روزه، مسیر فنای فیالله
همینطور که شما با حسّ خود متوجه وجود واقعیتهای محسوس میشوید و به طور بدیهی میدانید حسّ شما به شما دروغ نمیگوید،
همین طور میدانید که با تعقل متوجه وجود حقایق معقول در عالم میشویدو درک میکنید عقلتان به طور بدیهی واقعیتهای معقول را مییابد و به شما دروغ نمیگوید.
در همین راستا انسانی که عقل خود را درست به کار گیرد میتواند متوجه واقعیتهای معقول باشد.
معقولاتِ عالم هستی حقایقی هستند از جنس مجردات و چون در تغییر نیستند به آنها حقایق میگویند،
بر عکس پدیدههای مادی که محقق و پایدار نیستند و دائماً در تغییر میباشند.
ماوراء عقل
حقایق، پدیدههای نوری عالم هستند که به جهت نحوهی وجودی برتری که دارند همواره در تجلی میباشند، اگر جان انسان بتواند حجابهای بین خود و آنها را کنار بزند جان انسان تحت تأثیر تجلیات نور حقایق قرار میگیرد و از کمالات مخصوصی که هر حقیقتی با خود دارد بهرهمند میشود.
پس از آن که به کمک عقل متوجه وجود حقایق شدیم، قدم بعدی آن است که انسان به کمک قلب آمادگی ارتباط با حقایق را در خود ایجاد کند. عقل، متوجه وجودِ حقایقی مثل خدا و ملائکه و اسماء الهی و سنن جاری در هستی میشود، ولی علم به وجود آن حقایق یک بحث است و ارتباط پیدا کردن با آنها بحث دیگری است.
عقل هدیه بزرگی است که خداوند به بشر مرحمت فرموده تا بشر متوجه وجود حقایق شود، اما دل چیز دیگری است که اگر به کار گرفته نشود آنطور که شاید و باید از آنچه از طرفِ عقل به دست آورده، بهرهی کافی نمیبرد. زیرا آنچه ارزش وجودِ حقایق را برای ما ملموس میکند، ارتباط و اُنس با حقایق است و چون عقل میفهمد نورانیت حقایق مطلوب جان انسان است، مسیر ارتباط با حقایق را نیز متذکر میشود تا بعد از فهم حقایق زمینهی ارتباط با حقایق را با پای عبودیت فراهم کنیم و جانمان هماهنگی لازم با عالم اعلا را در خود ایجاد کند.
عبودیت مجموعهای از حالات عقلِ عملی است تا آن چه را عقل به آن نظر کرد و متوجه وجود آن شد، جان انسان با آن ارتباط برقرار کند. در این حالت است که انسان آهنگی خاص علاوه بر آنچه عقل نظری به دست آورد، در خود احساس میکند که به آن تعبّد میگویند. تعبّد، حیاتی روحانی است که موجب تحرک عقل نظری میشود و آن را به ثمر میرساند. تعبّد نحوهای از حیات است که موجب عزمی خاص در انسان میگردد تا انسان در آن حالت اراده کند رابطهای بین او و حقایق ایجاد شود و جان او در مرتبهای خاص از عالم وجود قرار گیرد که تحت تأثیر پرتو انوار غیبی باشد.
دانستنِ حقیقت، کار عقل است و انسان از طریق عقل آگاه میشود چه حقایقی در عالم هستی وجود دارد، اما آن ارادهای که سبب میشود تا انسان به داناییهای متعالیِ خود بسنده نکند و با آنها اُنس بگیرد، مربوط به روحیهی عبودیت انسان میباشد و اُنس با حقایق با به صحنهآمدن قلب، عملی میشود. اُنس با حقیقت و اتحاد با آن کار قلب است و از طریق تعبد محقق میشود و تفاوت فلسفه و عرفان در همین نکته است که عرفان روح اُنس با حقایق را در انسان تقویت میکند.
وقتی معنای تعبد روشن شد و توانستیم جایگاه آن را بشناسیم و به عنوان یک مبنا جهت فعلیتدادن به باورهای خود آن را وارد زندگی کردیم، در طول مباحث دائماً از زوایای مختلف متذکر آن خواهیم شد که چگونه شریعت الهی در صدد است انسانها از طریق تعبد با حقایق مرتبط شوند.
یکی از موضوعاتی که اگر در زندگی انسانها جای خود را باز کند موجب میشود تا آنچه عقل فهمید دل احساس کند، روزهداری است.
اگر مبانی عقلی و قلبیِ روزه در کنار هم مطرح شود قلب و قالبِ روزه وارد زندگی انسانها میشود و بهرهای که خداوند برای بندگانش اراده کرده ظهور میکند و مسلّم این هدیهی بسیار ارزشمندی است.
ابتدا باید روشن شود نحوهی وجود انسان در عالم چگونه است، آیا انسان در ذات خود چنین استعدادی را دارد که بتواند با حقایق عالَم اَعلا ارتباط پیدا کند؟ اگر میتواند بر چه اساسی است و چگونه باید عمل کند تا ارتباط برقرار شود؟ همهی عزیزان مستحضرند که با توجه به جایگاه و وسعت نفسِ ناطقهی انسان، انسان موجودی بالاتر از بدن مادی است و مقصد تمام دستورات دین و تکلیفهای الهی بر این اساس است که انسان از خودِ برتر و جنبهی معنوی و روحانی خود در صحنهی عمل غافل نشود وگرنه قالب زندگی میماند و قلب آن میرود.
وقتی انسان متوجه شد دارای یک جنبهی روحانی و قدسی و یک جنبهی زمینی است و هر کس در عالمِ «ترکیب» قرار دارد، قدم بعدی آن است که در عالم ترکیب، جای هر یک از بدن و روح را تعیین کند. در این صورت است که جای اصل و فرع مشخص میشود و بدنی که در حدّ یک ابزار است جهت تعالی روح، به جای مقصد انسان قرار نمیگیرد و امیال بدن هدف زندگی نمیشود. وقتی عقل و قلبِ انسان متوجه شد که جنبه روحانی او اصل است و دارای استعدادی است که تا همنشینی خدا امکان صعود دارد و مقامش مقام فوق ملائکه است و حقیقت او از روح صادر شده و خداوند به جهت عظمت آن روح، آن را به خود نسبت داده و میفرماید: «وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی »(4) و از روح خود در کالبد انسان دمیدم. میفهمد باید مواظب باشد جایگاه خود را پایین نیاورد.(5) خداوند بنیاد انسان یعنی روح او را به خودش نسبت داد تا از عظمت و جایگاه متعالی آن خبر دهد.
چگونه طوف کنم درفضای عالَم قدس
که در سراچهی «ترکیب» تختهبندِ تنم
حافظ میداند باید در این زندگی که ترکیبی از روح و جسم است، غلبهی جسم کم شود تا بتواند در فضای عالم قدس و معنا سیر کند و طواف نماید. او حاضر نیست از حقیقت قدسیِ خود بگذرد و به تن و امیال آن قانع شود. متوجه است در سراچهی ترکیب قرار دارد و مثل فرشتگان نیست که بدون انتخاب، به اقتضای ذات خود عمل کند، از خود میپرسد چرا من در این عالمِ ترکیب، تختهبند تن خود شدهام و طواف در عالم قدس را فراموش کردهام، متوجه است باید برنامهای بریزد تا از حقیقت خود محروم نشود و خود را در آن استعدادی وارد کند که میتواند همنشین خدا شود لذا ندا سر میدهد:
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیاست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
هرچند میداند این کار خون دلخوردن میخواهد و باید از میل های تن دل بکند و لذا در ادامه میگوید:
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد ناقهی ختنم
سعی میکند با هر خون دلی که شده جای این تنی را که حجاب حقیقت اوست تعیین کند. این جاست که پای جوع و صوم و رمضان پیدا میشود و شوق رسیدن به محبوب در انسان شعله میکشد و میبیند شأنی دارد که میتواند بر اساس این شأن تا همنشینی خدا جلو برود و در این منظر است که «طلب»، شعله میکشد و سیر شروع میشود و تا کسی به طلب نرسد نمیتواند در راستای عبور از امیال تن به سوی حقیقت قدسی، قدم بردارد.
هر سالکی ابتدا با عقلش متوجه میشود استعدادهای بسیار متعالی دارد که امکان حضور در عالم معنا را به او میدهند و میفهمد برای حضور در آن عالم باید تکلیف تن خود را مشخص کند و نگذارد تن او برای او تکلیف تعیین نماید و این شروعِ «فنا» است. زیرا «فنا» چیزی نیست جز عزمی که انسان حکم خدا را بر حکم نفس امّارهاش ترجیح دهد. انسان در راستای حاکمیت حکم خدا، آرامآرام روح خود را به تعادل نزدیک میکند و متوجه گوهری میشود که در جانش نهفته است و برای نزدیکی به آن گوهر، «طلب» شروع میشود و آن با تقیّدِ بیشتر به احکام الهی، زبانه میکشد و بهتر احساس میکند این تن مزاحم است و باید با روزه و جوع مزاحمت آن را کم کرد. زیرا در راستای مقابله با تن است که هرچه بهتر معلوم میشود انسان باید گوهر آسمانی خود را بر بُعد غیر قدسیاش ترجیح دهد. با توجه به این امر است که مولوی ندا سر میدهد:
اینبار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقلودلواندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهدکه ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبسازکجا من ازکجا مالکه را دزدیدهام
پوسیدهای درگور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر مندر صور دَمکزگور تن ریزیدهام
حافظ با توجه به حضور قدسی نفس ناطقهی انسان در عالم غیب به خودش تذکر میدهد:
تو را ز کنگرهی عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
او راز محرومیت خود را با خود در میان میگذارد که چرا و چگونه شد که در دام دنیا گرفتار شدهای در حالیکه میتوانی در گلستان عالم عرش و معنا حضور داشته باشی.
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو
زیرا لقمانِ جان انسان در جایی بالاتر از این دنیا آشیان دارد و باید همچون حضرت خلیل دل را متوجه آن عالَم بگرداند و از امور فانی و ناپایدار به عالم بقاء و ثبات نظر کند، همچون عارف نامدار عبدالرحمن جامی به خود میگوید:
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون از این کاخ
چه شد زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان مرغ این ویرانه گشتی
خلیل آسا دم از ملک یقین زن
نوای لا اُحِبُّ الْآفلین زن
عارف سالک نیمههای شب بلند میشود و به خود میگوید: چرا مشغول دنیا شدی؟ خجالت نکشیدی که دنیا را مقصد گرفتی؟ آخر چرا اینجائی شدهای در حالی که مال این جا نیستی؟ و با این تذکرات، «طلب» شروع میشود و شوق به سوی منزل اصلی سر بر میآورد و در آن حال خود را با تنی خاکی و جسمی گوشتی روبهرو میبیند که سنگینی میکند و با گرسنگی میتواند آن را بتراشد و از این طریق شوقِ به جوع شروع میشود. جوع یعنی اینکه انسان خود را از سنگینیِ جسم که مانع پرواز روح میشود، آزاد کند به همین جهت به خود میگوید:
نان گِل است و گوشت، کمتر خور از این
تا نمانی همچوگِل اندر زمین
پوسیدهایدرگور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر مندر صور دَمکزگور تن ریزیدهام
در این حال میل به جوع شروع میشود و گرایش به دنیا سرد میگردد.
اگر طلبِ رجوع به حقیقت آسمانی در کسی به وجود آمد دیگر نمیتواند دنیا را دوست داشته باشد، گرمای جذبههای دنیایی در او سرد میشود، نه دیگر به امور دنیایی گوش میدهد و نه به آنها نظر میاندازد. تجلی شوقِ به حق آن است که نمیتواند دنیا را بخواهد، دیگر دنبال کسی که از دنیا سخن میگوید راه نمیافتد. چشمش دیگر به دنیای زودگذر نیست و راز توصیهی قرآن را میفهمد که میفرماید: «وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْكَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِه أَزْوَاجًا مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فیه»(6) چشمان خود را به بهرههایی که به مردان و زنان کافر دادیم - که آن بهرهها شکوفههای زودگذر زندگی دنیا است- خیره مکن. با رعایت دستوری که در این آیه هست نور خداوند به قلب انسان میرسد و دیگر نمیتواند دنیا را با نگاه خریداری نگاه کند. نشانهی تجلی عدمِ میل به دنیا و توجه به حق، علاقمندی به جوع و گرسنگی است، تا انسان را از دنیادوستی آزاد کند و امکان پروازِ روح را به سوی عالم ملکوت فراهم سازد.
جوع یا گرسنگی شروع لازمی است، هیچکس به جایی نرسید مگر اینکه خورش او جوع باشد. امیرالمؤمنین(ع) در خطبهی160 نهجالبلاغه در وصف پیامبران میفرمایند: «به موسی(ع) بنگر، از سبزیِ زمین میخورد، چندان که به خاطر لاغری، رنگ آن سبزی از پوست تُنک شکم او نمایان بود و به عیسی بنگر که سنگ را بالین و جامهی درشت بر تن میکرد و خورش او گرسنگی بود، مرکب او دو پایش و خدمتگزار وی دستهایش بود. پس به پیامبر خود اقتدا کن که از دنیا چندان نخورد که دهان را پر کند و به دنیا ننگریست چندان که گوشهی چشمی بدان افکند، شکم او از همه خالیتر ... در زندگی رسول خدا(ص) برای تو نشانههایی است که تو را به زشتیها و عیبهای دنیا راهنمایی میکند، چه او با نزدیکان خود گرسنه به سر میبردند ... از دنیا برون رفت و از نعمتهای آن سیر نخورد و به سلامتی به آخرت وارد شد و گناهی با خود نبرد، سنگی بر سنگی ننهاد تا جهان را ترک گفت».
و نیز حضرت فرمودهاند: «أَفْضَلُكُمْ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى أَطْوَلُكُمْ جُوعاً وَ تَفَكُّراً وَ أَبْغَضُكُمْ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى كُلُّ نَئُومٍ وَ أَكُولٍ وَ شَرُوب »(11) برترین شما روز قیامت در نزد خدا كسى است كه گرسنگى بیشترى كشیده و تفكر بیشترى نموده باشد و منفورترین شما نسبت به خداوند هر پرخواب و پرخورد و خوراک است.
حضرت به اُسامه فرمودهاند: «إن استطعت أن یأتیك ملك الموت و بطنك جائع، و كبدك ظمآن فافعل، فإنّك تدرك بذلك أشرف المنازل، و تحلّ مع النبیّین، و تفرح بقدوم روحك الملائكة، و یصلّى علیك الجبّار».(12)
اگر میتوانی در حال گرسنگى و تشنگى ملك الموت را ملاقات كنی پس این کار را بکن چرا که به بالاترین مقامها رسیده و با پیامبران هم منزل شوى و ملائكه از دیدن روحت شادمان شوند و خداوند بر تو درود فرستد. و نیز میفرمایند:
«أَجِیعُوا أَكْبَادَكُمْ، وأعروا أجسادكم لعلّ قلوبكم ترى اللّه عزّ و جلّ »(13) گرسنگى بكشید و بر بدنهایتان سخت بگیرید شاید دلهایتان خداوند متعال را ببیند.
با دقت در سیرهی بزرگانِ دین میتوان نتیجه گرفت: اگر کسی زیبایی زندگی را در گرسنگی ندید هنوز سالک نیست و نمیتواند حرکت به سوی مسیری را که راه به سوی مقصد متعالی جان او دارد شروع کند.
آنهایی که به جایی رسیدهاند تمام عمر با گرسنگی مأنوس بودهاند، غذا نمیخورند که سیر شوند، غذا میخورند که برای ادامهی بندگی، قوّت بگیرند. امیرالمؤمنین(ع) یکی از خصوصیات شیعیان را آن میدانند که به جهت روزهداری شکمهایشان به پشتشان چسبیده است.
«قَالُوا یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَا سِیمَاءُ الشِّیعَةِ قَالَ صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ السَّهَرِ عُمْشُ الْعُیُونِ مِنَ الْبُكَاءِ ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ خُمْصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّیَامِ حُدْبُ الظُّهُورِ مِنَ الْقِیَام »
از امیرالمؤمنین(ع) پرسیدند: نشانهی شیعه چیست؟ فرمودند: زردى چهرهها از بیخوابى، ترى چشمها از گریه، خشكى لبها از تشنگى، لاغرى شكم از روزه، خمشدن پشتها از نماز.(7)
در روایتی قدسی خداوند خطاب به رسول خود میفرماید: «یَا مُحَمَّدُ مَا أَبْغَضْتُ وِعَاءً قَطُّ كَبُغْضِی بَطْناً مَلْآنا»(8) اى محمّد! من هرگز ظرفى را مانند شكمِ پر دشمن نداشته ام.
گرسنگی فقط در آن حدی که انسان را از پای در آورد برای انسان تقدیر نشده و تحت عنوان «اَکْلِ مَا لَابُدّ مِنه» از آن نام بردهاند یعنی آن مقداری که از آن چارهای نیست که انسان بخورد، زیرا جوع در جای خود جهت امور دنیایی و آخرتیِ ما چیز مطلوبی است.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «قِلَّةُ الْغِذَاءِ أَكْرَمُ لِلنَّفْسِ وَ أَدْوَمُ لِلصِّحَّة» كمى غذا گرامى تر است از براى نفس، و پایندهتر است براى صحت. «مَنْ قَلَّ أَكْلُهُ صَفَى فِكْرُه » هركس خوراکش كم باشد فكر او صاف گردد. «نِعْمَ الْإِدَامُ الْجُوعُ» چه خوب خورشی است گرسنگى . «نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى أَشَرِ النَّفْسِ وَ كَسْرِ عَادَتِهَا التَّجَوُّعُ» چه خوب یاوری است گرسنگی در سختگیری بر نفس و شكستن عادت آن».(9)