شب اتمام حجت در آن شب،بعد از آن اتمام حجت ها وقتی که همه یکجا و صریحا اعلام وفاداری کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر می کنیم برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد،این برای ما مژده است، شادمانی است.طفلی در گوشه ای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم می شود یا نه؟از طرفی حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولی ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فی من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟نوشته اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابی نداد.از او سؤالی کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزه ای دارد؟عرض کرد:«یا عماه احلی من العسل »از عسل برای من شیرین تر است،تو اگر بگویی که من فردا شهید می شوم،مژده ای به من داده ای.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم »ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد،بعد از یک ابتلای بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثه ای رخ می دهد. بیان استاد مطهری(ره) حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعی عجیبی به وجود می آید.بعد از شهادت جناب علی اکبر،همین طفل سیزده ساله می آید خدمت ابا عبد الله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحه ای به تنش راست نمی آید.زره ها را برای مردان بزرگ ساخته اند نه برای بچه های کوچک.کلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمی رفت.هر کس وقتی می آمد،اول سلامی عرض می کرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشته اند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه » (۱) یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار می کند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله می خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر می خواهی بروی برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،می خواهم با تو خداحافظی کنم.قاسم دست به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست به گردن جناب قاسم.نوشته اند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند.