مادى نبودن خدا پرسش 12 . چطور مى توان عدم ماديت خدا را اثبات كرد؟ موجود مادى چيزى است كه به نحوى قابل لمس و احساس باشد و جايى را پر كند؛ مانند خورشيد، درخت، هوا، نور و... . خدا مادى نيست؛ چون ماده محدود است و هر چه بزرگ باشد، باز هم پايان پذير است. وسعت عظيم ترين كهكشان ها، سرانجام انتهايى دارد و بزرگ تر از آن را هم مى توان تصور كرد. اما خداوند محدود نيست؛ بلكه كمال مطلق و بى نهايت است؛ و گرنه در او نقص و احتياج راه پيدا مى كند. همچنين ماده مركب است؛ يعنى، از ذرات، اجزا، عناصر و اتم هايى تركيب شده است و اين اجزا قابل تفكيك و تقسيم است و هر مركب به اجزاى آن و به اين تركيب نيازمند مى باشد و هر جزئى، از ديگر اجزاء بر كنار است. اما در خداوند اين نيازمندى و غفلت راه ندارد؛ چون وى احاطه، علم و حضور مطلق است. همچنين ماده قابل تغيير است؛ زيرا همه گياهان، جانوران، حتى خورشيد، درياها و كوه ها دائما در حال دگرگونى اند. جانوران و گياهان، دوران رشد و فرسودگى و پژمردگى دارند. خورشيد هميشه در اثر احتراق ها و انفجارهاى عظيم، از وزنش كاسته مى شود. كوه ها تحت تأثير عوامل جوّى و فيزيكى تابش آفتاب، سيل، زلزلزله، سرما و ... قرار دارند. اما در خداوند سبحان دگرگونى راه ندارد؛ چون نه خدا كمبودى دارد تا رو به رشد رود و نه گذشت روزگار و آمدن حوادث، در او تأثير مى گذارد تا خدا را ضعيف و فرسوده كند. اصولاً عوامل بيرون از ذات ـ كه همه يكسره مخلوق خدا هستند ـ در او تأثير ندارند. در غير اين صورت او محكوم و متأثر از غير خود بود و اين با حاكميت مطلق پروردگار سازگار نيست.[104] بى نيازى خدا پرسش 13 . چطور مى توان بى نيازى مطلق خدا را اثبات كرد؟ خداوند بى نياز مطلق است؛ زيرا واجب الوجود است و واجب الوجود، نيازى به علت ندارد؛ بلكه او علت براى وجود ممكنات است و در واقع ممكنات به او نيازمندند. اگر خداوند، كمترين نيازى به موجود ديگرى داشته باشد، آن موجود ديگر، علت او خواهد بود و در اين صورت ديگر او واجب الوجود نخواهد بود كه با فرض اصلى ما ناسازگار است. به بيان ديگر با اثبات علم، قدرت، حيات و كمال (صفات ايجابى براى خداوند)، به اين حقيقت واقف مى شويم كه همه هستى در اين امور، نيازمند به او هستند و اگر قرار بود خداوند در اين ساحت ها، به آنها نيازمند باشد؛ ديگر قدرت مطلق، علم مطلق و ... نبود و در يك كلام خدا نبود؛ بلكه مخلوق بود و حال آنكه فرض آن است كه اين موجود ـ با داشتن چنين صفات مطلق و كاملى ـ خداوند است. محبت خدا و نياز به آفرينش پرسش 14 . خداوند ما را آفريده، چون ما را دوست دارد و دوست داشتن نوعى نياز است؛ پس آيا خداوند نيازمند است كه ما را بيافريند؟ اين اشكال از آنجا ناشى شده است كه در معناى «محبّت» و نيز محبّت خداوند، دقت كافى صورت نگرفته است. اميدواريم با توجّه به نكات زير، مسئله روشن شود. يك. تعريف محبّت غزالى در كتاب احياء علوم الدين حبّ و بغض را اين گونه تعريف مى كند: حبّ عبارت است از ميل طبع به شيئى كه در ادراكش لذت است و بغض عبارت است از نفرت طبع به شيئى كه در ادراكش درد، تعب و سختى نهفته باشد.[105] صدرالمتألهين نيز محبّت را اين گونه تعريف كرده است: محبّت عبارت است از ابتهاج به شيئى يا از شيئى كه موافق با طبيعت انسان باشد؛ اعمّ از اينكه آن شى ء يك امر عقلى باشد يا حسى، حقيقى باشد يا ظنى.[106] بنابراين محبت، يك نوع جذب و انجذابى است كه ملاك آن ملايمتى است كه آن موجود با محبوب خود دارد. به بيان ديگر، محبّت، حالتى است كه در دل يك موجود ذى شعور، نسبت به چيزى كه با وجود او ملايمت و با تمايلات و خواسته هاى او تناسبى دارد، پديد مى آيد.[107] دو. نياز به محبّت آدمى نيازمند محبّت است و در واقع، محبت يكى از اصيل ترين و اساسى ترين احتياجات روانى افراد به شمار مى رود.[108]عدم تأمين اين احتياج، سبب پيدايش تشويش و اضطراب در افراد مى شود. كمبود و فقدان محبّت، تأثيرات سوء و ضايعات دردناكى در روح افراد به وجود آورده، روابط آنان را با يكديگر، تحت تأثير قرار مى دهد.[109] محبّت، چراغى پرفروغ، براى فائق آمدن بر تاريكى تنهايى و عميق ترين نيازى است كه انسان ها همواره در طول تاريخ، درصدد يافتن راه حلّى براى آن بوده اند. محبّت راهى به سوى هم شكلى و همسانى و طريقى براى دستيابى به كمالِ مطلوب است. بنابراين دوست داشتن، نيازى اصيل براى آدمى بوده و هست و خواهد بود.[110] سه. اسباب محبّت براى محبّت، اسبابى ذكر شده است كه مهم ترين آن «حبّ ذات» است.[111] اولين محبوب نزد هر موجود عاقلى (ذى شعور)، نفس و ذات خودش است؛ زيرا چنان كه در تعريف محبّت گفته شد، محبت به سبب ملايمت طبع به شيئى حاصل مى شود و روشن است كه هيچ چيز، ملايم و موافق تر از ذات هر موجودى، به خودش نيست؛ همان طور كه معرفت هر موجودى به خود، ژرف تر و عميق تر از معرفت به غير خود است. بنابراين مى توان گفت: اولين محبوب نزد هر موجودى، ذات خودش است. معناى «حبّ ذات» اين است كه در طبع هر موجود ذى شعور و عاقلى، ميلى به دوام هستى اش وجود دارد؛ چنان كه كمال هستى نيز مورد توجّه او است؛ زيرا نقصان، فقدان كمال است و نبود كمال، نوعى نيستى است و از آنجا كه موجود عاقل، از نيستى تنفر دارد، از فقدان كمال ـ كه نوعى نيستى است ـ متنفر است. از همين رو مى توان گفت: حبّ ذات؛ يعنى، ميل به دوام و كمال هستى. چهار. محبّت خدا آميختگى فطرت انسان با محبّت، دليلى بر وجود محبّت در ذات اقدس الهى است؛ زيرا نمى توان پذيرفت بدون آنكه «محبّت» در خداوند سبحان باشد، آن را در آدمى به وديعت بگذارد. آيا معنا دارد كسى چيزى به شيئى بدهد، بدون آنكه آن چيز را خود داشته باشد؟! ذات نايافته از هستى بخش كى تواند كه شود هستى بخش ابوالحسن ديلمى مى گويد: در حضور من از يكى از فيلسوفان درباره پديد آمدن عشق سؤال شد، گفت: نخستين كسى كه عشق ورزيد، خداى متعال بود.[112] از سوى ديگر، چنان كه در نكته پيشين بيان شد، يكى از مهم ترين اسباب محبّت، حبّ ذات است كه در هر موجود عاقلى وجود دارد. بنابراين خداوند هم به عنوان يك موجود ذى شعور، مى تواند ذات خود را دوست داشته باشد. امّا غير از اين حبّ ذات، ما به آياتى از قرآن برخورد مى كنيم كه نشانگر دوستى و محبّت خدا به بندگانش است.[113] آيا اين محبّت به غير از حبّ ذات است و اساسا آيا محبّت خداوند، به همان معناى «محبّت» انسان ها است؟ نخست اينكه محبّت خداوند به بندگانش، از همان جهت حبّ ذات است؛ زيرا مخلوق از افعالى است كه از ذات او، نشأت گرفته و در واقع نشانگر اسما و صفات او است. خداوند متعال از آنجا كه ذات خويش را دوست مى دارد، هر آن چيزى را كه حكايتگر و بيانگر آن ذات است، نيز دوست مى دارد.[114] عين القضات همدانى در اين باب كلماتى شنيدنى دارد: دريغا به جان مصطفى اى شنونده اين كلمات! خلق پنداشته اند كه انعام و محبت او با خلق، از براى خلق است. نه از براى خلق نيست؛ بلكه از براى خود مى كند كه عاشق، چون عطايى دهد، به معشوق و با وى لطف كند؛ آن لطف نه به معشوق مى كند كه آن با عشق خود مى كند. دريغا از دست اين كلمه! تو پندارى كه محبّت خدا با مصطفى، از براى مصطفى است؟ اين محبّت او از بهر خود است.[115] دوم اينكه حبّ خداوند به بندگان، به معناى يك حبّ انفعالى نيست كه در عالم مادى وجود دارد. حبّ خداوند به خويش ـ به گفته ابن سينا ـ همان ادراك «خير» است. خداوند از آن روى كه مُدرك جمال حضرت خود است، عاشق است و از آن روى كه ذات او مدرَك است به ذات، معشوق است.[116] و چون فعل خداوند از ذات او جدايى ندارد، آن نيز مورد محبّت خداوند است. بدين معنا كه خداوند، افعال خود را ـ كه مرتبط با ذات او است ـ دوست مى دارد و چون مخلوقاتش، نتيجه فعل حضرتش هستند، آنها را نيز دوست مى دارد؛ ولى اين حبّ به معناى انفعالى نفسانى ـ كه در عالم مادى مطرح مى شود ـ نيست؛ بلكه بازگشتش به همان حبّ ذات است كه معناى آن ادراك خير و كمال است. امّا ظهور اين محبّت ـ به فرموده حضرت امام رحمه الله ـ همان بروز رحمت و كرامتش به بندگان است.[117] به عبارت ديگر وقتى خداوند، به بنده اى از رحمت بى كران خود لطف مى كند، در حقيقت او را مورد محبّت خويش قرار داده است. با توجّه به اين توضيحات، روشن مى شود كه معناى محبّت خداوند به بندگان، همان ادراك خير و كمالى است كه از ذاتش مى جوشد و اين معنا مانند محبّت ما انسان ها، به يكديگر نيست كه به نوعى در آن انفعال نفسانى هست و چون معناى محبّت خداوند با آنچه كه ما به يكديگر محبّت مى كنيم، متفاوت است، نيازى را كه در محبّت ما وجود دارد ـ و در نكته دوم گفته شد ـ اصلاً در محبّت خدا معنا ندارد. ما براى رهايى از تنهايى، كسب كمالات و آرامش روحى و اتحاد با ديگران، نيازمند محبّتيم؛ امّا محبّتى كه نفس در برابر آن منفعل و مبتهج مى گردد! و لكن محبّت خداوند به بندگان، براى هيچ يك از اين امور نيست؛ چرا كه او نيازى به رهيدن از تنهايى، به دست آوردن كمالات و ... ندارد. او غنى با لذات است؛ محبّت او به مخلوقاتش همان ادراك خير و كمالى است كه در ذاتش وجود دارد و مظاهر آن در همه هستى، پرتو افكن شده است.