گزارشی از پدیده فرار دختران
وقتی خانه جایی برای ماندن نیست و همزبانی در آن پیدا نمیشود، آن وقت کوچه و خیابان همدم آدمی میشود. اگر خانواده او را میفهمیدند و دستهای گرمشان نوازشگرش میشدند، آن وقت شاید او دیگر در جستجوی دستی برنمیآمد که امروز به منجلابش بکشد.
شاید اگر فقط واژهای زیبا برای در خانه ماندن پایبندش میکرد، او امروز گریزپا به سوی حرفهای قشنگ دیگران نمیرفت. فقط یک نگاه محبتآمیز کافی بود، اما از ابرازش دریغ شد. او چیز زیادی نمیخواهد. فقط میخواهد فهمیده شود و البته آرزوهایش. دنیایش زیاد بزرگ نیست. شاید به وسعت گستره پرواز پرنده خیال که گاهی پروازش میدهد و در ناکجاآبادی خیالی همراهش میشود. ولی هیچ کس پرنده خیالش را نفهمید. او چیزی نمیخواست جز بودن در کنار خانوادهای که باهم غم بخورند وشادی هم، اما دریغ شد. حالا او مانده است با سرشتی رام نشده که زیبایی را در سخن غیرخودیها و آرامش را در کنار غریبهها لمس میکند. او شاید نداند که طعمهای است در پرهونی اپرناک (دایرهای خطرناک)، اما انگار دل شیر دارد و با سن و سال کمش به پیشواز هر آنچه روی میدهد، میرود. بیهویت زیستن سخت است.