همهي اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع كردند و با نگاههاي اندوهبار تا آنجا كه چشم ميديد و گوش ميشنيد، او و همراهانش را دنبال ميكردند و غمي مرموز و تلخ بر دلهايشان سنگيني ميكرد.
دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسهي مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بيسابقهاي نصيحت كرد و خدا ميداند كه در پس چهرهي ساكت، آرام و ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دم نياوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسيده بودند و اينك او خود به قربانگاه ميرفت. سالها ياران و تربيتشدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت ميسوخت؛ ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت، محك ميزد و ميآزمود، او را هرچه بيشتر ميگداخت و روحش را صيقل ميداد تا قرباني عاليتري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد:
(اني أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چيزهايي ميدانم كه شما نميدانيد»
درخشندگي رخسار
چقدر چهرهاش در تاريكي شب ميدرخشيد. گاهي با لبخندي تلخ، شايد به ياد يارانش در پاوه، كوههاي بلند كردستان، تنگي حلقهي محاصرهي سوسنگرد و رؤياي بر باد رفتهي قادسيهي دشمن، يا شيريني فتح ارتفاعات اللهاكبر و گاهي درخشش مرواريد اشك به ياد سرخي خون مبارزان لبنان بر بلنديهاي جبل عامل؛ نگاههاي غمناك آوارگان فلسطين، يا تكههاي جسد پاسداران كرد پاوه و حسرت پيوستن به آناني كه امشب پرندهي خاطراتشان در آيينهي بارش چشمانش پرواز را به تصوير ميكشيدند.
بالأخره صبح از راه رسيد و نسيمي كه از دهلاويه به سوي اهواز، بال گشوده بود، شميم شهادت علمدارش را در علقمهي دهلاويه چون قاصدكي سبكبال در همه جا پراكند و آنچه ماند، بهت بود و حيرت؛ اشك بود و سكوتي كه بار هزاران فرياد را با خود به دوش ميكشيد و در اين هياهوي بيصدا، شانههاي ستبر او بايد سنگيني داغي دوباره را تحمل ميكرد. برخاست تا علمداري ديگر را به معركه ببرد. فضا پر بود از بوي كربلا و او آرامآرام به گودي قتلگاه نزديك ميشد، فقط خدا ميدانست كه در دل آن درياي آرام چه طوفاني برپا بود و چه امواج خروشاني در تلاطم رسيدن به ساحل رهايي بيقرار و بيتاب شكستن ديوارهاي شني كالبد خاكي بودند. و او ميرفت تا زير باران خمپارهها چركيهاي زمين را از خود بزدايد. به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيةالله اشرافي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين بار يكديگر را بوسيدند و باز هم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همهي رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرماندهشان «ايرج رستمي» را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي؛ ولي نگاهي عميق و پرنور و چهرهاي نوراني و دلي مالامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت:
«خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، ميبرد».
خداوند ثابت كرد كه او را دوست ميدارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.
وداع با دوستان
سخنش تمام شد؛ با همه رزمندگان خداحافظي و ديدهبوسي كرد. به همهي سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديكترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود؛ چون دشمن به خوبي با چشم غير مسلح ديده ميشد و مطمئنا دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي، قربانيهاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثهاي جانكاه بودند.
پرواز تا بر دوست
وقتي سر سودايياش رويشگاه تركش خمپارهاي شد، لبخندي از جنس نور بر لبانش نشسته بود. دستش را بالا آورد شايد به نشانهي سلامي ديگر به همرزمان شهيدش... و رفت تا براي هميشه جاودانه بماند.
تركش خمپارهي دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهاي ديگر صورت و سينهي دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست، او را به سرعت به آمبولانس رساندند.
خون از سرش جاري و چهرهي ملكوتي و متبسم و در عين حال متين و محكم و مؤثر آغشته به خاك و خون، با آن كه عميقا سخنها داشت؛ ولي ظاهرا ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگاه نكرد. شايد در آن اوقات - همان طوري كه خود آرزو كرده بود - حسين عليهالسلام بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين عليهالسلام و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با خاكيان نداشت .
(نشريهي 19 دي، ش 146، ص 7؛ روزنامهي جمهوري اسلامي، 31 / 3 / 80، ص 9 (با تصرف و تلخيص))
نظرات شما عزیزان: