حضرت محمّد و مزاح راست
ثابت شده است که روزی بعضی از کبار (1) صحابه گفتند: «یا رسول الله تو با ما مزاح بسیار میکنی.» - یعنی این طریقه، مناسب منصب نبوّت نمینماید.آن حضرت فرمود: «اِنّی لا اَقُولُ اِلّا حَقّاً» -«به درستی که من نمیگویم الّا سخن راست.» و میفرمود که «حق سبحانه و تعالی مزاحِ راست را مؤاخذه نمیفرماید.» و ثابت شده که آن حضرت فرمود: «وای بر کسی که سخن دروغ گوید تا به آن سبب، قومی را بخنداند.» و دو بار فرمود که «وای بر وی.» (2)
کی بیشتر خرما خورده؟!
در مطایبهی (3) آن حضرت با وصیّ (4) خود، از بعضی فضلا استماع افتاده (5) که میگفت در کتاب معتبر دیدهام که روزی حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) با حضرت امیر (علیه السلام) نشسته بودند و با هم خرما میخوردند و هر خرما که آن حضرت میخورد پنهان از حضرت امیر دانهی آن را پیش وی مینهاد. چون خرما تمام شد پیش حضرت امیر دانهی بسیار جمع شده بود و پیش آن حضرت هیچ نبود.پس آن حضرت بر سبیل مزاح به حضرت امیر (علیه السلام) گفت: «هر که دانهی بسیار پیش او جمع شده باشد پس او بسیار خورنده است.»
حضرت امیر در جواب فرمود: «هر که دانهها را تناول کرده (6) او خورندهترست!» (7)
بر دوش پیامبر
از ابن عبّاس به صحّت رسیده (8) که روزی رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) امام حسن را بر دوش مبارک سوار فرموده به هر طرف راه میرفت. مردی حاضر بود، امام حسن را گفت: «سوار شدهیی نیک مَرکبی را.»حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «او نیز نیک سواریست.» (9)
من شتر تو میشوم
روزی امام حسن (علیه السلام) در طفلی حضرت رسول را، (صلی الله علیه و آله و سلم)، گفت: «ای جدّ بزرگوار میخواهم که بر اشتری سوار شوم و هر طرف برانم.»حضرت فرمود: «چون باشد اگر من شتر تو شوم؟»
امام حسن گفت: «به غایت (10) نیکو باشد.»
پس حضرت وی را بر دوش مبارک خود نشانیده ازین گوشهی حجره بدان گوشه میرفت و وقت آن حضرت به غایت خوش گشته بود. در آن حال، حضرت امام حسن (علیه السلام) گفت: «ای جد بزرگوار شتران را مهار باشد و شتر من مهار ندارد.»
حضرت هر دو گیسوی مشکبار به دست وی داد و فرمود که «این مویها مهار تو باشد.»
پس امام حسن هر دو گیسوی آن حضرت به دست گرفت و حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را کیفیّت حال زیاده گشت.
باز امام حسن گفت: «ای جدّ بزرگوار شتران آواز برآرند و عف کنند (11) و شتر من عف نمیکند.
حضرت را ازین سخن کیفیّتی به غایت عظیم روی نموده، آواز برداشت و عف کرد.
درین وقت جبرئیل خود را به حجرهی طاهرهی آن حضرت رسانید و گفت «یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) زبان نگاهدار که به یک عف گفتن تو درهای رحمت الهی وا شد و لجّههای (12) مغفرت نامتناهی به جوش آمده موج به اوج رسانید، و به عزّت ربّالعزّه که اگر یک بار دیگر عف کنی، خلق اوّلین و آخرین از عذاب خلاص یابند و طبقات هفتگانهی دوزخ تا ابدالآبدین (13) خالی ماند.» (14)
حسین از من است
به صحّت رسیده که یَعلَی بن مُرّه عامری گفت بیرون آمدم با رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به دعوتی، و حضرت در راه، امام حسین را دید که با اطفال بازی میکرد. متوجّه او شد و او از حضرت گریخت و در عقب مردم پنهان گشت، و حضرت او را پیدا کرد در حالتی که تبسّم مینمود. باز امام حسین از حضرت گریخت. باز حضرت او را پیدا کرد و بگرفت و دهان بر دهاناش نهاد و فرمود که «حسین از من است و من از حسینام، و دوست دارد خدای کسی را که دوست دارد حسین را.»شتری برای سواری
در یکی از غزوات مردی از حضرت شتری برای سواری طلب کرد که پای او از پیاده رفتن فگار (15) شده بود.حضرت فرمود که «من تو را بچه ناقه (16) یی بدهم.»
گفت: «یا رسول الله من بچه ناقه را چه کنم، مرا اشتری میباید که بر او سوار شوم و مرا به منزلی رساند.»
حضرت تبسّم فرمود و گفت: «هیچ شتری هست که بچهی ناقه نبوده و آن را ناقه نزاده باشد؟»
پس شتری توانا به وی بخشید.
خریدار اصلی
گویند زاهر مردی قبیح الوجه (17) بود.روزی حضرت در بازار به وی رسید وقتی که مشغول خرید و فروش بود و از عقب وی درآمده او را در آغوش گرفت. زاهر حضرت را نمیدید و نمیدانست وی را که گرفته، گفت: «کیستی؟ مرا بگذار» (18) آنگاه به گوشهی چشم نگاه کرد و دانست که کیست، از برای تیمّن و تبرّک پشت خود را بر سینهی حضرت چسبانید.
حضرت فرمود: «کیست که این بنده را بخرد.»
زاهر گفت: «والله مرا کاسد (19) خواهی یافت.»
حضرت فرمود که «تو در نزد حق تعالی کاسد نیستی.»
آه از دست این شتر سرکش!
خوات بن جَبَیر انصاری از اهل بدر است روایت کرده که با رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) در منزل مَرُّالظَّهران فرود آمدیم که نزدیک مکّه است من به مهمّی (20) از خیمه بیرون رفتم، جماعتی از زنان صاحب جمال دیدم که نشسته بودند با هم سخنان میگفتند. من برگشتم و حُلّهی (21) خود بپوشیدم و رفتم پیش ایشان نشستم. ناگاه دیدم که حضرت از خیمه بیرون آمد و گفت: «یا اباعبدالله چرا نزد اینها نشستهیی.»ترسیدم و گفتم: «یا رسول الله شتری دارم به غایت نَفُور (22) و جهنده میخواستم که این جماعت جهت بند کردن آن رسنی بتابند.»
حضرت هیچ نفرموده، روان شد، من نیز از عقب رفتم. چون از آن منزل کوچ کردیم هر جا که به من میرسید تبسّم مینمود و میفرمود السّلام علیک یا اباعبدالله شتر نفور تو چه کرد؟»
من از آن گفتار خجل میشدم تا به مدینه رسیدیم من از خجلت آن که مبادا دیگر بار به من این سخن گوید مسجد و مجالست (23) آن حضرت را ترک گفتم. چون مدّتی برین گذشت فرصتی جستم و در وقتی که مسجد خلوت بود درآمدم و نماز میگزاردم. حضرت از حجرهی طاهره بیرون آمد و دو رکعت نماز سبک بگزارد، پس بیامد و نزدیک من نشست و من نماز را طول دادم به امید آن که حضرت ملول شود و برود.
حضرت دریافت و فرمود: «یا اباعبدالله نماز را هر چند میخواهی تطویل کن (24) که من بر نخواهم خاست تا زمانی که تو از نماز فارغ شوی.»
با خود گفتم عذری باید گفت تا خاطر مبارکاش تسکین یابد، چون سلام نماز باز دادم فرمود: «السّلام علیک یا اباعبدالله چه کرد شتر نفور تو.»
گفتم: «یا رسول الله بدان خدای که تو را به راستی مبعوث کرده که آن شتر از آن زمان که مسلمان شدهام نفور نگشته و سرکشی نکرده.»
پس آن حضرت دو نوبت یا سه نوبت فرمود: «رَحِمَکَ الله» و دیگر بر سر آن سخن نرفت.
سفیدی در چشم
ثابت شده است که یک بار زنی نزد حضرت آمد و گفت: «یا رسول الله شوهر من تو را میخواند.»حضرت فرمود که «شوهر تو آن نیست که در چشم وی سفیدی هست.»
گفت: «لا والله»
حضرت تبسّم نمود و فرمود که «هیچ احدی نیست الّا که در چشم وی سفیدی هست.»، یعنی بیاضی (25) که محیط است به سواد (26) چشم.
زنان پیر به بهشت نخواهند رفت!
صفیّة بنت عبدالمطلّب که عمهی آن حضرت (27) است روزی نزد حضرت آمد، در حالی که پیر شده بود، گفت: «یا رسول الله دعا کن تا من به بهشت روم.»حضرت بر سبیل طیبت (28) فرمود که: «زنان پیر به بهشت نخواهند رفت.»
صفیّه از مجلس حضرت برگشت و میگریست. حضرت تبسّم فرمود و گفت: «او را خبر دهید که اوّل پیرزنان جوان شوند، آنگاه به بهشت روند.» و این آیت بخواند: ”إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَارًا (29) یعنی به درستی که ما بیافریدیم زنان را در دنیا آفریدنی، پس خواهیم گردانید ایشان را دختران بکر دوشیزه در آخرت که ایشان را به بهشت درآریم“.»
رکوع طولانی
در روضةالاحباب مسطورست که سُودة بنت زَمعَه که از امّهات (30) مؤمنین است گاهگاه به آن سرور سخنان میگفت و او را به خنده میآورد. شبی در عقب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز گزارد و صباح (31) با آن سرور گفت: «دوش از عقب (32) تو نماز گزاردم، رکوعی به غایت طویل کردی چنان که من بینی خود را گرفتم از ترس آن که خون از بینی من روان گردد.»حضرت متبسّم شد.
با همهی اعضای خود
عوف بن مالک اشجعی که یکی از بزرگان صحابه است مردی جسیم (33) بوده وی روایت کرده که در غزوهی تَبوک نزد رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم و وی در قبّهی (34) خود نشسته بود که از اَدیم (35) ساخته بودند.جواب داد و فرمود که «درآی»
گفتم: «یا رسول الله به همهی اعضای خود درآیم یا چیزی بیرون گذارم!»
حضرت تبسّم فرمود و گفت: «به همهی اعضای خود درآی!»
مراتب خوش قیافه بودن
ضحّاک بن سفیان کلابی که از اهل مدینه است و ساکن نجد میبوده و از رؤسا و شجعان (36) قوم خود بوده در ظاهر بسیار کریهالوجه (37) بوده است. به جهت بیعت کردن نزد رسول آمده بود در وقتی که هنوز آیهی حجاب نازل نشده بود و در آن محل یکی از ازواج طاهرات (38) نزد آن حضرت نشسته بود.ضحّاک گفت: «یا رسول الله مرا دو زن است که به حسن و جمال ازین زن بهترند که نزد تو نشسته است یکی را بگذارم تا تو به عقد خود درآری.»
مادر مؤمنان از او پرسید که «آیا زن تو به جمالتر (39) است یا تو.»
ابنسفیان گفت: «من از او به جمالترم.»
از سؤال و جواب ایشان حضرت تبسّم فرمود.
خرماخوری با چشم درد
ابن عبدالبِر در استیعاب آورده که صُهَیب رومی با وجود فضل و ورع (40) مزاح بسیار کردی، به اسناد صحیح از او به ما رسیدست که گفت آمدم نزد رسول وقتی که نزول فرموده بود در قُبّه (41) و پیش آن حضرت خرمای تر و خشک نهاده بود و یک چشم من به رَمَد (42) مبتلا بود و درد بسیار میکرد و من پرهیز نکرده خرما خوردن گرفتم.»حضرت فرمود: «ای صهیب خرما میخوری و حال آنکه چشم تو درد میکند.»
گفتم: «یا رسول الله به آن جانب چشم میخورم که درد نمیکند حضرت چنان تبسّم فرمود که دندانهای نواجذ (43) مبارکاش نمودار شد.
همچون حرف نون
روزی حضرت امیر (علیه السلام) به راهی میرفت و دو بزرگ صحابه که نیک بلندبالا (44) بودند بر یمین و یسار وی میرفتند.یکی از ایشان بر سبیل مطایبه (45) گفت: «یا اباالحسن: «اَنتَ بَینَنا کَالنُّونِ فی لَنا» یعنی تو در میان ما مانند حرف نونی در میان کلمهی لنا.
حضرت در جواب او فرمود: «لَو لَم اَکُن بَینَکُما لَکُنتُما لا» یعنی اگر من در میان شما نبودم شما نبودید چه نون را که از میان کلمهی لنا برداشتی لا باقی میماند و لفظ لا در عربیّت به معنیِ نیست است.
شوخی پر دردسر
ابن عبدالّبر در استیعاب آورده است که نُعَیمان بن عمرو انصاری که از قدمای صحابه (46) و از جملهی انصار و اهل بدر است صفت مزاح و مطایبه بر او غالب بوده و از او اخبار ظریفه درین باب مرویست و از آن جمله یکی این است که با سُوَیبِط بن حرملة عَبدری که او نیز از اهل بدر است (47) به سفر بصره رفته بودند به تجارت و سویبط اجیر یکی از کبار (48) بود که مال او را نگاه میداشت و سویبط مردی سیاه چرده (49) بود. روزی در منزلی فرود آمده بودند.نعیمان پیش سویبط آمد و گفت: «گرسنهام مرا طعام ده از آنچه در نزد تو هست.»
گفت: «بیاذن (50) صاحباش ندهم.»
نعیمان گفت: «من سزای تو بدهم.»
پس نزد قبیلهیی رفت که در آن نزدیکی بود و گفت: «غلامی دارم بدزبان و او را جهت همین عیب میفروشم و از دور، سویبط را بدیشان نمود و گفت که او غلامی زبان آورست اگر گوید که من آزادم زنهار (51) که او را به آن سخن مگذارید (52) و اگر خواهید گذاشت با شما سودا نمیکنم.» (53)
ایشان گفتند: «تو دل جمع دار (54) که ما او را به سخن نگذاریم.» پس به چند شتر جوان او را بخریدند و بر سر او آمدند تا به قبیلهی خود برند.
او با ایشان آغاز مباحثه کرد و گفت: «من آزادم و از جملهی صحابهام، نعیمان با شما ظرافت (55) کردست و شما به سخن او مغرور (56) شدهاید.» و به روایتی سویبط گفت: «من پسر عمّ اویم و او مرد مزاحپیشه است بروید و شتران خود را از او بگیرید.»
ایشان جمع کثیر بودند، گفتهی او را باور نکردند و نگذاشتند که سخن تمام کند. رسنی در گردناش کردند و به روایتی دستارش (57) در گردناش کردند و به قبیلهی خود بردند، چون آن بزرگ صحابی به کاروانگاه آمد سویبط را ندید و پرسید که «کجاست؟»
جمعی از رفیقان خندان پیش آمدند و قصّه را باز گفتند.
وی نیز بخندید و با رفیقان بدان قبیله رفت و آن جمع را گفت که ای یاران این، سویبط بن حرمله و از جملهی بدریان است و نعیمان با وی ظرافت کرده، شما بروید و شتران خود را تصرّف کنید.»
پسر وی را از قید آن قوم خلاص کرده، به کاروانگاه آوردند. و آن قوم شتران خود را گرفتند و چون آن بزرگ صحابی و رفیقان به مدینه بازگشتند این قصّه را به حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کردند و آن حضرت متبسّم شد و تا مدت یک سال صحابه با هم این سخن باز میگفتند و میخندیدند.
اگر این ناقه را بکُشی
اعرابییی از بادیه نزد رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و ناقهی خود را در فِنای (58) مسجد بخوابانید و به مسجد درآمد.بعضی از صحابه نعیمان را گفتند: «اگر این ناقه را بکشی و ما گوشت آن را قسمت کنیم هر آینه (59) حضرت رسول بهای آن را به اعرابی خواهد داد و او را خشنود خواهد گردانید.»
نعیمان آن ناقه را بکشت.
درین اثناء اعرابی بیرون آمد و ناقهی خود را کشته دید. آغاز فریاد کرد. نعیمان بگریخت و حضرت که آن فریاد شنید از مسجد بیرون آمد و ناقهی اعرابی را کشته دید، پرسید که «این فعل از که در وجود آمده.»
گفتند: «از نعیمان»
حضرت کس فرستاد که او را بیاورد. قاصد خبر او را در سرای ضُباعَة بنت زبیر بن عبدالمطلّب یافت که نزدیک مسجد بود به آنجا درآمد اشارت به مغاکی (60) کردند که در آنجا گریخته بود و به مقداری علف تازه خود را پوشانیده، قاصد باز گردید و آواز برداشت که «یا رسول الله نعیمان را نمیبینم.»
حضرت با جمعی از صحابه به سرای ضباعه درآمدند. قاصد اشارت کرد به آن مغاک، حضرت فرمود تا آن علفها را دور کردند و نعیمان را از آنجا بیرون آوردند، پیشانی و رخسار وی از آن علفهای تازه رنگین شده بود. حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود که «ای نعیمان این چه فعل است که از تو صادر شدست؟»
گفت «یا رسول الله والله آن کسانی که مرا به تو دلالت کردند ایشان مرا به این فعل فرمودند.»
حضرت تبسّمکنان رنگ علف را به دست مبارک خود از پیشانی و
رخسارهی او دور کرد و بهای شتر به مدّعای اعرابی بدو داد.
مزاح پیغمبر
پیرزنى به حضور پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله رسید، علاقه من بود که اهل بهشت باشد.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
پیرزن به بهشت نمى رود.
او گریان از محضر پیامبر خارج شد.
بلال حبشى او را در حال گریه دید.
پرسید:
چرا گریه مى کنى ؟
گفت :
گریه ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود:
پیرزن به بهشت نمى رود.
بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود:
سیاه نیز به بهشت نمى رود.
بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند.
عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید.
پرسید:
چرا گریه مى کنید؟
آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.
عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد.
حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود:
پیرمرد هم به بهشت نمى رود.
عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت .
سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود:
خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى که تاجى به سر دارند وارد بهشت مى کند، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه .
منبع : بحارالانوار، ج 103، ص 84.
شوخی با پیرمرد نابینا
مَخرَمَة بن نوفل زهری، رضیالله عنه، پیری مسن بود از اهل مدینه که از جملهی بزرگان انصار بود و صد و پانزده سال از عمر او گذشته بود و در آخر عمر نابینا شده بود. روزی در مسجد به تقاضای بول برخاست. نعیمان درآمد و دست او بگرفت و از مسجد بیرون آورد. مخرمه گفت: «ای بندهی خدای مرا از نظر مردم به موضعی خالی برسان تا اراقه کنم.» (61)نعیمان او را از هر طرف بگردانید و آخر به نزدیک مردم بر در مسجد بنشانید و گفت: «اینجا خالی است مشغول شو.» این بگفت و دست او را رها کرد و خود بگریخت.
مخرمه به فراغت کشف عورت کرد و مشغول شد. مردم از اطراف و جوانب زبان به ملامت گشادند و آغاز اعتراض کردند که چرا نزدیک مسجد و در میان مردم کشف عورت میکنی و به اراقهی بول مشغول میشوی؟!»
مخرمه گفت: «والله که من آن شخصی را که دستام گرفته بود گفتم که مرا از میان مردم به موضعی خالی رسان. آن که بود که با من این ظرافت کرد؟»
گفتند: «نعیمان بن عمرو انصاری.»
گفت: «شرط کردم که اگر بر او ظفر یابم به این عصا که در دست دارم چنان او را بزنم که هرگز چنان ضربتی نخورده باشد.»
چون ازین قضیّه چند روزی گذشت، مخرمه و نعیمان در مسجد بودند عثمان بن عفّان درآمد و در پیش محراب به نماز ایستاد و آن وقتی بود که او حاکم مدینه بود. نعیمان از جای خود برخاست و پیش مخرمه آمد و گفت: «ای پدر بزرگوار اینک نعیمان آمده و در پیش محراب نماز میگذارد. وقت آن است که به شرط خود وفا کنی.»
مخرمه گفت: «ای فرزند مرا به وی رسان که از او دلی پرخون دارم.»
پس نعیمان دست او گرفته به نزدیک محراب آورد و خود فرار نمود.
مخرمه عصای خود بکشید و به قوتی تمام بر فرق عثمان زد چنانکه سر او بشکست.
مردمان پیش آمدند که «ای مخرمه چه کار کردی؟ سر حاکم خود بشکستی.»
بنی زهر و خویشان مخرمه به عذرخواهی عثمان در مسجد جمع آمدند و گفتند: «اگر فرمایی نعیمان را پیدا کنیم و بدین ظرافت او را به ایذای بلیغ رسانیم.» (62)
گفت: «بگذارید او را، (63) که از اهل بدرست، و پیغمبر فرمود که حق سبحانه اهل بدر را آمرزیدست.»
هدیه دادن مجانی
چون کاروانی به مدینه آمدی و با ایشان عسل و طعامهای لذیذ بودی چیزی از آن به رسم قرض بگرفتی و نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بردی و گفتی: «یا رسول الله تناول فرمای (64) که هدیه است.» حضرت از آن چیزی بخوردی و باقی را بر یاران قسمت کردی. چون کاروانیان بهای عسل و طعام خواستندی ایشان را نزد حضرت آوردی و گفتی: «یا رسول الله بهای طعام ایشان بده.»حضرت فرمودی: «نه تو گفتی این هدیّه است؟»
نعیمان گفتی: «والله یا رسول الله که بهای آن نزد من نبود و من دوست میداشتم که آن تو را باشد و تو از آن بخوری.»
حضرت تبسّم نمودی و بهای آن ادا فرمودی.
پینوشتها
1- بزرگان.
2- پیش از حکایت: «عبدالله بن حارث (یکی از صحابه پیامبر) گفته است که ندیدم هیچ احدی را که مزاح بیشتر از رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) کرده باشد ولیکن مزاح او همه حق بود. و همو گفته است که ندیدم هیچ احدی را که بیشتر از آن حضرت تبسّم کرده باشد. جَریر بن عبدالله گفته است بعد از آن که ایمان آوردم هرگز با آن حضرت ملاقات نکردم الّا که در روی من خندید. -به صحّت پیوسته که آن حضرت از همهی خلایق متبسّمتر و خوشخویتر بود، و بسط آن به همهی مردمان رسیده بود.»
3- شوخی.
4- جانشین.
5- شنیده شده.
6- خورده.
7- پیش از حکایت: «و از جملهی مطایبات آن حضرت است نسبت به حضرت امیر (علیه السلام) آن که او را ابوتراب کُنیت نهاد یعنی پدر خاک و سه قول در سبب این کُنیت به نظر رسیده است.» این «سه قول» عبارت است از سه حکایت بعدی.
8- به درستی روایت یا نقل شده.
9- پیش از حکایت آمده: «به صحّت رسیده که رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) در طفولیتِ امام حسن با وی مباسطت (خوشرویی، گشادهرویی، رفتار نرم و خوش) میفرمود و زبان از دهان به وی مینمود، و چون امام حسن سرخی زبان آن حضرت را میدید خندان و شاد میگردید.»
10- بسیار.
11- عف کردن: صدای حیوان درآوردن.
12- اعماق دریایی.
13- (تا) ابد، همیشه و جاودانه.
14- پس از حکایت: «مولانا جلالالدین رومی در این معنی فرمودهست: باز نگار میکشد چون شتران مهار من/ یار کشی ست کار او بارکشی ست کار من، اشتر مست او منم خارپَرست او منم/ گاه کشد مهار من گاه شود سوار من، اشتر من چون عف کند وز سر ذوق کف کند/ هر دو جهان تلف کند در کف شهسوار من.»
15- زخمی، مجروح: خسته و کوفته.
16- شتر ماده.
17- زشت.
18- رها کن، ول کن.
19- بیرونق، کمبها.
20- کار مهمّی.
21-لباس نو و آراسته، جامهی (ابریشمی) مرغوب و گرانبها.
22- رمنده، گریزان.
23- همنشینی، همراهی.
24- طول بده.
25- سفیدی.
26- سیاهی.
27- حضرت محمّد.
28- مزاح، شوخی.
29- سوره واقعه (56)، آیههای 35 و 36: «ما ایشان را آفریدهایم، آفرینشی نو. و آنان را دوشیزگانی ساختهایم.»
30- مادران. اشاره است به یکی از همسران پیامبر.
31- صبح، بامداد.
32- پشت، در پی.
33- تنومند، درشت.
34- بنا یا بارگاه گنبددار.
35- پوست دبّاغی شده، چرم.
36- شجاعان، دلیران.
37- دارای صورت زشت و ناخوشایند.
38- همسران پاک و پاکدامن.
39- زیباتر.
40- پارسا، پرهیزگار.
41- بارگاه و بنای گنبددار.
42- چشم درد.
43- دندانهای عقل.
44- بسیار بلند قد.
45- از سر شوخی.
46- از یاران قدیمی پیامبر.
47- در جنگ بدر شرکت داشته است.
48- بزرگان.
49- رنگ چهره و پوست.
50- اجازه.
51- مبادا، به هوش باشید.
52- رها نکنید.
53- سودا کردن: تندی کردن، جرّ و بحث کردن.
54- خاطرت جمع باشد، خیالت راحت باشد.
55- شوخی، مزاح.
56- فریفته، گول خورده.
57- پارچهای که دور سر میپیچند، عمامه.
58- آستانه، جلو.
59- بدون شک، حتماً.
60- گودال.
61- اراقه بول: ادرار کردن.
62- حسابی تنبیه کنیم.
63- کاری با او نداشته باشید.
64- میل بفرمایید، بخورید.
علی صفی، فخرالدّین، به کوششِ عباسی، شهابالدین؛ (1393)، از لطافتهای زندگی (لطایف و حکایتهای لطایف الطوایف)، تهران: انتشارات مروارید، چاپ اوّل
نظرات شما عزیزان: