در سال ۱۸۵۶ بیماری وبای سختی در ایران و تهران بروز کرد و هرکس دو پا داشت و میتوانست فرار نمایند برای حفظ جان خود از پایتخت فرار نمود.
مردم چنان میمردند که گویی برگ از درخت میریزد و با اینکه در تهران آماری برای تعیین شمار بیماران وجود ندارد مع ذلک من تصور مینمایم که بیش از یکسوم سکنه شهر تهران بر اثر وبا مردند.
در کشوری که بنگاههای خیریه نیست،..، در کشوری که مریضخانه وجود ندارد و آب مشروب از مجراهای سرباز و بدون حفاظ عبور میکند آن هم در گرمای تابستان؛ معلوم است که بیماری وبا چه بر سر اهالی میآورد.
در همان روزهای اول که بیماری بروز میکرد از طرف سفارت فرانسه برای جلوگیری از توسعه بیماری اقداماتی شد، منجمله ما به دربار تاکید کردیم که به وسایل مقتضی به مردم بفهمانند که به هیچ وجه آب خام ننوشند و همواره آب را پس از اینکه ده – پانزده دقیقه جوشید میل نمایند، ولی هیچکس به این حرف گوش نمیداد و مردم مثل همیشه آبهای جوی را مینوشیدند.
ما به وسیله جارچیهای دربار به مردم گوشزد کرده بودیم که البسه اموات را بسوزانند و تا آنجا که ممکن است آبهای مشروب را نیالایند و در چاهها مرتبا آهک بریزند، ولی مردم به اقدامات صحیح ما توجه نداشته و میگفتند که مرض از طرف خدا میآید، اگر خداوند خواست ما خواهیم مرد وگرنه زنده خواهیم ماند.
از دیگر یادآوریهایی که میکردیم این بود که مردم مطلقا سبزی خام نخورند و از خوردن میروه تا آنجا که ممکن است خودداری نمایند و در صورتی که میل به خوردن میوه دارند آنها را با شکر بجوشانند، لیکن این حرفها در گوش کسی اثر نمیکرد.
بهزودی چند تن از اطرافیان ما از بیماری وبا مردند و من که وضع را اینچنین دیدم برای فرار از این مرض تهران را ترک کردم، زیرا بیمناک بودم که تمام خانواده من فوت نمایند. لذا مصمم شدم علاوه بر فرار از تهران، خانواده خود را از راه روسیه به فرانسه بفرستم.
در وسط تابستان ما تهران را ترک کرده و به طرف تبریز رهسپار شدیم، ولی شیوع بیماری به قدری بود که تقریبا تمام آبادیهای وسط راه را خالی از سکنه کرده بود. اصول قرنطینه که حتی در اعصار قدیم هم معمول بوده در این کشور معمول نیست و به همین جهت یک بیماری مسری به سرعت برق در اطراف کشور منتشر میگردد و فقط فرا رسیدن فصل زمستان و یا اعجاز خدایی آن را قطع مینمایند.
در بین راه به منظرههای دلخراشی برخورد میکردیم که قلم از توصیف آن عاجز است و بهتر همان که بگذارم و بگذرم.
ما با وسایل محدود و کوچکی که داشتیم یک قرطینه[!] سفری درست کرده بودیم و هر روز بدن و لباسهای خود را در معرض دود این قرطین [!] میگذاردیم و به این طریق پس از یک مسافرت طولانی به تبریز رسیدیم.
از بیستودو ایرانی که همراه بودند هیجده نفر مبتلا به بیماری وبا شده و شش نفر مردند و بقیه شفا یافتند و همین که وارد تبریز شدیم دختر من به سختی بیمار شد، ولی این مرتبه بیماری وبا نداشت بلکه مبتلا به مرض دیگر شده بود [...]
در تبریز هم بیماری وبا به همان شدت تهران بروز کرده و حتی برای دفن اموات، آدم یافت نمیشد. هنوز منظره آن روز بارانی و سرد را فراموش نمیکنم که نخستین باران پاییزی در تبریز فرو میریخت و من از کنار قبرستان بزرگی میگذشتم. در قبرستان عده جنازههای مختلف افتاده و جمعی زن و بچه در زیر باران سرد برای اموات خود شیون میکردند و سعی مینمودند که با بیل و کلنگ قبری حفر کرده و مرده خود را دفن نمایند.
به هر حال خداوند مرحمت نمود و متدرجا سرمای پاییزی فرار رسید و از شدت بیماری کاست و دختر من هم که امیدی به درمانش نبود معالجه شد و ما به راه افتادیم که به طرف سرحد ایران و روسیه برویم و من خانواده خود را فرستاده و خود به تهران بازگشت نمایم.
در اینجا باید از حاکم و مامورین ایرانی شهر تبریز سپاسگزاری نمایم که در بحبوحه بیماری ما را خیلی مساعدت کردند و هنگام حرکت، وسایل سفر ما را فراهم نمودند.
وقتی که از تبریز خارج میشدیم اوضاع آبادیهای وسط راه را طوری یافتیم که اگر جنگ هم شده بود اینگونه ویران نمیشد. نان و خواربار یافت نمیشد و اگر توجه حکام و خانین محلی نبود در بین راه از گرسنگی میمردیم.
نظرات شما عزیزان: