده آورده شوند.
۲- به زمان حال ساده بیان شوند.
۳- ذکر ها و عبارات باید به طور «مثبت» بیان شوند.
۴- تکرار کنیم، تا میتوانیم تکرار کنیم. سه بار در روز به مدت حداقل ۲۱ روز.
اگر این کار را بکنیم، اتفاق خیلی خوبی رخ میدهد. اول از همه احساس شادمانی و خوشبختی میکنیم، چون دیگر آنچه که انجام میدهیم با آنچه که در ذهنمان میگذرد، یکیست. همانی میشویم که ادعا میکنیم هستیم. آن وقت مردم میگویند این آدمِ صادقیست، دوستداشتنیست، محترم است.
بزرگترین جایزه «آنی باشی که میگویی و ادعا میکنی»، «خوشبختی»ست؛ و این پاداش کمی نیست.
نظرات شما عزیزان: